eitaa logo
روابط عمومی پلیس
5.6هزار دنبال‌کننده
49.6هزار عکس
14.6هزار ویدیو
199 فایل
لینک کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
هشت توصیه مهم رهبر معظم انقلاب در مورد انتخابات
✅خاطرات همرزمان شهیدحاج قاسم سلیمانی🇮🇷 🌹قسمت اول خاطره‌ی غذا خوردن سردار سلیمانی با عراقی‌ها یکی از هم‌رزمان ایشان می گوید: رفتم اهواز که من را انداختن بندر فاو که سه منطقه کارخانه نمد، خورعبدالله و منطقه‌ای به نام البهار بود، وقتی رفتم حاج قاسم من را دید و گفت: آقای افزون شهید نشدی گفتم نه من هنوز لیاقت نداشتم گفت تو از ملاهای قدیمی کنارت هست و واقعا هم این گونه بود پدر همسرم یکی از ملاهای قدیمی بود. در سنگر به من گفت، همراه من می‌آیی برویم خط. گفتم سرهنگ هر جا که شما بگویی می‌آیم، رفتیم یه جایی کانال بود و سنگر کمین که حاج قاسم می‌رفت برای دیده‌بانی گفت، خدا با تو هست شب تا صبح سنگر می‌زنی، اما تیر نمی‌خوری. در همان منطقه کارخانه‌ی نمد یه منطقه‌ای به نام سه‌راهی مرگ بود. محال بود گلوله به سمتت نیاد. یک دفعه از حاج قاسم پرسیدم: چرا به این‌جا می‌گویند سه‌راهی مرگ؟ گفت: هر که به این منطقه برود، امکان ندارد که تیر به سمتش نیاید. من گفتم حاجی من چند سری رفتم، اما اتفاقی نیفتاده. حاجی خندید و گفت: اون موقع خواب بودند! حاج قاسم ما را برد سنگر کمین و نشانم داد و گفت: این‌ها عراقی هستند. اگر دل و جرأت داری، برو اون سمت. یک نفر دیگر هم بود به نام آقای زارع‌ منصوری که از هم‌شهریان حاجی بود که شهید شد. دوربین را داد وقتی نگاه کردم، دیدم کلاً این‌جا جایگاه لشکر صدام هست. گفتم: سردار بریم. گفت: یک شرط داره که اصلاً صحبت نکنی. چون اگه زبونت رو باز کنی، بفهمن که ایرانی هستی تو رو می‌کشن.
✅خاطرات همرزمان شهیدحاج قاسم سلیمانی 🌹قسمت دوم من با حاج قاسم و زارع منصوری حدود ساعت ۱۰شب بود، رفتیم آن‌جا و در صف عراقی‌ها نشستیم. غذا گرفتیم و خوردیم. چند تا لودر آن‌جا بود. حاج‌ قاسم به من گفت: تو که راننده‌ی لودر هستی، می‌تونی یکی از این لودرها رو برداری؟ گفتم: نه! مگه می‌شه؟! گفت: امکانش رو خدا برامون درست می‌کنه. رفتم دیدم یکی از دستگاه‌ها صفر هست و هنوز بیلش هم زمین نخورده. برگشتم به حاجی گفتم: یکی از دستگاه‌ها خوبه؛ ولی بقیه نه. گفت: برو چک کن روغن و آبش رو. گفتم: بله داره، ولی سوئیچ نداره.ن گفت: تو کیسه آخر پشت سر صندلی سوئیچ هست. رفتم برداشتم و روشن کردم. حاج قاسم خودش کنارم نشست و گفت: حرکت کن! از خاکریز اول و دوم که گذشتیم به خاکریز سوم که رسیدیم، شلیک دشمن شروع شد و متوجه شدند. صبح روز بعد رادیو لندن اعلام کرد که قاسم سلیمانی آمد عراق یک دستگاه لودر برداشت و برد از همان موقع شدیم راننده‌ی مشهور.
یکی از دلایل تشکیل حکومت اسلامی اجرای حدود واحکام الهی است وکسی نیست که نداند حجاب تکلیف الهی،شرعی،عقلی وقانونی است
✅خاطرات همرزمان شهیدحاج قاسم سلیمانی 🌹قسمت سوم خاطرات حاج قاسم سلیمانی از زبان احمد کاظمی احمد کاظمی: قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینه‌اش تا روی مثانه‌اش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵روز کسی نمی‌دانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. سرانجام شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقان بود و می‌خواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به سبب حس کرمانی و ناسیونالیستی‌اش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از این جا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا می‌گفتند برو دکتر می‌ترسید، تا می‌گفتند برو بیمارستان در می‌رفت. فضای ما در جنگ این بود. من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت می‌کنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد.
✅خاطرات همرزمان شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹قسمت چهارم خاطره مرام شیعه حاج قاسم سلیمانی در کتاب ذوالفقار یکی از خاطرات سردار سلیمانی با نام مرام شیعه، مندرج در صفحه ۱۳۲کتاب به شرح زیر است: «ما یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سال‌ها به دنبال او بودیم و هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می‌کرد و هم از تعداد زیادی از بچه‌های ما را شهید کرده بود، با روش‌های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آن ها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. او کسی بود که حکمش مثلاً پنجاه بار اعدام بود. در جلسه‌ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم که: آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمی‌شوم که چرا باید این کار را می‌کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟ رهبری فرمودند: «مگر نمی‌گویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند: «حتما دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت می‌کنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.»
✅خاطرات همرزمان حاج قاسم 🌹قسمت پنجم روز سوم، چهارم عملیات بیت‌المقدس) ساعت هشت صبح وارد کانال شدیم. کانالی بسیار بزرگ با ارتفاع تقریباً دو متر که پر از مین بود. عراقی‌ها این کانال را پر از مین کرده بودند و در دو سمت کانال و انتهای کانال استقرار داشتند. ما وارد کانال شدیم، چون روز بود دشمن کمتر شک می‌کرد، من به برادر منصور جمشیدی گفتم «مواظب باش پایت روی مین نرود.» جای چنگک‌ های بیل که زمین را برداشته بود، فاصله بین دو ناخن بیل یک مقداری بلند بود، ما روی همین زمین‌ های بلند حرکت می‌کردیم، سفت بود و احتمال می‌دادیم که مین زیر این خاک‌ها نباشد. بقیه‌ی دو طرف کانال پر بود از مین‌های والمرو، مین‌های گوجه‌ای، آنجا شناسایی کردیم، وقتی آدم جلو می‌رود هر لحظه کشش بیشتر می‌شود برای جلوتر رفتن. در انتهای کانال سنگری نمایان شد. چون مستقیم بود ما سنگر آن ها را می‌دیدیم و آن ها ما را می‌دیدند. چاره‌ ای جز این نبود، ما با اتکاء به کناره کانال سنگر را زیر نظر گرفتیم.
✅خاطرات همرزمان حاج قاسم 🌹قسمت ششم ظاهراً سنگر خالی بود، جلوتر رفتیم دیدیم سنگر خالی است، خودمان را از سنگر بالا کشیدیم، این سنگر تیربار عراقی بود، تیربار هم داخلش بود، اینجا دیگر انتهای کانال بود. جاده‌ی عراقی‌ها از کنار همین کانال رد میشد و به سمت هویزه و خط کناره‌ی رودخانه کرخه‌ نور می‌رفت. عراقی‌ها خاکریز یو شکلی داشتند با فاصله 100 متری این سنگر، تقریباً 30 تا 40 متر پشت خاکریز یو شکل ‌عراقی‌ها بودند. دیدیم چند تا نیروی عراق بالای خاکریز نشسته‌اند و با هم حرف می‌زدند. ما دیده‌ بانی کردیم، دیدیم محور بسیار خوبی برای عملیات است. موقعی که برگشتیم من جلو حرکت می‌کردم و برادر جمشیدی پشت سر من حرکت می‌کرد. در نقطه‌ای ایستادیم تا کناره‌های کانال را یکبار دیگر مورد چک و بررسی قرار دهیم ببینیم مین دارد یا نه؟ قرار شد جمشیدی قلاب بگیرد و من آویزان از روی دست‌هایش بالا بروم نگاه بکنم. در حین صحبت بودم ناگهان صدای یک انفجار شنیده شد، پای جمشیدی رفت روی مین، سریع پای او را بستم و او را روی شانه‌ام انداختم تا انتهای کانال حرکت کردیم