پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت420 طبق قرار هر هفته پنجشنبهها که به خونهی بابا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت421
نگاه خیره و طولانیم رو ازش گرفتم و سری تکون دادم.
_خودش قوانین میذاره، بعد خودش همون قوانین رو میشکنه.
خندید و آروم گفت:
_سخت نگیر، بزار یه امروز رو شاد باشن.
اهمیتی ندادم و تا رسیدن به ساختمونی که شهاب ازش حرف میزد ساکت موندم و اجازه دادم ترنم و طاها به سفارشاتشون برسن.
قبل از ساختمون توی یک کوچه پارک کرد و پیاده شد.
_زود بر میگردم.
_عجلهای نیست به کارت برس.
با صدای زن مهربونی که از رادیو پخش میشد بچهها ساکت و آروم گوش میدادند به قصهایی که شبیه یک تئاتر بود.
به انتهایی کوچهایی که شهاب ازش گذشت نگاه کردم و هر آدمی رو دقیق نگاه میکردم تا ببینم شهابه یا نه.
فرد آشنایی از ته کوچه بیرون اومد با نزدیک شدنش متوجه شدم آریاس و تقریبا عصبانی بود.
خواستم پیاده بشم و احوالپرسی کنم ولی اون زودتر سمت ماشین آلبالویی رنگ رفت و سوار شد.
چقدر این ماشین برام آشنا بود. فراری کوپه آلبالویی!
خیلی فکر کردم تا بالاخره یادم اومد چند باری چند تا کوچه پایینتر از خونهی خودمون دیدم. یه بار توی خیابون در حالی که سمانه توش نشسته بود و یک بار هم توی چالوس.
یعنی همهی اینها تصادفیه؟ با صدای دزدگیر ماشین به خودم اومدم.
_ببخشبد دیر شد.
_شهاب!
از پارک بیرون اومد و نگاهی به آینهی وسط ماشین انداخت.
_جانم.
_آریا ماشینش چیه؟
_امویامِ.
_مطمئنی؟
_آره، واسه چی؟
_آخه الان دیدمش سوار یه ماشین دیگه شد.
_شاید مال آرمان بوده، داداشش.
_یه فراری کوپه آلبالویی.
شونهای بالا داد و گفت:
_حالا چه فرقی میکنه.
_هیچی همینجوری.
میدونم الان اگر بهش بگم باور نمیکنه ولی مطمئنم یه چیزی این وسط هست که باید کنار هم میچیندم.
با رفتن به شهربازی و ذوق بچهها عمر خیالهای جورواجورم زیاد نبود و خیلی زود فراموش کردم.
تا شب بیرون بودیم و هوای خنک پاییز هم حریف بچهها نشد و شهاب انگار که چیزخورش کرده باشند هر چی بچهها میگفتند میگفت چشم و سریع اجرا میکرد.
البته خیلی خوش گذشت ولی بیشتر نگران رفتارهاش بودم.
روز بعد و روز بعدش شهاب در کمال تعجب توی خونه موند و با تمام انرژی وقتش رو با شاد کردن ما و در کنار ما گذروند.
با بچهها بازی میکرد. با پدر و مادرش سربهسر میذاشت و با من مثل دورهی اول ازدواجمون برخورد میکرد؛ هرچند توی این یک سال و نیمه چیزی از عشق و علاقهمون کم نشده بود و همیشه برای همه عیان بود ولی این دو روزه همش از روزهایی که من رو دیده و دلیل انتخابش حرف میزد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت421 نگاه خیره و طولانیم رو ازش گرفتم و سری تکون دادم
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت422
چشمهاش مثل همیشه صادق نبود و گاهی حس میکردم سعی داره نگاهش رو ازم بگیره. وقتی سرم بند بود و حواسم به چیزی نبود خیره حرکاتم میشد تا نگاهش میکردم حواسش رو به جای دیگهای میداد.
گاهی با تلفن حرف میزد و اصرار به انجام کاری میکرد. یکی دو باری متوجه شدم مخاطبش رضاس ولی خودش انکار میکرد.
توی اتاق بچهها مشغول تکالیفشون بودم و صدای شهاب اجازه نمیداد تمرکز کنم. توی تراس اتاق خودمون تلفنی حرف میزد و گاهی چیزی رو بلند میگفت.
کلافه مداد رو به زمین کوبیدم و از جام بلند شدم.
_طاها فعلا همینا رو حل کن تا بیام.
_مامان پس دیکتهی من چی؟
_میام عزیزم.
قدمهام رو تند بر می داشتم و از وضع پیش اومده شاکی بودم. شهاب عصبی بود و اولین چیزی که مطمئنم کرد دود سیگار و پاک خالی بود.
_شهاب!
جوابم رو با سر داد و از سر اجبار نگاهم کرد.
-چرا داد و بیداد راه انداختی؟ چرا باز سیگار میکشی؟
در تراس رو بست و روی مبل نشست. سرش رو بین دستهاش گرفت و آروم گفت:
_باید برم! هر کاری کردم که خودم نرم نشد.
_کجا؟
_یه مسافرت کاری.
کنارش نشستم و دستش رو گرفتم.
_اینم مثل بقیهی مسافرتهات، سه چهار روزه میری و بر میگردی.
نگاهم کرد و لبخند زد. یا چیزی شبیه نیشخند.
_سخته برام، این یکی فرق داره. احتمالا یک ماهی طول بکشه.
بلند و کشیده تکرار کردم:
_یک ماه؟
سرش رو تکون داد و خیرهام شد.
_ خیلی زیاده. من تا حالا این همه ازت جدا نبودم.
_ واسه همین سختمه. از طرفی مجبورم چون هیچ کس نتونست کار رو درست انجام بده.
_ نمیشه ما هم بیایم.
_ اول مدرسه ها؟
درمانده نگاهش کردم و لوس گفتم:
_پس من چیکار کنم؟
خندید و سرم رو به خودش چسبوند.
_یه مدت بدون من خوش بگذرون. برو تفریح، گشت و گذار، مهمونی.
_بدون تو آخه؟
سرم رو بوسید و جوابم رو داد.
_تو که خُب بلدی بدون مرد زندگی کنی. خودم دیدم دیگه!
_فرق داره، الان خیلی عوض شدم.
_خودت رو با بیمارستان و بچهها سرگرم کن.
سرم رو تکون دادم.
_کی میخوای بری؟
_فردا صبح.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت422 چشمهاش مثل همیشه صادق نبود و گاهی حس میکردم سع
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت423
بلند شدم و چمدون روی کمد رو برداشتم. زیر نگاه سنگینش چند تا لباس برداشتم و گفتم:
_کجا میری؟ چه لباسی برات بذارم.
_فرقی نمیکنه.
ابرویی بالا دادم و متعجب نگاهش کردم. معمولا خیلی برای لباس وسواس داشت و همه رو چک میکرد. نتونستم ساکت بمونم و پرسیدم:
_شما که تو مسافرت ظاهرت خیلی مهم بود! قرارهای مهم و کاریت بدون کت و شلوار تنظیم نمیشد!
_این فرق داره، بیشتر سر پروژهام.
هرچند هنوز باور نمیکردم ولی آهانی گفتم و چند دست لباس براش گذاشتم. شیطنت کردم و قاب کوچیک پنج نفرهمون رو از روی دیوار برداشتم و لابهلای لباسها گذاشتم. گفت یک ماه دیگه! توی یک ماه دلش برامون تنگ میشه!
تا دیر وقت بیدار بودیم و به مامان و سهیل هم زنگ زدیم تا برای خداحافظی بیان. سهیل سر به سرم میذاشت و انقدر بهکارش ادامه داد تا آخر گریهام رو در آورد.
_وای ستاره فکر کن تازه جز همهی این حرفها شهاب با این موقعیت و بر و رو میره سر ساختمون خانم مهندسهای.
خارجیها هم اکثرا مجردند و علاقهمند به ایران و ایرانی. میبینن شهاب تنهاس و افسردهاس میخوان بهش روحیه بدن بعد ممکنه...
_سهیل جان اشک عروسم رو در آوردی بس نیست؟
_نه دیگه باید یه کاری بکنم ستاره شهاب رو از رفتن منصرف کنه. آخه از فردا همش دلش میگیره میخواد یا ما اینجا باشیم یا خودش خونهی ما باشه.
اشکم رو پاک کردم و سیبی به طرفش پرت کردم.
_از خدات هم باشه هر روز من رو زیارت کنی.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد. سر و صورتم رو بوسید و زیر لب صلوات میفرستاد.
_آی آقا، بنده هنوز اینجا نشستم.
_داداش قصدم زیارت بود.
-نمیخواد پاشو برو اونور.
شام خوردیم و در تمام مدت شهاب سفارش کارها رو به سهیل داد و با رفتن مامان و سهیل بیشتر دلم گرفت.
شهاب موقع خواب با بچهها خداحافظی کرد و با گرفتن سفارش برای سوغاتی از اتاق بیرون اومد.
_دو ساعته چیکار میکنی اونجا؟
_بچهها داشتن فکر میکردن چی براشون بخرم.
_انقدر گوش به حرفشون نده، پر توقع میشن.
_عیب نداره، از من بخوان بهتره برن به غریبه بگن. تا حدی که نیاز داشته باشند خوبه.
پوفی زیر لب کشیدم و خواستم برق رو خاموش کنم که شهاب اجازه نداد.
_یه لحظه بیا.
قدمی برداشتم و کنارش نشستم. کیف مدارکش رو روی میز گذاشت و گفت:
_این کارتهای بانکیمه، اینم رمز و رمز دومش. کارت ماشین و گواهینامه و بقیه چیزهایی که شاید لازم بشند.
_مگه خودت لازم نداری؟
_نه، اونجا هستن بچهها. فقط یه چیزی ازت میخوام.
لبخندی زد و دستم رو گرفت.
- لطفا خودت تنهایی جایی نرو. هرجا خواستی بری. هر چی لازم داشتی به رضا بگو برات تهیه میکنه.
_رضا؟
_آره، اون از همه قابل اعتمادتره.
قابل اعتماد؟ مثلا سهیل یا پدرش قابل اعتماد نبودند!
اصلا چرا باید به کسی اعتماد بکنم!
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت423 بلند شدم و چمدون روی کمد رو برداشتم. زیر نگاه سن
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت424
لب پایینم رو جلو دادم و گفتم:
_چرا رضا؟ خودت میدونی که...
_بله میدونم واسه همین میگم.
_خوب به منم دلیلت رو بگو.
صداش رو بلند کرد و گفت:
_هر چی میگم بگو چشم، انقدر با من بحث نکن.
اشکهایی که با مسخره بازی سهیل کمی به نمایش اومدند و بعدش به زور خنده کنترل کردم فوران کرد.
_چرا داد میزنی؟ دارم میگم چرا رضا که من باهاش راحت نیستم. چرا اون که باز همه فکر و خیال بد کنن؟
چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. سرم رو زیر پتو کردم و اشکهام رو پاک کردم. دوست نداشتم فکر کنه چون روی اشکهام حساسه دارم ازش به عنوان صلاح استفاده میکنم.
با تکونهای تخت متوجه شدم که دراز کشید. پتو رو پایین از صورتم کنار زد و دستش رو لابهلای موهام کشید.
_دست به من زدی نزدی ها! باز میخواد من رو هیبنوتیزم کنه که زود بگم باشه. اصلا تا نگی برای چی تو یه دفعه با رضا انقدر خوب شدی و چرا گذاشتی دست راست خودت باهات حرف نمیزنم.
_دلت میاد؟
_چرا نیاد؟ تازه میخوام برم اتاق مهمون بخوابم.
تکونی خوردم تا از جام بلند بشم که نذاشت.
_باشه بابا. ولی باید قول بدی.
سوالی نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
_چه قولی؟
_اینکه خودش نفهمه من چیزی بهت گفتم.
-چرا؟
_چون ماجرا مال قبل از ازدواجمونه. حتی قبلترش. وقتی امیر بازداشتگاه بود و تو مرخص شده بودی و خونه استراحت داشتی.
_خُب؟
_من اون روزا شرکت نمیرفتم. آریا چند باری به خاطر کارای شرکت اومده بود خونه. یه روز تو اتاق بودم که بابا گفت دوستت اومده. فکر کردم آریاس. ولی وفتی اومد تو اتاق دیدم رضاس.
_رضای ما؟
_آره. اولش با تعجب هم رو نگاه کردیم. من چون اون رو اینجا میدیدم. اونم چون من رو تو اون وضعیت ژولیده و بهم ریخته میدید.
بهم گفت تو رو خیلی دوست داره و هیچ رقمه اجازه نمیده من بیام جلو. گفت هیچ کس قدر تو رو نمیدونه و نمیتونه خوشبختت کنه.
آهی کشید و ادامه داد:
_بهش گفتم من قصد ندارم بیام جلو چون امیر اذیتش میکنه. بچهها رو ازش میگیره.
برعکس انتظارم که خوشحال میشه عصبانی شد و یقهام رو گرفت.
_چرا؟
_گفت واسه همین اومدم که نزارم هیچ رقمه کنار بکشی. گیج شده بودم، اولش میگفت نمیذارم بیای جلو بعدش میگفت بیا.
خندید و سعی کرد ادای رضا رو در بیاره.
_من اینجام که بهت بگم اگر بهش گفتی هستم تا آخرش باهاش باشی. گفت من ستاره رو خیلی دوست دارم ولی وقتی میبینم دل اونم پیش تو گیره کاری ازم برنمیاد. گفت چون خیلی دوستت داره حاظره برای خوشبخت شدن تو ازت بگذره.
بهم گفت تا آخر هفته میای خواستگاری و نمیذاری آب تو دلش تکون بخوره وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت424 لب پایینم رو جلو دادم و گفتم: _چرا رضا؟ خودت م
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت425
با حیرت و بغضی که مثل کَنه چسبیده بود دیوارههای گلوم نگاهش میکردم. باورم نمیشد رضا تا این حد بخواد جلو بره.
_اگر الان میگم فقط رضا چون میدونم هیچ کس به اندازهی اون هوات رو نداره. اصلا میدونی خودش خواست بشه دست راستم؟ میدونی چرا؟
سرم رو به علامت منفی بالا دادم.
-چون بیشتر پیش تو باشم. میگفت ستاره خیلی سختی کشیده الان حقشه با آرامش و اونجوری که دوست داره زندگی کنه. الانم بیشتر کارهام دست اونه.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و لب زدم:
_مگه میشه؟ اصلا تو که انقدر غیرتی هستی چرا نزدی تو دهنش؟ چرا نگفتی به ناموس من بد نگاه نکن.
_ستاره میفهمی چی میگی؟ رضا با ادبتر از این حرفهاس. از وقتی ازدواج کردیم نشده اسمت رو بدون خانم بیاره. همش میگه همسرتون.
در عین حال که هوات رو داره حواسش هست چیزی نگه که از حد خودش بیرون باشه.
من به رضا ایمان دارم، مطمئنم اگر بگم ستاره گفته بمیر بدون چون و چرا میمیره.
اخم کرد و کنترل شد گفت:
-فکر میکنی برای من آسونه که دارم این حرفها رو بهت میزنم؟ نه، دارم از حسادت میترکم که یکی جز من تا سر حد مرگ زنم رو دوست داره؛ ولی چارهای ندارم.
اخمش غلیظ شد و لحنش جدی.
-اگه این راز رو بهت گفتم برای این که بدونی من چرا باهاش کنار میام. چرا باهاش دوستانه برخورد میکنم چون فقط فقط به فکر توعه. وگرنه یا الان من مرده بودم یا اون.
شب رو تا صبح بیدار بودیم و حرف زدیم. از رضا و کمکی که به شهاب میکنه و بعدش به کلاممون اجازه دادیم از هرجایی میخواد حرف بزنه و قاعدهایی براش معلوم نکردیم.
صبح شد و وقت رفتن شهاب. مثل همیشه توی اتاق خداحافظی کردیم و من از تراس رفتنش رو تماشا کردم.
رفتنی که قلبم رو با خودش میبرد و اجازه نداد آروم بگیرم. در حیاط که بسته شد بغضم رو رها کردم و به تخت پناه بردم. گریه کردم بدون دلیل و فقط برای سبک شدنم ولی برعکس شده بود. هر چی بیشتر گریه میکردم بیشتر دلتنگ و بیقرار میشدم.
با بیمیلی و اجبار بچهها رو آماده کردم و بعد از رفتنشون چند ساعتی خوابیدم.
نزدیک ظهر بود که با چشمهایی قرمز و پُف کرده بیدار شدم.
به محض پایین رفتنم با نگاه شماتت بار پدر و مادر شوهرم به خاطر قیافهای که داد میزد کلی گریه کردم روبهرو شدم.
_بابا جان، دخترم رفته چند روزه برمیگرده دیگه. چرا بیخودی خودت رو عذاب میدی؟
به زور لبهام رو کش دادم و نه آرومی گفتم.
_تو برو استراحت کن. امروز من یه دیزی گذاشتم براتون انگشتهاتون رو باهاش بخورین.
_خوبم آقا جون، یکم بیحالم.
_یه دو سه ساعت دیگه میرسه زنگ میزنه سرحال میشی.
سرم رو پایین گرفتم و چیزی نگفتم.
با کارهای خونه و بچهها خودم رو مشغول کردم تا شاید از دلنگرانی دور بشم. ولی انگار این قلب من امروز میخواست با بیقراریهاش من رو تا مرز سکته ببره.
ناهار خوردیم، شام خوردیم و شهاب زنگ نزد. از رضا خبرش رو گرفتم ولی اونم منتظر تماس بود و بیخبر.
ساعت از ده شب گذشته بود و باز من موندم و شبهای طولانی و خاطرات تمام نشدنی.
دست به دامن خدا شده بودم و به هر دری زدم که زودتر خبر سلامتیش رو بشنوم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت425 با حیرت و بغضی که مثل کَنه چسبیده بود دیوارههای
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت426
دعاهام بیاثر نبود و یک ساعت بعد موبایلم زنگ خورد. شمارهی ناشنای و رندی که افتاده بود لبخند رو به لبهام هدیه کرد.
_الو شهاب جان!
_جانم، سلام عزیزم.
با شنیدن صداش سرم رو بالا گرفتم و خداروشکر کردم.
_معلوم تو کجایی؟ نمیگی من میمیرم از نگرانی؟
_چرا نگرانی؟ مگه بار اولمه! هواپیما تاخیر داشت، این وسط چمدونم هم گم شده بود کلیبرو و بیا داشتم. تا رسیدم هتل و تونستم زنگ بزنم دیر شد.
چیزی نگفتم و فقط به صدای دلنشین و دوستداشتنیش گوش میدادم.
_الو؟
مهار کردن بغضم سخت بود و صدام لرزید.
_جانم میشنوم صدات رو.
_ستاره به جان خودت بیام مامان و بابا بگن همش گریه زاری راه انداختی و خودت رو اذیت کردی خیلی ازت ناراحت میشم.
با این حرفش بغضِ تو دار و سرسختم شکست و به هقهق افتادم.
_شهاب دست خودم نیست. همش نگرانم، دلشوره دارم. یه حسی نمیذاره آروم باشم. نمیذاره نفس بکشم.
صدایی نمیاومد ولی از صدای نفسهایی که سعی داشت منظمشون کن مطمئن بودم تماس برقراره.
_زود بر میگردم. تو فقط دعا کن کارم زود راه بیفته. شاید من نتونم هر روز بهت زنگ بزنم. سرم شلوغه و ساعتها هم با هم فرق میکنه شرایطش نیست.
_نه شهاب. خواهش میکنم هر روز زنگ بزن. عیب نداره هر موقع بود. من که الان روز و شبم برام فرقی نمیکنه.
تن صداش رو پایین آورد و گفت:
_فدات بشم. سخت نگیر یه کاری کن بهت خوش بگذره تا منم اینجا آروم باشم؛ باشه؟
سرم رو تکون دادم و باشه آهستهایی گفتم.
_من باید برم، مواظب خودت و بچهها باش به بقیه هم سلام برسون. خداحافظ.
_تو هم خیلی مواظب خودت باش.
خداحافظی نکرده تماس قطع شد. روی صفحهی موبایل بوسهای زدم و به سینهام چسبوندم.
انگار صداش لالایی قبل از خواب بود. گیچ خواب بودم و نفهمیدم چطوری خوابم برد.
با تکونهای مداومی که شونهام رو هدف گرفته بود بیدار شدم.
_مامان! مامان مدرسهام دیر شد! مامان!
هول زده بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم. ساعت از هشت گذشته بود و هر دو خواب مونده بودند.
_برو بخواب مامان، دیر شده. از سرویس جا موندی.
_نه مامان امروز ورزش داریم. پاشو خودت من رو ببر. امروز قرارِ با کلاس چهارمیها مسابقه بدیم.
هنوز خوابم میاومد ولی بچهها گناهی نداشتند. توی جام نشستم و گفتم:
_پاشو آماده شو.
آماده شدم و هر دو رو به مدرسه رسوندم. از بیحالی و نگرانیهای دیروزم خبری نبود و سرحال بودم
.
یاد حرف دیروز آقاجون افتادم و خندیدم.
تا ظهر خونه نرفتم و به محلی که برام حکم آرامبخش رو داشت رفتم.
با دیدن پروندههاشون و حال بعضیهاشون کلی حالم بهتر شد. از این که خیلیهاشون روزبهروز بهتر میشدند خوشحال بودم و خداروشکر میکردم که سرنوشتشون مثل دریای من نشد.
خدا می دونه که چقدر دلتنگش بودم و جرات نداشتم بروز بدم چون تازه مادرجون آروم شده بود و حضور بچهها خیلی روش تاثیر گذاشته بود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت426 دعاهام بیاثر نبود و یک ساعت بعد موبایلم زنگ خو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت427
اسم بیمارستان سر زبونها افتاده بود و خیلیها چه برای بستری چه برای کمک به بیمارها به بیمارستان مراجعه کردند. این اتفاق یه پیشرفت چشمگیر برای بیمارستان و پزشکهاش بود و همه اظهار خوشحالی میکردند.
ده روز از رفتن شهاب گذشته بود و چند باری اونم نیمه شب تونستم باهاش حرف بزنم.
به خاطر تنهایی من ملیکا با دختر آروم و خواستنیش مهمون ما بودند. بوس محکمی از لپ عسل کردم و توی بغلم فشارش دادم.
_الهی خاله قربونت بشه که مثل اسمت شیرینی.
_شیرین؟ از وقتی یاد گرفته بشینه نمیدونی برا حامد چه خودشیرینی میکنه!
_اصلا بچه بعد شیش ماه خواستنیتر میشه.
_اگه بگم بعضی وقتها حسودیم میشه باورت میشه؟
لبخند روی لبم رفیق نیمراه شد و تنهام گذاشت.
درسته این حس رو کامل تجربه نکردم ولی دوهفتهایی که ترنم طعم پدر رو چشید خوب یادمه.
سفارشهای که میکرد. توجهی که نرسیده به اون داشت و نگاه خاصی که بهش داشت. معلومه که میدونم حسادت چه طعمی داره و چقدر این نوع حسادت شیرینه.
ولی شهاب حساب شده محبت میکنه. حتی وقتی دریا زنده بود براش فرقی نمیکرد و انقدر به بچههای من توجه داشت که به قول پارسا انگار ترنم و طاها بچههای خودش بودند.
تا الان هم پیش نیومده که به رفتار شهاب حسودی کنم و دلیلش محبت و ابراز علاقهایی که به راحتی بینمون موج میخوره.
_شاید چون چند سال فقط محبت حامد رو داشتی و الان که تقسیم شده این حس رو داری!
در قابلمه رو گذاشت و گفت:
_حتما همینطوره چون همش رفتارهاش رو با قبل مقایسه میکنم.
_دیونهایی تو، از خدات باشه شوهرت بچه دوسته.
سری تکون داد و بدون توجه به حرفم گفت:
_پدرشوهرت ناراحت نشده من دو روزه اینجام.
_اون بنده خدا از خداشه که من سرم بند باشه و بیخودی فکر و خیال نکنم. وگرنه نمیرفتن خونهی شبنم.
_راستی چرا اون جدا زندگی میکنه؟
_چه میدونم. ولی هر چی هست شهاب مخالف خونه گرفتنش بوده و هست.
سینی چایی رو روی میز گذاشت و ابروهاش رو بالا داد.
_آخه معنی نداره دختری به این سال و با این بر و رو بخواد جدا زندگی کنه!
_شهابم همین رو میگه. مخصوصا که خودِ شبنم زیادی اهل دوست و رفیقه.
_پدرشوهرت خیلی زود کوتاه اومده.
_خُب چیکار کنه؟ وقتی حریفش نمیشن وقتی اون این مدل زندگی رو عقبافتاده میبینه و دائم سعی داره همه رو تغییر بده.
شهاب میگه خودم لوسش کردم ولی از یه جایی دیگه من و خانواده براش مهم نبودیم.
_خدا کنه سر عقل بیاد. آخه با این همه پول و خوشگلی هر کی بیاد جلو قطعا برای ازدواج نیست و توی دردسر میفته.
_شهاب هم نگرانیش همینه و اینکه با کسایی که رفت و آمد داره آدمهای درستی نیستند. میگه دوستهاش همشون رابطههاشون بازه و میترسه شبنم دست از پا خطا کنه. باورت میشه با اینکه جدا زندگی میکنه شهاب همه جوره هواش رو داره! آمار تک تک لحظههاش رو داره. اینکه با کی میره با کی میاد کجا هست.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت427 اسم بیمارستان سر زبونها افتاده بود و خیلیها چه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت428
ملیکا با حسرت نگاهم کرد و در آخر گفت:
_خوش به حالش، کاش منم یه داداش داشتم.
_از تو که گذشته ولی به فکر این تک دخترت باش که تنها نمونه.
_خدا بده، من که بدم نمیاد.
_انشاا... .
عسل با حرکات من غرق خواب بود و اصلا حواسم نبود که بیارداه دارم تکونش میدم.
گاهی لبخند کوچک و زیبایی به لبهای صورتی و کوچولوش میاومد و گاهی ناراخت میشد.
_حالا کی میاد این عاشق سینه چاک؟
_کی! شهاب؟
سرش رو تکون داد و عسل رو از بغلم گرفت. پشت سرش راه افتادم و بالش کوچکی از اتاق مهمان آوردم.
_روزی که میخواست بره گفت یک ماه. بیست روز گذشته باید تا ده روز دیگه بیاد ولی دیشب گفت معلوم نیست.
خندید و آهسته گفت:
_رفته دیده اوضاع رو به راه داره تمدید میکنه.
_نگو. طفلک انقدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت.
جوری که مشخص بود داره اذیتم میکنه در جوابم گفت:
_بله دیگه آدم از عشق و کیف و کشت و گذار خسته میشه.
تیز نگاهش کردم:
_ملیکا میزنمتها!
_آخه تو چرا انقدر زود جوش میاری. تو همچین این بنده خدا رو اسیر خودت کردی مگه میتونه به کسی نگاه کنه؟
دوباره غم توی قلبم راه باز کرد.
_دلم براش یه ذره شده. تو نمیدونی چقدر من رو به خودش وابسته کرده.
صورتش رو جمع کرد و نمایشی عق زد.
_پاشو خودتو جمع کن حالم رو بهم زدی. زن گنده نشسته اینجا اشک و ناله راه انداخته. پاشو الان از کیکهای عجیب و غریبت برامون درست کن الان بچهها از مدرسه میان یکم شاد باشیم. اشک و نالهات رو نگه دار واسه فردا بعدازظهر که من رفتم.
_اولا دستور کیکم توی اینترنت هست. پس عجیب و غریب نیست. دوما نمیشه بیشتر بمونی؟
_حامد رو که میشناسی. همینم چون خاطرهات عزیزه قبول کرده بیام وگرنه امکان نداشت از من و عسل چهار روز دور بمونه.
راست میگفت و خودم میدونستم بالاخره هر اومدی رفتنی هم داره. چند روزی که ملیکا اینجا بود حالم بهتر بود و حال و هوای خونه هم عوض شده بود. ولی به محض رفتن ملیکا دوباره رنگ خاکستری به همه جا پاشیده شد و رفتم تو لاک خودم.
آقاجون تنهام نمیذاشت و اجازه نمیداد زیاد بالا بمونم. همه متوجهی حال بد من شده بودند و یه جوری دلداری میدادند و ازم میخواستند که اهمیت ندم و صبور باشم. ولی نمیفهمند که دلم چقدر منتظر برگشتن شهابه و چقدر صبر از این زاویه سخت و طاقت فرساس.
هر جور که میتونستم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و دلداری به مامان میدادم و در جواب مامان و سهیل یه سری حرفهای نافهموم میگفتم که خود نمیفهمیدم.
خودمم به حرف شهاب میکردم و خودم رو سرگرم میکردم ولی به خودم که نمیتونستم دروغ بگم که چقدر بیحوصله و کم تحرک شدم.
هر روز یک تصمیم جدید می گرفتم برای فردام و دو روزی بود که پیشنهاد هر کسی رو برای مهمونی یا دورهمی قبول میکردم.
شبها به اندازهی کافی وقت داشتم که به تنهایی و غصه بگذرونم و دوست نداشتم روزی رو خراب کنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت428 ملیکا با حسرت نگاهم کرد و در آخر گفت: _خوش به
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت429
پنج روز از اون یک ماهی که قرار بود شهاب برگرده گذشته بود و هر دفعه زنگ میزد میگفت بیست روز دیگه میام. انگار تازه روز اوله که رفته و قراره بیست روز بمونه.
ازش ناراحت و دلگیر بودم ولی نمیتونستم باهاش برخورد سردی داشته باشم چون خودم بیشتر از اون اذیت میشدم ولی امروز قرار بود برخلاف میلش که گفت به مهمونی امشب نرم عمل کنم و دعوت پسر عمهی شهاب رو قبول کنم.
انگار دوست داشتم باهاش لج کنم. هر چند میدونستم بدجور ازم دلخور و شاکی میشه.
شال قهوهای رنگم رو سرم انداختم و بعد از یه نگاه کلی به ظاهرم بیرون اومدم.
_مهین. ستاره!
مادرجون از اتاقش بیرون اومد و گفت:
_من امادهام.
اعلام حضور کردم و همه با هم از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. راه یک ساعته با صحبت از اومدن شهاب و تماسی که باهام داشت گذشت تا به خونه ویلایی بزرگی رسیدم.
در با زدن یک بوق باز شد و مرد میانسالی جلوی در اومد. دستش رو روی سینهاش گذاست و کمی خم شد. اصلا این رفتارها رو دوست نداشتم و کارش باعث شد اخم کمرنگی روی صورتم خودنمایی کنه. این رفتار رو کوچیک شدن در برابر همنوع خودمون میدیدم.
ماشین رو توی حیاط بزرگ و تاریک اونجا پارک کردم و از سرمای پاییز خیلی سریع به داخل خونه پناه بردیم.
بعد از تحویل لباسهای گرممون وارد سالن پر سر و صدا شدیم.
_سلام دایی جان، بفرمایین از اینطرف.
با صدای سیرویس پسر بزرگ عمه آسیه همه به طرف ما اومدند و با تنها مرد ریش سفید خاندان سلطانی احوالپرسی کردند.
سروش به طرفمون اومد و داییش رو با خودش به بالای مجلس برد. مهمونی برای ورود سروش بعد از چند سال اقامت و تحصیل توی کانادا بود و یه جشن کوچیک برای تموم کردنِ درسش.
_شهاب کجاست دایی جون؟
_ مسافرته.
_چرا یهویی؟ خب می گفتین دیرتر مهمونی رو برگزار میکردیم.
_یهویی نبود. یک ماهه رفته. فعلا هم معلوم نیست کی میاد.
_جدی؟ کجا رفته؟
به جای آقا جون جواب دادم:
-کانادا.
_کاش زودتر میگفت تا من اونجا بودن میاومد پیشم. حداقل بیست و پنج روز می دیدمش.
لبخندی زدم و گفتم:
_حتما فراموش کرده. جون خیلی عجلهای شد.
_تازه کلی هم اذیت شد. هواپیما کلی تاخیر داشت.
_عجیبه، چون خیلی کم پیش میاد که پروازهای خارجی تاخیر داشته باشند. چون یه ساعت خاصی پرواز دارند.
_نمیدونم. شب که زنگ زد گفت هم تاخیر داشته هم چمدونش گم شده بوده و خیلی اذیت شده.
سروش با تعجب نگاهی به مادرجون انداخت و سرش رو تکون داد. توی فکر رفت و نگاهی به من انداخت.
لبخندی زدم و میوهای از ظرفم برداشتم. کمکم جمع متفرق شد و دسته بندی شد. تعداد جوونها بیشتر بودند و به خاطر همین جمع شلوغ شده بود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده