eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
771 عکس
459 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت413 ترجیح دادم جلو نرم تا صحبت و دلتنگی بقیه تموم بشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ روزها با سرگرمی جدیدی که پیدا کرده بودم می‌گذشت و با اومدن ماه مهر بچه‌ها هم سرگرم شده بودند. شهاب هم همچنان درگیر کارش بود و با سهیل، رضا و آریا حسابی در تلاش بودند. من هم به خاطر قولی که داده بودم و درکش کنم نمی‌تونستم چیزی بهش بگم. چند روزی بود به خاطر موفقیعت توی تبلیغاتم سرم خلوت بود و بیشتر هماهنگی‌ها رو با تلفن انجام می‌دادم. شهاب از نظر روحی خیلی بهم ریخته بود و این از رفتارهایی که برام تازگی داشت معلوم بود. گاهی بی‌خود باهام تند حرف می‌زد و جز اینکه شب‌ها دیر می‌اومد رفتارهای مشکوک و تلفن‌های گاه و بیگاهش هم بود که از همه بیشتر اذیتم می‌کرد. ساعت خوابمون به‌خاطر مدرسه‌ی بچه‌ها تغییر کرده بود و شب‌ها بدون شهاب برام طولانی‌تر و سختتر شده بود. از ساعت ده توی اتاق می‌نشستم و تا ساعت دو یا سه‌ی شب منتظرش می‌موندم که معمولا با قهر و سرو صدا خاتمه می‌گرفت. کلا سر موضوع‌های بی‌ارزش و بی‌اهمیت. چرا نخوابیدی! چرا خوابیدی! چرا شام خوردی! چرا شام نخوردی! حتی دیشب می‌گفت تو چرا هیچی نمیگی! خنده‌دار بود و توقع داشتم انقدر عاقل باشه و بفهمه که مشکل از خودشه نه من. به جبر زندگی توی خلوت و تنهاییم با انواع کتاب یا اینترنت تحقیق می‌کردم تا بهترین رفتار را داشته باسم و مثل یک زن خونه باشم. صبور باشم و شریک لحظات سخت زندگی باشم نه فقط شریک خوشی و شادی. اما امشب حوصله‌ی هیچ کدوم رو نداشتم. دلم می‌خواست شهاب زودتر برسه و برعکس این شب ها که سوالی ازش نداشتم باهاش صحبت کنم. زمان تمام قدرتش رو به‌ رخم می‌کشید و هر دقیقه رو برام با منت رد می‌کرد. انگار دستش با شهاب توی یک کاسه بود که باهام سر لج افتاده بود. نمازم رو خونده بودم و سرسجاده چشم به راه بودم. سابقه نداشت بخواد تا این موقع دیر کنه و بیشتر از همه بی‌خبر بودن سهیل و رضا نگرانم می‌کرد. پتوی نازکی روی دوشم انداختم و توی تراس ایستادم. نسیم خنکی می‌اومد و برگ‌های بعضی از درخت‌ها رو جابه‌جا می‌کرد. صدای کلاغ‌ها سکوت صبح پاییزی رو شکسته بود و اگر کسی هم قصد خواب داشت با این صدا باید بی‌خیال می‌شد. البته حیاط پر درخت و غذاهایی که بچه‌ها براشون می‌ذارن هم کم دلیلی برای تجمع‌شون توی حیاط ما نیست. با صدای در حیاط نگاهم رو از حیاط آماده به خواب زمستونی گرفتم‌ و به شهابی که بدون ماشین نزدیک خونه می‌شد نگاه کردم. نمی‌دونم از این فاصله‌ من بد می‌دیدم یا واقعا تعادلی روی راه رفتن‌ نداشت. اهمیتی ندادم و وارد اتاق شدم. طلبکار روی تخت نشستم و چشمم‌ رو دوختم به در. همین‌ که در باز شد خودم‌ رو آماده‌ کردم واسه‌ی توبیخ. _معلومه تا این موقع کجا بودی؟ چرا بهم خبر ندادی که تا... نزدیک شد و بی‌حس خودش رو با صورت روی تخت رها کرد. _شهاب دارم باهات حرف می‌زنم. کنارش نشستم و سعی کردم بچرخونمش. خودش چرخید و کتش رو از تنش در آورد. _میشه ساکت شی بذاری بخوابم؟ با دیدن رنگ زرد صورتش و بویی که از دهنش می‌اومد ناباور دستم رو روی دهنم گذاشتم. _شهاب... تو...تو... دراز کشید ولی هنوز سرش روی بالشت نرسیده از جاش فوری بلند شد و به سمت سرویس رفت. نگران پشت سرش رفتم و به‌ در کوبیدم. _شهاب خوبی؟ شهاب! 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت414 روزها با سرگرمی جدیدی که پیدا کرده بودم می‌گذ
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ در رو باز کرد و با قدم‌های سست سمت تخت رفت. پیراهنش رو در آورد و گوشه‌ای پرت‌ کرد. روی تخت افتاد و خیلی زود خوابش برد. بالاس سرش رفتم و جلوش زانو زدم. بیش از حد صورتش زرد شده بود و چونه‌اش لرزش خفیفی داشت. از فکری که توی سرم چرخ می‌خورد مطمئن نبودم و تنها یک راه داشتم برای فهمیدنش. شماره‌ی اورژانس رو گرفتم و با گفتن وضعیت شهاب آمبولانسی اعزام کردند. خداروشکر سر صبح بود و بقیه خواب بودند وگرنه نمی‌دونستم باید چه جوابی بهشون بدم. با استرس منتظر یک جمله بودم ولی هر دو در سکوت کارشون رو انجام می‌دادند. _خُب چی شده؟ -من بگم یا شما؟ -اول شما بگین تا بعد من بگم. -نمی‌دونم. خونه نبود که بدونم چی شده. -خودش اومد؟ _نمی‌دونم ولی خیلی خوب راه نمی‌رفت و بعد از اینکه دراز کشید استفراغ کرد. سرش رو تکون داد و چیزی توی کاغذ دستش نوشت. سرمی بهش زد و یه آمپول توی سرم خالی کرد. _با معده‌ی خالی مقدار زیادی مشروب مصرف کردند. _مشروب؟ _احتمالا بار اولشه که اینجوری بدنش بهم ریخته البته همین که معده‌شون چیزی که خوردن رو پس زده خیلی خوبه وگرنه امکان ایست قبلی و رفتن تو کما زیاد می‌شد. الانم خیلی فشارش پایینه و ضعف داره. _چه طور ممکنه؟ آخه اصلا اهل این حرف‌ها نیست! _می‌دونم برای همین هم توی پرونده‌اش چیزی نمی‌نویسم‌ چون براش دردسر میشه. زمزمه کردم: _لطف کردین. _تا ظهر احتمالا خوابه. شاید هم تب کنه. ولی اگر دوباره استفراغ کرد یا بیشتر از ده ساعت خوابید حتما ببریدش بیمارستان. _مگر نگفتین خوبه استفراغ کنه؟ _بیشتر از این خوب نیست. به خاطر خالی بودنِ معده‌اش احتمال آسیب به‌ معده و خونریزیش زیاده‌ چون الان معده‌اش خالیه و هر چی خورده رو پس آورده. لب گزیدم و سرم رو تکون دادم. _همسرش هستین؟ _بله. _نگران نباشید خوب میشه. خداروشکر که اتفاق بدتری براش نیفتاده یا بلایی سر کسی نیاورده. بهت زده نگاهش کردم و آروم گفتم: _یعنی چی؟ _خب تو اون لحظه هیچ اختیاری روی رفتارهاشون ندارن. از خودبی‌خود میشن و هر کاری که دم دستشون باشه رو انجام میدن. حتی قتل. ترسیده پرسیدم: _شما از کجا می‌دونی که اتفاقی نیفتاده؟ شاید همه کار کرده باشه. _نه خانم بهتون قول میدم. این حالی که من می‌بینم بیشتر برای ریلکس کردن بوده. چیزی نگفتم و تا جلوی در همراهیشون کردم. نگاهم رو توی کوچه برای پیدا کردن ماشین شهاب چرخوندم ولی ماشینش هیچ جا نبود و این یعنی کسی رسوندتش به خونه! 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰 اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹 💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم. 💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم. 💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م 6037 6974 6827 6909 عادله اکبری بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹 ایدی @Dely73 در کانال اصلی رمان تمام شده . در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت415 در رو باز کرد و با قدم‌های سست سمت تخت رفت. پیرا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ بچه‌ها رو راهی مدرسه‌ کردم و تا ظهر بدون اینکه پلک روی هم بذارم کنار شهاب نشستم. بغض کرده بودم از نگرانی داشتم می‌مردم. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده که شهاب رو سمت چیزی که می‌دونه چیه کشونده. شهاب نماز می‌خوند و براش مهم بود پس ممکن نبود به این زودی بخواد رهاش کنه. حالا اینکه چرا رفته سراغ چیزی که تا چهل روز تمام نماز و دعاهاش بالا نمی‌رسه رو نمی‌دونم! وسط این معرکه کم نگرانی داشتم که حرف‌های دکتر اورژانس هم اضافه شده بود. اینکه اون لحظه اختیار نداره و ممکنه هر کاری بکنه. اصلا اگر تشخیص دکتر اشتباه باشه و شهاب به یک مهمونی رفته باشه چی؟ اگر مهمونی مختلط بوده باشه چی؟ اگر اونجا دستش به یک زن خورده باشه چی؟ نه، نه شهاب اهل خیانت نیست. خیانت چیه ستاره داره میگه رفتارش دست خودش نیست، بعد اون لحظه تو رو به یاد داره! کلافه توی موهام چنگ می‌انداختم و دورتا دور اتاق راه می‌رفتم. اضطراب و دلشوره طوفانی درونم به پا کرده بود و هر دقیقه بدتر می‌شدم. برای ناهار غذا سفارش دادم و به بهانه‌ی کسالت و خستگی خودم‌‌ رو توی اتاق حبس کردم. با تموم شدن سرم آنژوکت رو از دستش بیرون کشیدم. کم‌کم با ناله‌های ضعیفی بیدار شد. خیره شدم به لب‌های سفیدش. لب‌هایی که الان ازشون انتظار توضیح داشتم و می‌خواستم بدون وقفه باز بشه ولی بر خلاف میلم من پیش قدم شدم. _خوبی؟ _سرم داره می ترکه. _پاشو یه چیزی بخور بهت مسکن بدم. به زحمت بلند شد و تا سرویس همراهیش کردم. غذاش رو‌ گرم کردم و برگشتم. چند قاشق به اصرار من خورد و بعد از خوردن مسکن دراز کشید. بالا سرش نشستم و‌ به صورتش نگاه ‌کردم. نمی‌دونستم الان موقع مناسبی برای پرسیدن سوال‌هام هست یا نه! سنگینی نگاهم‌‌ رو حس کرد و با گوشه‌ی چشمش نگاهی بهم انداخت. _چی رو می‌خوای بدونی؟ همیشه همینطوری بود؛ متخصص خوندن فکر! _فقط بهم بگو تو اون لحظه به یاد خدا و من بودی؟ تیز نگاهم کرد و دستش رو جَک بدنش کرد. _تو در مورد من چه فکری کردی؟ هیچی. یعنی دوست ندارم چیزی فکری بکنم چون ممکنه کنترلم رو از دست بدم. آخه تازه‌ آروم شدم. -فقط حالم خوب نبود. همین! متعجب تکرار کردم: -همین؟ -اعصابم بهم ریخته بود رفتم خونه‌ی آریا. گفت یه کم بخور حالت بهتر میشه، همه چی رو فراموش می‌کنی. می‌دونستم داره چرت میگه ولی دلم می‌خواست حرفش رو باور کنم. بعدش نفهمیدم چی شد. سرم سبک شده بود و پشت سر هم دلم اون مایع بد طعم رو می‌خواست. اشکم روی گونه‌ام چکید. دستش رو به چشمم کشید و رد اشک رو پاک کرد. _باور نمی‌کنی! _چرا نیومدی خونه؟ مگه همیشه نمی‌گی من باعث آرامشتم و دوای درمونت! چرا نیومدی پیشم؟ _گاهی نمیشه همه چی رو بهت بگم. عصبی دستش رو پس زدم و صدام رو کمی بالا بردم. _چرا؟ مگه چی رو داری ازم پنهون می‌کنی؟ چیه که من نباید بدونم و تو آتیش فهمیدنش بسوزم. طلبکار نگاهش کردم و ادامه دادم: -اصلا باشه. به من نمیشه بگی به خدا که می‌تونستی بگی. اون موقع که مثل الان نبود که صدات بالا نره و خدا نشنوه. -گفتم. از روز اولی که درگیر شدم بهش گفتم خودش درست کنه. به جون خودت که عزیزتر از جونمه. اما این یکی واقعا اختیاری نبود. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. دنیا به کام همه باشد! به کام تو بیشتر…🌺🍃 🤍 •━━━━•|•♡•|•━━━━•
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت416 بچه‌ها رو راهی مدرسه‌ کردم و تا ظهر بدون اینکه پ
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ دلخور و جوری که توجیحش قابل قبول نیست گفتم: _چرا اختیار نداشنی؟ مگه بچه‌ایی که گول بخوری؟ گره عقده‌ی این چند وقت رو باز کردم و بغض رو رها کردم. - حالت خوب نبود قبول! ولی حق نداری من رو تنها بزاری. بیا خونه و بگو کنارم نیا. بگو نمی‌تونم چیزی بهت بگم یا بگو به تو مربوط نیست ولی من رو توی بی‌خبری نذار. اشکم رو پاک کردم و مشتی به سینه‌اش زدم. _می‌دونی از دیشب چشمم به در خشک شد. نتونستم یه لقمه غذا بخورم. نتونستم یه لحظه چشم روی هم بذارم. پشت سر هم و تند‌تند حرف می‌زدم و دست‌هام بی‌اختیار ضربه‌ می‌زدند. - می‌دونی از وقتی اومدی چه بلایی سرم آوردی؟ می‌دونی از دلشوره و نگرانی مردم و زنده شدم؟ می‌دونی چه حالی شدم وقتی دکتر گفت امکان داشت ایست قلبی، یا خونریزی معده کنی؟‌ م ترسیده نگاهم می‌کرد و سعی داشت آرومم کنه. بی‌رمق دست از تقلا برداشتم و توی آغوشش مچاله شدم. دستش رو دور شونه‌ام پیچید و زمزمه وار گفت: _غلط کردم عزیزم، غلط‌ کردم فراموش کردم یه فرشته تو خونه نگران من میشه. ببخشید، ببخشید! _دیگه این کارو با من نکن، من به این رفتارها عادت ندارم. باید شب صدای نفس هات رو حس کنم تا خوابم ببره. سرم رو بوسید. نه یک بار. چندین و چند بار؛ با حسرت و با ولع. انگار قرار بود تموم بشم. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. موج اشک توی چشمش سیلی راه انداخته بود و نگران‌ترم کرد. _شهاب! _جون شهاب، نفس شهاب. قلبم از صدای گرفته‌اش لرزید. _چرا گریه می‌کنی؟ _اشک شوقه. دارم خداروشکر می‌کنم که همچنین ستاره‌ی خلق کرده. البته به قول تو فعلا صدام رو نمی‌شنوه. اما من خسته نمیشم. میرم به دست و پاش می افتم تا من رو ببخشه. فقط اول تو بگو من رو بخشیدی؟ باور کردی که از قصدی نبود؟ -همون اول هم بخشیده بودم ولی ازت ناراحت بودم. ‌می‌دونستم تو قبلا که آزاد بودی و اهل نماز و خدا نبودی نرفتی سمتش چه برسه به الان. فعلا هم نگران ببخشش من نباش نگران بخشش خدا باش. میون گریه خندید ‌و چهره‌ای رنگ پریده‌اش زیباتر شد. -وقتی تو انقدر مهربونی خالق تو هم حتما انقدر مهربون هست که مثل تو من رو ببخشه. مخصوصا که می‌دونه هم از قصد نبوده و هم الان پشیمونم. مگه خودش نگفته صد بار اگر توبه شکستی باز آی! -حتما‌. ولی برعکس گفتی. من مثل خدا انقدر مهربون نیستم. چون اگر دفعه‌ی بعدی این اتفاق یا مثل این اتفاق بیفته کاری می‌کنم که پشیمون بشی. اخم نمایشی کرد. -تهدید می‌کنی؟ -واقعیت رو گفتم. من اصلا با این کارها کنار نمیام. مخصوصا که این همه مدت بد عادتم کردی! دستم رو کشید و مجبورم کرد دراز بکشم. _کشته مرده‌ی اخلاقتم. فکر کنم خدا وقتی تو رو آفریده من داشتم آرزو می‌کردم. انقدر هم زیاد بودن که هواسش پرت آرزوهای من شد و چیزی که خلق کرد شد تمام آرزوی من. سرم رو به سینه‌اش فشرد و آروم گفت: _آرزوی من، فقط بهم یه قول بده که همیشه برای من بمونی. توی هر شرایطی‌ من رو تنها نزار، حتی اگر نبودم. بدون اراده سرم رو تکون دادم و نفهمیدم چه قول بی‌موقع و پردردسری دادم. با آرامشی که از حضورش گرفته بودم نفس عمیقی کشیدم. انقدر عمیق که انگار بوی تنش هالوتال* بود که به محض استشمامش بی‌هوش شدم. * هالوتال: نوعی گاز و داروی هوشبری. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
‌ و شاید آرزوهایمان جایی منتظرمان هستند . ‌
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت417 دلخور و جوری که توجیحش قابل قبول نیست گفتم: _چر
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ با احساس گرسنگی از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود و برق اتاق خاموش. شهاب کنارم نبود و جای تعجب نداشت. معمولا خوابش کم بود و دیگه عادت داشتم به این مدل بیدار شدن. نگاهم رو به ساعت شب‌نما و دایره‌ای روبه‌روم دادم. ساعت هشت بود. لبه‌ی تخت نشستم تا چشم‌هام باز بشه و بتونم راهم رو ببینم که چشمم به سجاده‌ی پهن شده‌ی وسط اتاق افتاد. با خیال راحت لبخندی زدم. پشیمون بوده و مطمئن بودم خدا توبه‌اش رو قبول می‌کنه. ایه‌ی قرآنی رو دیدم که میگه خدا توبه‌‌کنندگان رو دوست داره. با حال خوشی راه سرویس رو پیش گرفتم. در نیمه باز و صدای ضعیفی از داخل می‌اومد. آهسته در رو هول دادم و سرم رو از لای در رد کردم. شهاب بود که توی حمام و با برق خاموش خودش رو حبس کرده بود. صدایی مثل گریه‌ توی فضا پیچیده بود و تمام حال خوبم رو پروند. این‌ صدا رو خوب می‌شناسم. وقت‌هایی که میریم‌ امامزاده و از خودش گلایه داشت این صدا رو شنیده بودم. ولی الان چرا داره گریه می‌کنه؟ چرا یواشکی؟ شاید عذاب وجدان داره برای کاری که کرده! به حالت عادی برگشتم و چند قدمی با در سرویس فاصله گرفتم. _شهاب! شهاب! در رو باز کردم و بلندتر گفتم: _شهاب اینجایی؟ _آره عزیزم، الان میام. صداش گرفته بود و به زور داشت خودش رو عادی نشون می‌داد. دست و صورتم‌ رو شستم و بیرون اومدم. منتظر موندم تا شهاب بیرون بیاد و با هم بریم پایین. _سلام خانم، ساعت خواب. مدل شوخی کردنش عوض نشده بود! _سلام، چرا بیدارم نکردی؟ _مگه آدم دلش میاد فرشته‌ها رو بیدار کنه. بعدم خسته بودی. _آره خیلی، ولی شام درست نکردم. _الان با هم درست می‌کنیم. _چرا چشمات انقدر قرمزه؟ صدات هم گرفته! _چیزی نیست، احتمالا واسه همون آشغالیه که خوردم. لباس پوشید و در تمام مراحل حرف زد. _از الان به‌ مدت یک هفته در خدمت خانواده‌ام. قول میدم جز تفریح هم پام‌ رو از خونه بیرون نذارم. با تعجب نگاهش می‌کردم و اون هم از سکوت من سواستفاده می‌کرد و حرف می‌زد. حرف‌هایی از جنس غریب و عجیب. برای شام خودش دست به‌ کار شد و بچه‌ها رو قاطی کارش کرد. انقدر موقع غذا پختن با بچه‌ها بازی کرد و خندید که شک رو می‌شد از چهره‌ی پدر و مادرش هم دید. با آقاجون و مادرجون سریال می‌دیدیم و دائم اظهار نظر می کردیم که با زنگ مخصوص سرو غذا حواسمون جمع شد. _عزیزان محترم، شام مخصوص سرآشپز آماده‌اس. انگشت‌هاش رو بوسید و ادامه داد: _یه چی پختم دیگه عمرا دست پخت ستاره رو بخورین. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و بلند شدم. _خدا عاقبت ما رو با این جونا بخیر کنه. آقاجون خندید و گفت: _بهتره بگی خدا عاقبت پسرت رو با این حرفی که زد بخیر کنه. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰 اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹 💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم. 💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم. 💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م 6037 6974 6827 6909 عادله اکبری بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹 ایدی @Dely73 در کانال اصلی رمان تمام شده . در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
° عشق چون ڪهنه شود محو نڪَردد بہ فراق نخل از جا نرود ریشہ چو در ڪَل برود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت418 با احساس گرسنگی از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ با اشاره‌ای چشم و دست من رو نشون داد و خندید. لبخندی زدم و تمام حواسم رو متمرکز کردم روی رفتار شهاب. سعی می‌کرد خودش رو شاد و خوشحال نشون بده ولی غم رو می‌شد از عمق چشم‌هاش دید. وسط خنده یهو بهت خیره می‌شد و لبخند تلخی می‌زد. نگاهش که می‌کردی خودش رو به اون راه می‌زد و خیلی زود سر شوخی رو باز می‌کرد. اجازه نداد برای جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها کمکش کنم و همش می‌گفت، در خدمت خانواده یعنی همه کار خانواده. به خاطر خواب بعدازظهر خواب نداشتیم و هر کدوم با یه پیاله تخمه و تنقلات جلوی تلویزیون مشغول بودیم. شهاب فیلم خنده‌داری رو انتخاب کرده بود ولی خودش اصلا نمی‌خندید. چشمش روی صفحه‌ی رنگی بود ولی ذهنش جایی بود به رنگ خاکستری. آخرهای فیلم بود که بلند شد و با گفتنِ من خسته‌ام جمع مون ر‌و ترک کرد. _بچه‌ها شما هم برین بخوابین، دیر وقته. _مامان فردا پنج‌شنبه‌اس. _ای وای ببخشید، فراموش کردم. پس منم میرم بخوابم. _برو دخترم، شب بخیر. _شبتون بخیر. آهسته راه‌پله‌ رو بالا رفتم و پشت در ایستادم. می‌دونستم‌ کار خوبی نیست و ممکنه ناراحت بشه ولی برام مهم نبود و فقط می‌خواستم پی به راز درونش ببرم. صدایی نمی‌اومد و احتمالا واقعا خوابیده بود. نفسی گرفتم و در رو باز کردم. طاق باز روی تخت خوابیده بود و خیره‌ی سقف بود. _نخوابیدی که! سرش یهویی چرخید. یعنی انقدر تو فکر بود که متوجه حضورم نشده بود؟ _کی‌اومدی؟ _الان! تو چرا تو فکری؟ کمی فکر کرد. واضح بود که دنبال یک جواب بود که حواسم رو پرت کنه. _داشتم به طاها فکر می‌کردم. _طاها! نفس عمیقی گرفت و به پهلو چرخید. _نزدیک یک سال و نیمه که ما ازدواج کردیم ولی هنوز طاها به‌ من میگه عمو. خیلی وقت‌ها که اصلا صدام نمی‌زنه. لبه‌ی تخت نشستم و گفتم: _حس می‌کنم هنوز باهات راحت نیست. -شاید هم هنوز من رو در حد پدرش نمی‌دونه! -مهم نیست. کم‌کم عادت می‌کنه. _مهمه. من دوست دارم بهم بگه بابا. پسر داشتن خیلی حال میده. اونم تو این سن و سال. با ذوق ادامه داد : -اگه بگم اون روزی که رفتیم سوارکاری چه قدر کیف کردم باهاش باورت میشه. یه غرور خاصی داره. خندیدم و دراز کشیدم. -پس انگار تو بیشتر کیف کردی! _آره. دلم می‌خواد به فامیل خودم براش شناسنامه بگیرم. تا وقتی ما پسر دار بشیم و اینقدری بشه خیلی باید صبر کنم. چیزی نگفتم و‌ فقط لبخندی تحویلش دادم. نمی‌دونم چرا از این حرفش خوشم نیومد. با اینکه اسم و فامیل برام مهم نبود ولی دوست نداشتم فامیل بچه‌هام عوض بشه. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت419 با اشاره‌ای چشم و دست من رو نشون داد و خندید. لب
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ طبق قرار هر هفته پنج‌‌شنبه‌ها که به خونه‌ی بابا هادی سر می‌زدیم‌ آماده شدیم. _بچه‌ها من منتظر شمام. _اومدیم مامان. سوئیچ ماشین رو برداشتم و کفش‌هام رو پوشیدم. -شهاب من تا قبل ناهار میام. _صبر کن خودم می‌برمتون. نگاه مشکوکی بهش انداختم. معمولا دوست نداشت اونجا برم و با کلی استرس می‌رفتم. _زحمتت میشه. زود میرم و زود برمی‌گردم‌. _قول دادم چند روزی در اختیار خانواده باشم. با تشکر لبخندی زدم. تمام راه رو‌ با اخم به مسیر نگاه می‌کرد. نمی دونم این چه همراهی بود که همش به‌ ناراحتی گذشت؟ _همینجا منتظرتون هستم. _نه، برو به‌ کارت برس ما خودمون میایم. ماشین رو خاموش کرد و موبایلش رو برداشت. _کاری ندارم، یه‌ ساعتی هستم اینجا. پس هنوز هم حساس بود. سرم رو تکون دادم و پیاده شدیم. با زنگ‌های پی‌در‌پی طاها و ترنم مثل همیشه بدون هیچ حرفی در باز شد. حیاط رو رد کردیم و وارد خونه شدیم. مامان اکرم اخلاقش خیلی عوض شده بود و تو این مدت بی‌احترامی ازش ندیدم. یک ساعتی موندیم و اصرارشون برای موندن ناهار ما بی‌نتیجه موند. _ حالا که امیر نیست بیشتر اینجا بمون. اون به خاطر راحتی تو آوره‌ی کشور غریب شده. مادر بود دیگه. هر چقدر هم بچه‌اش بد باشه بازم نگرانشه‌. _چقدر هم که بهش بد می‌گذره. همچی لپ انداخته که انگار یه آدم دیگه شده. _خُب دوست و رفیق زیاد داره اونجا باهاشون خوشه. تو نذاشتی وگرنه از وقتی درسش تموم شد می‌گفت دوست دارم ببرم لندن. _خُب حالا، چه زود هم طرفش رو می‌گیره. ستاره‌جان هفته‌ی دیگه برای ناهار بیاین. ما تنهاییم دلمون براتون تنگ میشه. می‌دونستم شهاب نمیذاره ولی باز هم قول دادم. _چشم. اگر شد حتما میام. خداحافظی کردیم و زیاد شهاب رو منتظر نذاشتیم. هر چند قیافه‌اش تو هم بود. خودش گفت می‌مونم وگرنه من اصراری نداشتم. برخلاف میلم که دوست داشتم کمی سربه‌سرش بزارم سعی کردم مثل یک زن خوب که این مدت از این کلاس‌های مجازی و کتاب‌های روانشناسی یاد گرفتم بی‌خودی معذرت خواهی کنم تا روابط محکم بمونه. _ببخشید دیگه، اصرار داشتن بمونیم. چیزی نگفت و فقط نگاه گذرایی بهم انداخت. _من یه‌ کار کوچیک دارم باید یک سر به کارگرها بزنم. بعدش می‌ریم رستوران. _بابا، ما رو ببر شهر بازی. _فدات بشه بابا چشم میریم. قبلش من برم یه‌ جایی بعدش میریم. ناهار هم پیتزا می‌خوریم با سس زیاد و نوشابه. _آخ جون، آخ جون. نگاه متعجبی به شهاب کردم و گفتم: _مگه خودت همیشه نمیگی سس و نوشابه برای بچه‌ها نیست؟ _این دفعه فرق داره. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹