eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
772 عکس
459 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت415 در رو باز کرد و با قدم‌های سست سمت تخت رفت. پیرا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ بچه‌ها رو راهی مدرسه‌ کردم و تا ظهر بدون اینکه پلک روی هم بذارم کنار شهاب نشستم. بغض کرده بودم از نگرانی داشتم می‌مردم. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده که شهاب رو سمت چیزی که می‌دونه چیه کشونده. شهاب نماز می‌خوند و براش مهم بود پس ممکن نبود به این زودی بخواد رهاش کنه. حالا اینکه چرا رفته سراغ چیزی که تا چهل روز تمام نماز و دعاهاش بالا نمی‌رسه رو نمی‌دونم! وسط این معرکه کم نگرانی داشتم که حرف‌های دکتر اورژانس هم اضافه شده بود. اینکه اون لحظه اختیار نداره و ممکنه هر کاری بکنه. اصلا اگر تشخیص دکتر اشتباه باشه و شهاب به یک مهمونی رفته باشه چی؟ اگر مهمونی مختلط بوده باشه چی؟ اگر اونجا دستش به یک زن خورده باشه چی؟ نه، نه شهاب اهل خیانت نیست. خیانت چیه ستاره داره میگه رفتارش دست خودش نیست، بعد اون لحظه تو رو به یاد داره! کلافه توی موهام چنگ می‌انداختم و دورتا دور اتاق راه می‌رفتم. اضطراب و دلشوره طوفانی درونم به پا کرده بود و هر دقیقه بدتر می‌شدم. برای ناهار غذا سفارش دادم و به بهانه‌ی کسالت و خستگی خودم‌‌ رو توی اتاق حبس کردم. با تموم شدن سرم آنژوکت رو از دستش بیرون کشیدم. کم‌کم با ناله‌های ضعیفی بیدار شد. خیره شدم به لب‌های سفیدش. لب‌هایی که الان ازشون انتظار توضیح داشتم و می‌خواستم بدون وقفه باز بشه ولی بر خلاف میلم من پیش قدم شدم. _خوبی؟ _سرم داره می ترکه. _پاشو یه چیزی بخور بهت مسکن بدم. به زحمت بلند شد و تا سرویس همراهیش کردم. غذاش رو‌ گرم کردم و برگشتم. چند قاشق به اصرار من خورد و بعد از خوردن مسکن دراز کشید. بالا سرش نشستم و‌ به صورتش نگاه ‌کردم. نمی‌دونستم الان موقع مناسبی برای پرسیدن سوال‌هام هست یا نه! سنگینی نگاهم‌‌ رو حس کرد و با گوشه‌ی چشمش نگاهی بهم انداخت. _چی رو می‌خوای بدونی؟ همیشه همینطوری بود؛ متخصص خوندن فکر! _فقط بهم بگو تو اون لحظه به یاد خدا و من بودی؟ تیز نگاهم کرد و دستش رو جَک بدنش کرد. _تو در مورد من چه فکری کردی؟ هیچی. یعنی دوست ندارم چیزی فکری بکنم چون ممکنه کنترلم رو از دست بدم. آخه تازه‌ آروم شدم. -فقط حالم خوب نبود. همین! متعجب تکرار کردم: -همین؟ -اعصابم بهم ریخته بود رفتم خونه‌ی آریا. گفت یه کم بخور حالت بهتر میشه، همه چی رو فراموش می‌کنی. می‌دونستم داره چرت میگه ولی دلم می‌خواست حرفش رو باور کنم. بعدش نفهمیدم چی شد. سرم سبک شده بود و پشت سر هم دلم اون مایع بد طعم رو می‌خواست. اشکم روی گونه‌ام چکید. دستش رو به چشمم کشید و رد اشک رو پاک کرد. _باور نمی‌کنی! _چرا نیومدی خونه؟ مگه همیشه نمی‌گی من باعث آرامشتم و دوای درمونت! چرا نیومدی پیشم؟ _گاهی نمیشه همه چی رو بهت بگم. عصبی دستش رو پس زدم و صدام رو کمی بالا بردم. _چرا؟ مگه چی رو داری ازم پنهون می‌کنی؟ چیه که من نباید بدونم و تو آتیش فهمیدنش بسوزم. طلبکار نگاهش کردم و ادامه دادم: -اصلا باشه. به من نمیشه بگی به خدا که می‌تونستی بگی. اون موقع که مثل الان نبود که صدات بالا نره و خدا نشنوه. -گفتم. از روز اولی که درگیر شدم بهش گفتم خودش درست کنه. به جون خودت که عزیزتر از جونمه. اما این یکی واقعا اختیاری نبود. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. دنیا به کام همه باشد! به کام تو بیشتر…🌺🍃 🤍 •━━━━•|•♡•|•━━━━•
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت416 بچه‌ها رو راهی مدرسه‌ کردم و تا ظهر بدون اینکه پ
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ دلخور و جوری که توجیحش قابل قبول نیست گفتم: _چرا اختیار نداشنی؟ مگه بچه‌ایی که گول بخوری؟ گره عقده‌ی این چند وقت رو باز کردم و بغض رو رها کردم. - حالت خوب نبود قبول! ولی حق نداری من رو تنها بزاری. بیا خونه و بگو کنارم نیا. بگو نمی‌تونم چیزی بهت بگم یا بگو به تو مربوط نیست ولی من رو توی بی‌خبری نذار. اشکم رو پاک کردم و مشتی به سینه‌اش زدم. _می‌دونی از دیشب چشمم به در خشک شد. نتونستم یه لقمه غذا بخورم. نتونستم یه لحظه چشم روی هم بذارم. پشت سر هم و تند‌تند حرف می‌زدم و دست‌هام بی‌اختیار ضربه‌ می‌زدند. - می‌دونی از وقتی اومدی چه بلایی سرم آوردی؟ می‌دونی از دلشوره و نگرانی مردم و زنده شدم؟ می‌دونی چه حالی شدم وقتی دکتر گفت امکان داشت ایست قلبی، یا خونریزی معده کنی؟‌ م ترسیده نگاهم می‌کرد و سعی داشت آرومم کنه. بی‌رمق دست از تقلا برداشتم و توی آغوشش مچاله شدم. دستش رو دور شونه‌ام پیچید و زمزمه وار گفت: _غلط کردم عزیزم، غلط‌ کردم فراموش کردم یه فرشته تو خونه نگران من میشه. ببخشید، ببخشید! _دیگه این کارو با من نکن، من به این رفتارها عادت ندارم. باید شب صدای نفس هات رو حس کنم تا خوابم ببره. سرم رو بوسید. نه یک بار. چندین و چند بار؛ با حسرت و با ولع. انگار قرار بود تموم بشم. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. موج اشک توی چشمش سیلی راه انداخته بود و نگران‌ترم کرد. _شهاب! _جون شهاب، نفس شهاب. قلبم از صدای گرفته‌اش لرزید. _چرا گریه می‌کنی؟ _اشک شوقه. دارم خداروشکر می‌کنم که همچنین ستاره‌ی خلق کرده. البته به قول تو فعلا صدام رو نمی‌شنوه. اما من خسته نمیشم. میرم به دست و پاش می افتم تا من رو ببخشه. فقط اول تو بگو من رو بخشیدی؟ باور کردی که از قصدی نبود؟ -همون اول هم بخشیده بودم ولی ازت ناراحت بودم. ‌می‌دونستم تو قبلا که آزاد بودی و اهل نماز و خدا نبودی نرفتی سمتش چه برسه به الان. فعلا هم نگران ببخشش من نباش نگران بخشش خدا باش. میون گریه خندید ‌و چهره‌ای رنگ پریده‌اش زیباتر شد. -وقتی تو انقدر مهربونی خالق تو هم حتما انقدر مهربون هست که مثل تو من رو ببخشه. مخصوصا که می‌دونه هم از قصد نبوده و هم الان پشیمونم. مگه خودش نگفته صد بار اگر توبه شکستی باز آی! -حتما‌. ولی برعکس گفتی. من مثل خدا انقدر مهربون نیستم. چون اگر دفعه‌ی بعدی این اتفاق یا مثل این اتفاق بیفته کاری می‌کنم که پشیمون بشی. اخم نمایشی کرد. -تهدید می‌کنی؟ -واقعیت رو گفتم. من اصلا با این کارها کنار نمیام. مخصوصا که این همه مدت بد عادتم کردی! دستم رو کشید و مجبورم کرد دراز بکشم. _کشته مرده‌ی اخلاقتم. فکر کنم خدا وقتی تو رو آفریده من داشتم آرزو می‌کردم. انقدر هم زیاد بودن که هواسش پرت آرزوهای من شد و چیزی که خلق کرد شد تمام آرزوی من. سرم رو به سینه‌اش فشرد و آروم گفت: _آرزوی من، فقط بهم یه قول بده که همیشه برای من بمونی. توی هر شرایطی‌ من رو تنها نزار، حتی اگر نبودم. بدون اراده سرم رو تکون دادم و نفهمیدم چه قول بی‌موقع و پردردسری دادم. با آرامشی که از حضورش گرفته بودم نفس عمیقی کشیدم. انقدر عمیق که انگار بوی تنش هالوتال* بود که به محض استشمامش بی‌هوش شدم. * هالوتال: نوعی گاز و داروی هوشبری. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
‌ و شاید آرزوهایمان جایی منتظرمان هستند . ‌
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت417 دلخور و جوری که توجیحش قابل قبول نیست گفتم: _چر
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ با احساس گرسنگی از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود و برق اتاق خاموش. شهاب کنارم نبود و جای تعجب نداشت. معمولا خوابش کم بود و دیگه عادت داشتم به این مدل بیدار شدن. نگاهم رو به ساعت شب‌نما و دایره‌ای روبه‌روم دادم. ساعت هشت بود. لبه‌ی تخت نشستم تا چشم‌هام باز بشه و بتونم راهم رو ببینم که چشمم به سجاده‌ی پهن شده‌ی وسط اتاق افتاد. با خیال راحت لبخندی زدم. پشیمون بوده و مطمئن بودم خدا توبه‌اش رو قبول می‌کنه. ایه‌ی قرآنی رو دیدم که میگه خدا توبه‌‌کنندگان رو دوست داره. با حال خوشی راه سرویس رو پیش گرفتم. در نیمه باز و صدای ضعیفی از داخل می‌اومد. آهسته در رو هول دادم و سرم رو از لای در رد کردم. شهاب بود که توی حمام و با برق خاموش خودش رو حبس کرده بود. صدایی مثل گریه‌ توی فضا پیچیده بود و تمام حال خوبم رو پروند. این‌ صدا رو خوب می‌شناسم. وقت‌هایی که میریم‌ امامزاده و از خودش گلایه داشت این صدا رو شنیده بودم. ولی الان چرا داره گریه می‌کنه؟ چرا یواشکی؟ شاید عذاب وجدان داره برای کاری که کرده! به حالت عادی برگشتم و چند قدمی با در سرویس فاصله گرفتم. _شهاب! شهاب! در رو باز کردم و بلندتر گفتم: _شهاب اینجایی؟ _آره عزیزم، الان میام. صداش گرفته بود و به زور داشت خودش رو عادی نشون می‌داد. دست و صورتم‌ رو شستم و بیرون اومدم. منتظر موندم تا شهاب بیرون بیاد و با هم بریم پایین. _سلام خانم، ساعت خواب. مدل شوخی کردنش عوض نشده بود! _سلام، چرا بیدارم نکردی؟ _مگه آدم دلش میاد فرشته‌ها رو بیدار کنه. بعدم خسته بودی. _آره خیلی، ولی شام درست نکردم. _الان با هم درست می‌کنیم. _چرا چشمات انقدر قرمزه؟ صدات هم گرفته! _چیزی نیست، احتمالا واسه همون آشغالیه که خوردم. لباس پوشید و در تمام مراحل حرف زد. _از الان به‌ مدت یک هفته در خدمت خانواده‌ام. قول میدم جز تفریح هم پام‌ رو از خونه بیرون نذارم. با تعجب نگاهش می‌کردم و اون هم از سکوت من سواستفاده می‌کرد و حرف می‌زد. حرف‌هایی از جنس غریب و عجیب. برای شام خودش دست به‌ کار شد و بچه‌ها رو قاطی کارش کرد. انقدر موقع غذا پختن با بچه‌ها بازی کرد و خندید که شک رو می‌شد از چهره‌ی پدر و مادرش هم دید. با آقاجون و مادرجون سریال می‌دیدیم و دائم اظهار نظر می کردیم که با زنگ مخصوص سرو غذا حواسمون جمع شد. _عزیزان محترم، شام مخصوص سرآشپز آماده‌اس. انگشت‌هاش رو بوسید و ادامه داد: _یه چی پختم دیگه عمرا دست پخت ستاره رو بخورین. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و بلند شدم. _خدا عاقبت ما رو با این جونا بخیر کنه. آقاجون خندید و گفت: _بهتره بگی خدا عاقبت پسرت رو با این حرفی که زد بخیر کنه. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰 اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹 💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم. 💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم. 💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م 6037 6974 6827 6909 عادله اکبری بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹 ایدی @Dely73 در کانال اصلی رمان تمام شده . در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
° عشق چون ڪهنه شود محو نڪَردد بہ فراق نخل از جا نرود ریشہ چو در ڪَل برود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت418 با احساس گرسنگی از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ با اشاره‌ای چشم و دست من رو نشون داد و خندید. لبخندی زدم و تمام حواسم رو متمرکز کردم روی رفتار شهاب. سعی می‌کرد خودش رو شاد و خوشحال نشون بده ولی غم رو می‌شد از عمق چشم‌هاش دید. وسط خنده یهو بهت خیره می‌شد و لبخند تلخی می‌زد. نگاهش که می‌کردی خودش رو به اون راه می‌زد و خیلی زود سر شوخی رو باز می‌کرد. اجازه نداد برای جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها کمکش کنم و همش می‌گفت، در خدمت خانواده یعنی همه کار خانواده. به خاطر خواب بعدازظهر خواب نداشتیم و هر کدوم با یه پیاله تخمه و تنقلات جلوی تلویزیون مشغول بودیم. شهاب فیلم خنده‌داری رو انتخاب کرده بود ولی خودش اصلا نمی‌خندید. چشمش روی صفحه‌ی رنگی بود ولی ذهنش جایی بود به رنگ خاکستری. آخرهای فیلم بود که بلند شد و با گفتنِ من خسته‌ام جمع مون ر‌و ترک کرد. _بچه‌ها شما هم برین بخوابین، دیر وقته. _مامان فردا پنج‌شنبه‌اس. _ای وای ببخشید، فراموش کردم. پس منم میرم بخوابم. _برو دخترم، شب بخیر. _شبتون بخیر. آهسته راه‌پله‌ رو بالا رفتم و پشت در ایستادم. می‌دونستم‌ کار خوبی نیست و ممکنه ناراحت بشه ولی برام مهم نبود و فقط می‌خواستم پی به راز درونش ببرم. صدایی نمی‌اومد و احتمالا واقعا خوابیده بود. نفسی گرفتم و در رو باز کردم. طاق باز روی تخت خوابیده بود و خیره‌ی سقف بود. _نخوابیدی که! سرش یهویی چرخید. یعنی انقدر تو فکر بود که متوجه حضورم نشده بود؟ _کی‌اومدی؟ _الان! تو چرا تو فکری؟ کمی فکر کرد. واضح بود که دنبال یک جواب بود که حواسم رو پرت کنه. _داشتم به طاها فکر می‌کردم. _طاها! نفس عمیقی گرفت و به پهلو چرخید. _نزدیک یک سال و نیمه که ما ازدواج کردیم ولی هنوز طاها به‌ من میگه عمو. خیلی وقت‌ها که اصلا صدام نمی‌زنه. لبه‌ی تخت نشستم و گفتم: _حس می‌کنم هنوز باهات راحت نیست. -شاید هم هنوز من رو در حد پدرش نمی‌دونه! -مهم نیست. کم‌کم عادت می‌کنه. _مهمه. من دوست دارم بهم بگه بابا. پسر داشتن خیلی حال میده. اونم تو این سن و سال. با ذوق ادامه داد : -اگه بگم اون روزی که رفتیم سوارکاری چه قدر کیف کردم باهاش باورت میشه. یه غرور خاصی داره. خندیدم و دراز کشیدم. -پس انگار تو بیشتر کیف کردی! _آره. دلم می‌خواد به فامیل خودم براش شناسنامه بگیرم. تا وقتی ما پسر دار بشیم و اینقدری بشه خیلی باید صبر کنم. چیزی نگفتم و‌ فقط لبخندی تحویلش دادم. نمی‌دونم چرا از این حرفش خوشم نیومد. با اینکه اسم و فامیل برام مهم نبود ولی دوست نداشتم فامیل بچه‌هام عوض بشه. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت419 با اشاره‌ای چشم و دست من رو نشون داد و خندید. لب
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ طبق قرار هر هفته پنج‌‌شنبه‌ها که به خونه‌ی بابا هادی سر می‌زدیم‌ آماده شدیم. _بچه‌ها من منتظر شمام. _اومدیم مامان. سوئیچ ماشین رو برداشتم و کفش‌هام رو پوشیدم. -شهاب من تا قبل ناهار میام. _صبر کن خودم می‌برمتون. نگاه مشکوکی بهش انداختم. معمولا دوست نداشت اونجا برم و با کلی استرس می‌رفتم. _زحمتت میشه. زود میرم و زود برمی‌گردم‌. _قول دادم چند روزی در اختیار خانواده باشم. با تشکر لبخندی زدم. تمام راه رو‌ با اخم به مسیر نگاه می‌کرد. نمی دونم این چه همراهی بود که همش به‌ ناراحتی گذشت؟ _همینجا منتظرتون هستم. _نه، برو به‌ کارت برس ما خودمون میایم. ماشین رو خاموش کرد و موبایلش رو برداشت. _کاری ندارم، یه‌ ساعتی هستم اینجا. پس هنوز هم حساس بود. سرم رو تکون دادم و پیاده شدیم. با زنگ‌های پی‌در‌پی طاها و ترنم مثل همیشه بدون هیچ حرفی در باز شد. حیاط رو رد کردیم و وارد خونه شدیم. مامان اکرم اخلاقش خیلی عوض شده بود و تو این مدت بی‌احترامی ازش ندیدم. یک ساعتی موندیم و اصرارشون برای موندن ناهار ما بی‌نتیجه موند. _ حالا که امیر نیست بیشتر اینجا بمون. اون به خاطر راحتی تو آوره‌ی کشور غریب شده. مادر بود دیگه. هر چقدر هم بچه‌اش بد باشه بازم نگرانشه‌. _چقدر هم که بهش بد می‌گذره. همچی لپ انداخته که انگار یه آدم دیگه شده. _خُب دوست و رفیق زیاد داره اونجا باهاشون خوشه. تو نذاشتی وگرنه از وقتی درسش تموم شد می‌گفت دوست دارم ببرم لندن. _خُب حالا، چه زود هم طرفش رو می‌گیره. ستاره‌جان هفته‌ی دیگه برای ناهار بیاین. ما تنهاییم دلمون براتون تنگ میشه. می‌دونستم شهاب نمیذاره ولی باز هم قول دادم. _چشم. اگر شد حتما میام. خداحافظی کردیم و زیاد شهاب رو منتظر نذاشتیم. هر چند قیافه‌اش تو هم بود. خودش گفت می‌مونم وگرنه من اصراری نداشتم. برخلاف میلم که دوست داشتم کمی سربه‌سرش بزارم سعی کردم مثل یک زن خوب که این مدت از این کلاس‌های مجازی و کتاب‌های روانشناسی یاد گرفتم بی‌خودی معذرت خواهی کنم تا روابط محکم بمونه. _ببخشید دیگه، اصرار داشتن بمونیم. چیزی نگفت و فقط نگاه گذرایی بهم انداخت. _من یه‌ کار کوچیک دارم باید یک سر به کارگرها بزنم. بعدش می‌ریم رستوران. _بابا، ما رو ببر شهر بازی. _فدات بشه بابا چشم میریم. قبلش من برم یه‌ جایی بعدش میریم. ناهار هم پیتزا می‌خوریم با سس زیاد و نوشابه. _آخ جون، آخ جون. نگاه متعجبی به شهاب کردم و گفتم: _مگه خودت همیشه نمیگی سس و نوشابه برای بچه‌ها نیست؟ _این دفعه فرق داره. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت420 طبق قرار هر هفته پنج‌‌شنبه‌ها که به خونه‌ی بابا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ نگاه‌ خیره و طولانیم رو ازش گرفتم و سری تکون دادم. _خودش قوانین می‌ذاره، بعد خودش همون قوانین رو می‌شکنه. خندید و آروم گفت: _سخت نگیر، بزار یه امروز رو شاد باشن. اهمیتی ندادم و تا رسیدن به ساختمونی که شهاب ازش حرف می‌زد ساکت موندم و اجازه دادم ترنم و طاها به سفارشاتشون برسن. قبل از ساختمون توی یک کوچه پارک کرد و پیاده شد. _زود بر می‌گردم. _عجله‌ای نیست به‌ کارت برس. با صدای زن مهربونی که از رادیو پخش می‌شد بچه‌ها ساکت و آروم گوش می‌دادند به قصه‌ایی که شبیه یک تئاتر بود. به انتهایی کوچه‌ایی که شهاب ازش گذشت نگاه کردم و هر آدمی رو دقیق نگاه‌ می‌کردم تا ببینم شهابه یا نه. فرد آشنایی از ته کوچه بیرون اومد با نزدیک شدنش متوجه شدم آریاس و تقریبا عصبانی بود. خواستم پیاده بشم و احوالپرسی کنم ولی اون زودتر سمت ماشین آلبالویی رنگ رفت و سوار شد. چقدر این ماشین برام آشنا بود. فراری کوپه آلبالویی! خیلی فکر کردم تا بالاخره یادم اومد چند باری چند تا کوچه پایین‌تر از خونه‌ی خودمون دیدم. یه بار توی خیابون در حالی که سمانه توش نشسته بود و یک بار هم توی چالوس. یعنی همه‌ی اینها تصادفیه؟ با صدای دزدگیر ماشین به‌ خودم اومدم. _ببخشبد دیر شد. _شهاب! از پارک بیرون اومد و نگاهی به آینه‌ی وسط ماشین انداخت. _جانم. _آریا ماشینش چیه؟ _ام‌وی‌امِ. _مطمئنی؟ _آره، واسه چی؟ _آخه الان دیدمش سوار یه‌ ماشین دیگه شد. _شاید مال آرمان بوده، داداشش. _یه فراری کوپه آلبالویی. شونه‌ای بالا داد و گفت: _حالا چه فرقی می‌کنه. _هیچی همینجوری. می‌دونم الان اگر بهش بگم باور نمی‌کنه ولی مطمئنم یه چیزی این وسط هست که باید کنار هم می‌چیندم. با رفتن به شهربازی و ذوق بچه‌ها عمر خیال‌های جورواجورم زیاد نبود و خیلی زود فراموش کردم. تا شب بیرون بودیم و هوای خنک پاییز هم حریف بچه‌ها نشد و شهاب انگار که چیزخورش کرده باشند هر چی بچه‌ها می‌گفتند می‌گفت چشم و سریع اجرا می‌کرد. البته خیلی خوش گذشت ولی بیشتر نگران رفتارهاش بودم. روز بعد و روز بعدش شهاب در کمال تعجب توی خونه موند و با تمام انرژی وقتش رو با شاد کردن ما و در کنار ما گذروند. با بچه‌ها بازی می‌کرد. با پدر و مادرش سربه‌سر می‌ذاشت و با من مثل دوره‌ی اول ازدواجمون برخورد می‌کرد؛ هرچند توی این یک سال و نیمه چیزی از عشق و علاقه‌مون کم نشده بود و همیشه برای همه عیان بود ولی این دو روزه همش از روزهایی که من رو دیده و دلیل انتخابش حرف می‌زد. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت421 نگاه‌ خیره و طولانیم رو ازش گرفتم و سری تکون دادم
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ چشم‌هاش مثل همیشه صادق نبود و گاهی حس می‌کردم سعی داره نگاهش رو ازم بگیره. وقتی سرم بند بود و حواسم به چیزی نبود خیره حرکاتم میشد تا نگاهش می‌کردم حواسش رو به جای دیگه‌ای می‌داد. گاهی با تلفن حرف می‌زد و اصرار به انجام کاری می‌کرد. یکی دو باری متوجه شدم مخاطبش رضاس ولی خودش انکار می‌کرد. توی اتاق بچه‌ها مشغول تکالیفشون بودم و صدای شهاب اجازه نمی‌داد تمرکز کنم. توی تراس اتاق خودمون تلفنی حرف می‌زد و گاهی چیزی رو بلند می‌گفت. کلافه مداد رو به زمین کوبیدم و از جام بلند شدم. _طاها فعلا همینا رو حل کن تا بیام. _مامان پس دیکته‌ی من چی؟ _میام عزیزم. قدم‌هام رو تند بر می داشتم و از وضع پیش اومده شاکی بودم. شهاب عصبی بود و اولین چیزی که مطمئنم کرد دود سیگار و پاک خالی بود. _شهاب! جوابم رو با سر داد و از سر اجبار نگاهم کرد. -چرا داد و بیداد راه انداختی؟ چرا باز سیگار می‌کشی؟ در تراس رو بست و روی مبل نشست. سرش رو بین دست‌هاش گرفت و آروم گفت: _باید برم! هر کاری کردم که خودم نرم نشد. _کجا؟ _یه مسافرت‌ کاری. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم. _اینم مثل بقیه‌ی مسافرت‌هات، سه چهار روزه میری و بر می‌گردی. نگاهم کرد و لبخند زد. یا چیزی شبیه نیشخند. _سخته برام، این یکی فرق داره. احتمالا یک ماهی طول بکشه. بلند و کشیده تکرار کردم: _یک ماه؟ سرش رو تکون داد و خیره‌ام شد. _ خیلی زیاده. من تا حالا این همه ازت جدا نبودم. _ واسه همین سختمه. از طرفی مجبورم چون هیچ کس نتونست کار رو درست انجام بده. _ نمیشه ما هم بیایم. _ اول مدرسه ها؟ درمانده نگاهش کردم و لوس گفتم: _پس من چیکار کنم؟ خندید و سرم رو به خودش چسبوند. _یه مدت بدون‌ من خوش بگذرون. برو تفریح، گشت و گذار، مهمونی. _بدون تو آخه؟ سرم رو بوسید و جوابم رو داد. _تو که خُب بلدی بدون مرد زندگی کنی. خودم دیدم دیگه! _فرق داره، الان خیلی عوض شدم. _خودت رو با بیمارستان و بچه‌ها سرگرم کن. سرم رو تکون دادم. _کی می‌خوای بری؟ _فردا صبح. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت422 چشم‌هاش مثل همیشه صادق نبود و گاهی حس می‌کردم سع
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ بلند شدم و چمدون روی کمد رو برداشتم. زیر نگاه سنگینش چند تا لباس برداشتم و گفتم: _کجا میری؟ چه لباسی برات بذارم. _فرقی نمی‌کنه. ابرویی بالا دادم و متعجب نگاهش کردم. معمولا خیلی برای لباس وسواس داشت و همه رو چک می‌کرد. نتونستم ساکت بمونم و پرسیدم: _شما که تو مسافرت ظاهرت خیلی مهم بود! قرارهای مهم و کاریت بدون کت و شلوار تنظیم نمی‌شد! _این فرق داره، بیشتر سر پروژه‌ام. هرچند هنوز باور نمی‌کردم ولی آهانی گفتم و چند دست لباس براش گذاشتم. شیطنت کردم و قاب کوچیک پنج نفره‌مون رو از روی دیوار برداشتم و لابه‌لای لباس‌ها گذاشتم. گفت یک ماه دیگه! توی یک ماه دلش برامون تنگ میشه‌! تا دیر وقت بیدار بودیم و به مامان و سهیل هم زنگ زدیم تا برای خداحافظی بیان. سهیل سر به سرم می‌ذاشت و انقدر به‌کارش ادامه داد تا آخر گریه‌ام رو در آورد. _وای ستاره فکر کن تازه جز همه‌ی این حرف‌ها شهاب با این موقعیت و بر و رو میره سر ساختمون خانم‌ مهندس‌های. خارجی‌ها هم اکثرا مجردند و علاقه‌مند به ایران و ایرانی‌. می‌بینن شهاب تنهاس و افسرده‌اس می‌خوان بهش روحیه بدن بعد ممکنه... _سهیل جان اشک عروسم رو در آوردی بس نیست؟ _نه دیگه باید یه کاری بکنم ستاره شهاب رو از رفتن منصرف کنه. آخه از فردا همش دلش می‌گیره می‌خواد یا ما اینجا باشیم یا خودش خونه‌ی ما باشه. اشکم رو پاک کردم و سیبی به طرفش پرت کردم‌. _از خدات هم باشه هر روز من رو زیارت کنی‌. از جاش بلند شد و به سمتم اومد. سر و صورتم‌ رو بوسید و زیر لب صلوات می‌فرستاد. _آی آقا، بنده هنوز اینجا نشستم. _داداش قصدم زیارت بود. -نمی‌خواد پاشو برو اونور. شام خوردیم و در تمام مدت شهاب سفارش کارها رو به سهیل داد و با رفتن مامان و سهیل بیشتر دلم گرفت. شهاب موقع خواب با بچه‌ها خداحافظی کرد و با گرفتن سفارش برای سوغاتی از اتاق بیرون اومد. _دو ساعته چیکار می‌کنی اونجا؟ _بچه‌ها داشتن فکر می‌کردن چی براشون بخرم. _انقدر گوش به حرفشون نده، پر توقع میشن. _عیب نداره، از من بخوان بهتره برن به غریبه بگن. تا حدی که نیاز داشته باشند خوبه. پوفی زیر لب کشیدم و خواستم برق رو خاموش کنم که شهاب اجازه نداد. _یه لحظه بیا. قدمی برداشتم و کنارش نشستم. کیف مدارکش رو روی میز گذاشت و گفت: _این کارت‌های بانکیمه، اینم رمز و رمز دومش. کارت ماشین و گواهینامه و بقیه چیزهایی که شاید لازم بشند. _مگه خودت لازم نداری؟ _نه، اونجا هستن بچه‌ها. فقط یه چیزی ازت می‌خوام. لبخندی زد و دستم رو گرفت. - لطفا خودت تنهایی جایی نرو. هرجا خواستی بری. هر چی لازم داشتی به رضا بگو برات تهیه می‌کنه. _رضا؟ _آره، اون از همه قابل اعتماد‌تره. قابل اعتماد؟ مثلا سهیل یا پدرش قابل اعتماد نبودند! اصلا چرا باید به کسی اعتماد بکنم! 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹