eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
762 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت456🍁 خندیدم و با هم وارد مغازه شدیم. سر یه‌ میز نشستم ت
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 خودم رو جلو کشیدم و بهش نگاه کردم. کاملا جدی بود. _چی؟ _ستاره تو یه زنی! قبلا مادر شدی! چطوری نفهمیدی نزدیک دو ماه بارداری؟ لب تر کردم و با بهت شروع کردم به حساب کردن دوره‌ی سیکلم. انقدر این‌ مدت سرم شلوغ بود و درگیر نبودن شهاب بودم به‌ کل فراموش کردم. یکی دو بارم که یادم اومد با خودم گفتم حتما به خاطر استرس و این چیزا نامنظم شده. خجالت زده آروم پرسیدم: _تو از کجا می‌دونی! _از آزمایشگاه زنگ زدند. همون روزی که از کلانتری بردمت بیمارستان. دوست داشتم بخندم ولی نمی‌تونستم. هم از واکنشم جلوی رضا هم به یاد اون روزی که قرار بود بارداری ملیکا رو شهاب به حامد بگه. روزی که شهاب نگران این بود که کی قراره بهش این خبر بده. اشکم بدون پلک زدن روی صورت یخ زدم جاری شد. _از وقتی بهم تبریک گفت دارم جون میدم. فکر اینکه تو توی این موقعیت چه رنجی رو تحمل کردی داره دیونه‌ام می‌کنه. اینکه اگه توی اون مهمونی بلایی سرت می‌اومد. به سمتم برگشت و با حرص ادامه داد: _دلم می‌خواد شهاب رو خفه‌ کنم. اون به‌ من قول داد نذاره آب تو دلت تکون بخوره، قول داد لحظه‌ایی تو رو تنها نذاره. دیگه اون حس بد رو نسبت به رضا نداشتم. شهاب گفت رضا قابل اعتماد‌تر از هر کسیه و من باور نکردم. حس غرور تمام جودم رو پر کرده بود. مگه میشه یه نفر انقدر هوات رو داشته باشه و تو ناراحت باشی. مگر من معصوم بودم و بَری از توجه. رضا درست مثل بچگی‌ حکم پناهگاه رو برام داشت. بدون فکر و یهویی گفتم: _چرا اجازه دادی شهاب بیاد جلو و باهام ازدواج کنه؟ دستی به چشم‌هاش کشید. _به خاطر خودت که دلت پیش شهاب بود. بعدم دکترم گفت اگر باهات ازدواج کنم فقط باعث عذابت میشم. به خاطر وابستگی و حساسیتی که روت دارم ناخواسته تو رو به بدترین حالت اذیت می‌کنم. خندید ‌و آروم‌تر گفت: _راست می‌گفت، من الان می‌خوام باعث و بانی حال خراب الانت رو دفن کنم. نمی‌تونم قبول کنم تو دوست داری مادر بشی به این فکر می‌کنم که اون بچه تو رو اذیت می‌کنه. سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد و‌ ساکت شد. نمی‌تونستم باور کنم رضا تا این حد پیشرفت کرده که به یه بیماری تبدیل میشه. _منو ببخش، ببخش که باعث این حالت شدم. سریع برگشت و با عجله‌ جواب داد: _نه به تو ربطی نداره. مقصر تو نیستی. دکتر گفت مشکلم ریشه توی بچگی داره. اون موقع هم هر چی بوده ناخواسته بوده ما عقلمون نمی‌رسیده. اینا رو هم فقط برای این بهت گفتم که دیگه سوالی تو ذهن ماجراجوت نباشه. برای اینکه دلیل پنهون‌کاریم رو بفهمی. _چه پنهون‌کاری؟ _اینکه من می‌دونم شهاب کجاست. دلم ریخت. انگار توی رخت‌خواب باشی و یه نفر سطل آب یخ رو بالات خالی کنه. حدسم به یقین تبدیل شد. از اول هم می‌دونستم رضا داره چیزی رو از من پنهون می‌کنه و یه چیزایی می‌دونه ولی در این حد. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم: _کجاس؟ _باید یه چیزایی رو ببینی بعد بهت میگم. استارت زد و ماشین رو روی تن یخ زده و سرد جاده به حرکت درآورد. دل توی دلم نبود، این دومین خبری بود که خوشحالم می‌کرد ولی نمی‌تونستم خوشحالی کنم. نامحسوس و طوری که جلب توجه نکنم دستم رو روی شکمم گذاشتم. چقدر تو خوش‌ پاقدمی عزیز مامان به‌ خاطر تو می‌فهمم بابا کجاست. 🍁سلام به همه‌ی اعضا🌹 عزیزان چند نفری اومدن و اعتراض کردن که چرا موضوع رو کش میدی و ربطش میدی به رضا، چرا سریع نمیری سر اصل مطلب که شهاب کجاست. دوستان من، اول اینکه خصلت نویسنده و نویسندگی اینه که شما رو به چالش بکشه و گاهی منتظرتون بذاره وگرنه دیگه داستان جذابیتی نداره. دوم: شاید از نظر شما بیهوده باشه ولی توی خط به خط این پارت‌ها نکات روانشناسی هست. من کلی تحقیق کردم که دارم ازش می‌نویسم.‌ چون هدف من چاپ کتابه می‌خوام از هر نظر مورد تایید قرار بگیره. مشکل رضا مشکلیه که شاید فرداها برای فرزندانمون به وجود بیاد. اینکه از بچگی میگیم تو عروس منی یا تو داماد منی یا حرف‌هایی که ما ناخواسته میگم ولی توی ضمیر ناخودآگاه بچه‌ها ثبت میشه. این موضوع انقدر جدی که یکی از دلیل‌های بلوغ زودرس مشخص شده و من به عنوان نویسنده وظیفه دارم به اطلاع شما برسونم. ممنون از همه و مثل همیشه ممنون از صبوریتون.🌺 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹