فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضربه از خودی..!🖇❤️🩹
#کلیپ
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت454🍁 سکوت کرد و نفسش رو بیرون داد. -خیلی وقته که بهت
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت455🍁
به اجبار دوباره دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. حتی با چشم بسته سرگیجه داشتم. رضا با ویلچر برگشت و تازه یادم اومد که حتما دکتر گفته فشارم پایینه. خودم رو قوی نشون دادم و روی ویلچر نشستم ولی خدا میدونه که چقدر بغض داشتم.
از اینکه رضا توی این شرایط کنارم بود ناراحت بودم. دوست داشتم الان شهاب اینجا بود تا بتونم خودم رو براش لوس کنم و اونم قربون صدقهام بره. یه جورایی دلم از نبودنش گرفت.
_به زحمت افتادی، کاش زنگ میزدی سهیل بیاد.
_چه فرقی داره؟ منم مثل سهیل.
چیزی نگفتم و بیشتر توی خودم جمع شدم. نه از سرمای توی حیاط از بغضی که بیمنطق روی گلوم نشسته بود و هر آن امکان طغیان داشت.
توی ماشین نشستم و رفتن رضا رو برای تحویل صندلی نگاه کردم. قبل از اینکه سوار بشه چند قدمی رو برگشت و بعد با موبایلش مشغول صحبت شد.
شیشهی ماشین رو پایین دادم و تا جایی که میتونستم گوشهام رو تیز کردم.
_منو ببخشید حاجآقا یکم عجله دارم... جوابش چی شد... خوبه... یعنی انجام دادنش خوبه! خیلی ممنون حاجآقا بازم ببخشید بد موقع مزاحم شدم. یاعلی، خداحافظ.
نگاهی به آسمون کرد و بعد به سمت ماشین اومد. شیشه رو آهسته بالا دادم و ساکت موندم هرچند دوست داشتم بدونم چرا استخاره گرفته!
با حالتی که معلوم نبود چیه سوار شد و ماشین رو به حرکت درآورد.
_الان میریم اونجایی که گفتی؟
سرش رو تکون داد و پلک آرمی زد. ماشین رو به طرف خارج از شهر حرکت میداد و باعث میشد دوباره ازش سوال کنم.
_دوره؟
باز هم سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
-برای همین استخاره گرفتی؟
تیز نگاهم کرد و دوباره سرش رو تکون داد. عصبی از رفتارش به بیرون خیره شدم و رفت و آمد مردم. تقریبا از شهر دور شده بودیم و تنها مغازهایی که بود کلهپزی بود و رستوران. عجیبه ساعت نه صبحه و هنوز کله داشتند؟
یاد دوران بچگی و خاطرات شیرین خانواده افتادم. وقتی که ماهی یه بار شب پنجشنبه رو خونهی پدرجون میموندیم تا صبح زود کلهپاچه بخوریم. وای که چقدر من از بوش بدم میاومد و خانم جون اصرار میکرد غذا رو توی حیاط بار بذاره.
-چرا اینجا اینقدر کلهپزی داره؟
-چون جادهاس و رانندههای ماشین سنگین اینجا بیشتر رفت و آمد میکنند. واسه همین تا این موقع بازند. البته هوا هم سرده مردم بیشتر صبحانهی گرم دوست دارند.
_یادته من رو موقع خوردن کلهوپاچه اذیت میکردین که اینجا زبونشه، دماغشه، بناگوششه؟
لبخند کوتاه ولی عمیقی زد و سرش رو تکون داد.
-یادش بخیر. دلم هوس کلههای خانم جون رو کرد.
برای لحظهای برگشتم به زمانی که تبدیل به خاطره شده بود و مدتی بود که دست نخورده مونده بود.
با ایستادن ماشین نگاهم رو به رضا دادم. همزمان با رها کردن کمربند گفت:
- بریم یه چیزی بخوریم دارم میمیرم از گشنگی. مثلا اومدم خونهی تو صبحونه بخورم.
دنبالش راه افتادم و به سمت کلهپزی رفت. ناخواسته گشنهام شد.
_حالا چرا کله پاچه؟
_مگه هوس نکردی؟
_هوس کلههایی که خانم جون میپخت!
_دیگه نمیتونم اون بنده خدا رو زنده کنم
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت455🍁 به اجبار دوباره دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. حتی ب
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت456🍁
خندیدم و با هم وارد مغازه شدیم. سر یه میز نشستم تا رضا سفارش رو بده.
_پاشو اونجا بشینیم.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
_اونجا نزدیک دستشوییه.
_اینجا هم خوب نیست.
_چه فرقی میکنه؟
_کلهپزی که جای زن نیست. الانم چون هوا سرده اومدیم تو وگرنه بیرون مینشستیم.
چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و بلند شدم به سمت میزی که رضا اشاره کرد رفتم.
بدون حرف غذام رو خوردم. مسخره بود زودتر از رضا کاسهم رو تموم کردم! چند دقیقهای نگاهش کردم که متوجه شدم داره با غذا بازی میکنه و توی فکره.
_دستت درد نکنه، خیلی خوش مزه بود.
بدون تغییری توی حالتش آروم گفت:
_نوشجان. میخوای یکی دیگه بگیرم؟
_نه سیر شدم. خودت چرا نمیخوری مگه گشنه نبودی؟
قاشق رو توی ظرفش رها کرد و بلند شد.
_باید زودتر بریم.
_دستهام رو بشورم میام.
سری تکون داد و رفت. دستم رو شستم و چهرهی جدیدم رو توی اینه برانداز کردم. قسمتی از پانسمان بیرون از شالم بود با اینکه عادت داشتم موهام بیرون نباشه و شالم همیشه جلو بود ولی باز هم پانسمان معلوم بود.
به سمت ماشین رفتم که متوجهی حضور رضا روی تختهای بیرون شدم.
به نقطهایی از طبیعت روبهروش خیره بود. با صدای پام دستی به صورتش کشید و روش رو برگردوند.
_بریم سرما میخوری.
چشماش سرخ بود و پلکش خیس.
_تو چت شده؟ چرا یه جوری شدی؟
_بریم تو ماشین بهت میگم، اینجا یخ میکنی.
_خوبم، تو بگو.
بلند شد و بدون اهمیت به حرفم رفت.
پوفی کشیدم و به دنبالش راهی شدم.
با نشستم برگشت و نگاه عمیقی بهم انداخت.
_به نظرت من آدم حسودیام؟
_نه، تو خیلی مهربونی.
_پس چرا اینجوری شدم؟ چرا حس میکنم تمام وجودم داره آتیش میگیره؟
نمیدونستم چی بگم. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم چون از حالش خبر نداشتم. البته داشتم ولی نمیخواستم به این فکر کتم که رضا چشم شهاب رو دور دیده.
_ روزی که از شهاب خواستم بیاد جلو من از تو بریدم. همون روز با خودم عهد کردم مثل یک دخترعمه دوست داشته باشم.
بعد از ازدواجت دیدم نمیشه. حالم هنوزم بده. به پیشنهاد پدرجون رفتم روانپزشک. یه مقدار قرص و دارو داد و گفت دچار یه بیماری شدی به اسم وابستگی؛ وابستگی به تو.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
_چون از بچگی همیشه مسئولیت تو با من بوده بیش از حد بهت وابسته شدم. جوری که حتی الانم نمیتونم تنهات بذارم. فکر میکنم همیشه باید مواظبت باشم. مثل یک پدر، یک مادر. همیشه از خطر دور نگهت دارم. فکر میکنم تو هنوز همون دختر کوچولوی مظلومی که با یه نگاه میزنی زیر گریه. همون دختر دوستداشتتی که به خاطر مهربونیش همه ازش سواستفاده میکنن.
به حالت عادی خودش برگشت و دستش رو روی فرمون گذاشت.
-دکتر میگه تو باید قبول کنی اون بزرگ شده و میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد. ولی من میگم تو هر روز به مراقبت بیشتری نیاز داری. مثل الان؛ الان که داری دوباره مادر میشی و اصلا حواست نیست.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت456🍁 خندیدم و با هم وارد مغازه شدیم. سر یه میز نشستم ت
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت457🍁
خودم رو جلو کشیدم و بهش نگاه کردم. کاملا جدی بود.
_چی؟
_ستاره تو یه زنی! قبلا مادر شدی! چطوری نفهمیدی نزدیک دو ماه بارداری؟
لب تر کردم و با بهت شروع کردم به حساب کردن دورهی سیکلم. انقدر این مدت سرم شلوغ بود و درگیر نبودن شهاب بودم به کل فراموش کردم. یکی دو بارم که یادم اومد با خودم گفتم حتما به خاطر استرس و این چیزا نامنظم شده.
خجالت زده آروم پرسیدم:
_تو از کجا میدونی!
_از آزمایشگاه زنگ زدند. همون روزی که از کلانتری بردمت بیمارستان.
دوست داشتم بخندم ولی نمیتونستم. هم از واکنشم جلوی رضا هم به یاد اون روزی که قرار بود بارداری ملیکا رو شهاب به حامد بگه. روزی که شهاب نگران این بود که کی قراره بهش این خبر بده. اشکم بدون پلک زدن روی صورت یخ زدم جاری شد.
_از وقتی بهم تبریک گفت دارم جون میدم. فکر اینکه تو توی این موقعیت چه رنجی رو تحمل کردی داره دیونهام میکنه. اینکه اگه توی اون مهمونی بلایی سرت میاومد.
به سمتم برگشت و با حرص ادامه داد:
_دلم میخواد شهاب رو خفه کنم. اون به من قول داد نذاره آب تو دلت تکون بخوره، قول داد لحظهایی تو رو تنها نذاره.
دیگه اون حس بد رو نسبت به رضا نداشتم. شهاب گفت رضا قابل اعتمادتر از هر کسیه و من باور نکردم. حس غرور تمام جودم رو پر کرده بود. مگه میشه یه نفر انقدر هوات رو داشته باشه و تو ناراحت باشی. مگر من معصوم بودم و بَری از توجه. رضا درست مثل بچگی حکم پناهگاه رو برام داشت.
بدون فکر و یهویی گفتم:
_چرا اجازه دادی شهاب بیاد جلو و باهام ازدواج کنه؟
دستی به چشمهاش کشید.
_به خاطر خودت که دلت پیش شهاب بود. بعدم دکترم گفت اگر باهات ازدواج کنم فقط باعث عذابت میشم. به خاطر وابستگی و حساسیتی که روت دارم ناخواسته تو رو به بدترین حالت اذیت میکنم.
خندید و آرومتر گفت:
_راست میگفت، من الان میخوام باعث و بانی حال خراب الانت رو دفن کنم. نمیتونم قبول کنم تو دوست داری مادر بشی به این فکر میکنم که اون بچه تو رو اذیت میکنه.
سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد و ساکت شد.
نمیتونستم باور کنم رضا تا این حد پیشرفت کرده که به یه بیماری تبدیل میشه.
_منو ببخش، ببخش که باعث این حالت شدم.
سریع برگشت و با عجله جواب داد:
_نه به تو ربطی نداره. مقصر تو نیستی. دکتر گفت مشکلم ریشه توی بچگی داره. اون موقع هم هر چی بوده ناخواسته بوده ما عقلمون نمیرسیده. اینا رو هم فقط برای این بهت گفتم که دیگه سوالی تو ذهن ماجراجوت نباشه. برای اینکه دلیل پنهونکاریم رو بفهمی.
_چه پنهونکاری؟
_اینکه من میدونم شهاب کجاست.
دلم ریخت. انگار توی رختخواب باشی و یه نفر سطل آب یخ رو بالات خالی کنه.
حدسم به یقین تبدیل شد. از اول هم میدونستم رضا داره چیزی رو از من پنهون میکنه و یه چیزایی میدونه ولی در این حد.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم:
_کجاس؟
_باید یه چیزایی رو ببینی بعد بهت میگم.
استارت زد و ماشین رو روی تن یخ زده و سرد جاده به حرکت درآورد. دل توی دلم نبود، این دومین خبری بود که خوشحالم میکرد ولی نمیتونستم خوشحالی کنم.
نامحسوس و طوری که جلب توجه نکنم دستم رو روی شکمم گذاشتم. چقدر تو خوش پاقدمی عزیز مامان به خاطر تو میفهمم بابا کجاست.
🍁سلام به همهی اعضا🌹
عزیزان چند نفری اومدن و اعتراض کردن که چرا موضوع رو کش میدی و ربطش میدی به رضا، چرا سریع نمیری سر اصل مطلب که شهاب کجاست.
دوستان من، اول اینکه خصلت نویسنده و نویسندگی اینه که شما رو به چالش بکشه و گاهی منتظرتون بذاره وگرنه دیگه داستان جذابیتی نداره. دوم: شاید از نظر شما بیهوده باشه ولی توی خط به خط این پارتها نکات روانشناسی هست. من کلی تحقیق کردم که دارم ازش مینویسم. چون هدف من چاپ کتابه میخوام از هر نظر مورد تایید قرار بگیره.
مشکل رضا مشکلیه که شاید فرداها برای فرزندانمون به وجود بیاد. اینکه از بچگی میگیم تو عروس منی یا تو داماد منی یا حرفهایی که ما ناخواسته میگم ولی توی ضمیر ناخودآگاه بچهها ثبت میشه.
این موضوع انقدر جدی که یکی از دلیلهای بلوغ زودرس مشخص شده و من به عنوان نویسنده وظیفه دارم به اطلاع شما برسونم.
ممنون از همه و مثل همیشه ممنون از صبوریتون.🌺
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت457🍁 خودم رو جلو کشیدم و بهش نگاه کردم. کاملا جدی بو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت458🍁
احساسات رو کنار گذاشتم و سعی کردم تا گریهام رو در نیاورده فراموشش کنم.
_اینجا رو میبینی؟
رد دست رضا که تیکهایی از جنگل رو نشونم میداد دنبال کردم.
_آره.
ماشین رو نگه داشت و هر دو پیاده شدیم.
_اینا ملک شخصیه و همش باغه. ساخت و ساز هم ممنوعه.
به ساختمونهای ساخته شده اشاره کردم و گفتم:
_ولی با پارتی و پول انگار میشه.
_نه. اینجا غیرقانونی ساخته شده، کلی درخت قطع کردن تا تونستن بسازن.
_واقعا چطوری دلشون میاد؟ آخه حیف این طبیعت نیست؟
غمگین نگاهم کرد و نزدیکم اومد.
_محیط زیست میگه اینا همش کار شهابه.
_شهاب؟ امکان نداره!
_من و تو میگم ولی اونا کلی مدرک دارن که کار شهابه.
_رضا درست و حسابی حرف بزن. داری کلافهام میکنی.
_بریم تو ماشین. تو داری میلرزی.
تازه متوجهی لرزش چونهام شدم و سردم شد. به محض سوار شدن رضا بخاری رو روشن کرد و به عقب برگشت.
_صاحبهای ملک از شهاب شکایت کردند. میگن بدون اجازه اینجا ساخت و ساز کرده. اینجا هم باغ بوده و قطع درختها هم پای شهابه.
_یعنی چی شکایت کرده؟ خوب مگه اول نفهمیدن که بیان بگن؟
_بیان به کی بگن؟ به دادگاه میگن دیگه. اونا هم دنبال سرنخ بودن و رسیدن به شهاب. چون یک تیکه از زمین به نام شهاب خریداری شده. احضاریه فرستادن ولی شهاب میگه به دستش نرسیده.
_یعنی الان شهاب از دست قانون فرار کرده؟
-نه.
مکثی کرد و سرش رو تکون داد.
_به دست قانون سپرده شده.
_یعنی...یعنی... زندانه!
سرش رو تکون داد و آروم چیزی گفت که نشنیدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ناباورانه اشک ریختم. شهاب چه سختی و تهمت بزرگی رو تحمل میکرده و من چه راحت در موردش فکرهای بد میکردم.
_چرا زودتر بهم نگفتی؟
_به خاطر خودت، توی شرایطی نبودی که بدونی.
_یعنی شرایطی که نمیدونستم کجاست بهتر بود؟ این که هر روز یه فکر احمقانه در موردش به ذهنم میرسید بهتر بود!
_الانم فقط برای اینکه بیشتر از این جلو نری و یه بلایی سر خودت نیاری بهت گفتم وگرنه محال بودم بزنم زیر قول و قسمم.
_نمیشه سند بذاریم برای آزادیش؟
_ستاره شهاب متهم به زمینخواریه.
قطع هر درخت ده ملیون جریمه داره و اگر بیشتر از سی تا درخت باشه بی برو و برگشت شیش تا سه سال زندانی داره. حیاط خونهتون فقط هفتاد تا درخت داره اینجا رو حساب کن.
گریهام از فکری که توی ذهنم تاب میخورد بالا گرفت.
_ یعنی شهاب حالاحالاها باید زندان بمونه؟
_نه. نمیذارم. وکیلش به یه جاهایی رسیده که باید ثابت بشه.
_اگه ثابت نشد چی؟
کلافه دستش رو توی موهاش کشید و چند باری چنگشون زد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت458🍁 احساسات رو کنار گذاشتم و سعی کردم تا گریهام رو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت459🍁
کلافگی از سر و صورتش میبارید و میدونستم حال خوبی نداره ولی الان من نیاز به چند جملهی مثبت داشتم تا کمی آرووم بشم.
_همه چی حل میشه. تو فقط نگران نباش. به فکر خودت و بچهات باش. من همه چی رو درست میکنم ولی وقتی خیالم از بابت تو راحت باشه و بدونم تک و تنها نیفتادی دنبال پیدا کردن شهاب.
چند دقیقهایی فقط گریه کردم و به دنبال یه راه آزادی بودم.
_الان چرا گریه میکنی؟ بس کن تا خودت رو راهی بیمارستان نکردی. میدونی که الان مشکلت چیه، ضعف و فشار پایین. پس بیخودی به خودت فشار نیار.
دستش رو پشت صندلی جلو گذاشت و نزدیک تر شد، با لحن آروم و مهربونی ادامه داد:
_من از وقتی یادم میاد تو خیلی حساس و زودرنج بودی ولی زود خودت رو پیدا میکردی و بدون کمک کسی بلند میشدی.
بعد احمد شدی یه استوره صبر، شدی یه زن قوی که خودش یک تنه بار زندگی رو یه دوش میکشید.
دلخور ادامه داد:
-الان اصلا ازت توقع ندارم بشینی آبغوره بگیری. تو میدونی کار درست چیه و انجامش میدی چون همهی زندگی به خاطر وجود تو داره میچرخه. شهاب اون تو داره خودش رو به آب و آتیش میزنه برای اینکه کمتر به تو سخت بگذره.
اشکم رو با پشت دست پاک کردم و به چشمهای مهربونش نگاه کردم.
_من اصلا طاقت گریهی تو رو ندارم. بچه هم بودیم سریع برات یه فرفره درست میکردم تا گریه یادت بره. الانم هر کاری از دستم بربیاد میکنم تا یه قطره اشک نریزی.
لبخند کمرنگ و بیجونی زدم و آهسته لبزدم:
_میشه بیینمش!
اخم بانمکی کرد و گفت:
_مثل بچگیهات خوب بلدی سوار بشی.
ماشین رو روشن کرد و ادامه داد:
_تا یه چرت بزنی میرسیم.
عمیق نگاهش کردم و تشکر کردم ولی اون فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و خیرهی جاده بود.
چشمهام رو بستم و در سکوت به حرفهای منطقی رضا فکر میکردم. ولی نمیشد، هیججوره دلم آروم نمیگرفت و وجودم لبریز از استرس و فکرهای جورواجور شده بود.
سوالی که مدام جلوی چشمم رژه میرفت کلافهام کرده بود و خواب رو از چشمهام دزدیده بود. از طرفی سوزش جای بخیهها امانم رو بریده بود.
_یعنی تا الان نفهمیدن کار کیه؟
_مگه نخوابیدی؟
_خوابم نمیبره. سرم درد میکنه.
_میخوای مسکن بخوری؟
_الان دیگه نمیتونم هر دارویی رو بخورم.
نیم نگاهی به آینه انداخت و چیزی نگفت.
- هنوز نه. ولی من مطمعنم به گم شدن بار مصالحمون ربط داره. تمام مصالحی که به کار بردند مال بارهای خودمونه.
_باید بریم سراغ آریا.
_چی نشنیدم؟ باید بریم؟ شما هیچکاری نمیکنی. فقط میشینی تو خونه و استراحت میکنی.
بدون اهمیت بهحرفش حرف خودم رو زدم و گفتم:
_آریا یه کاری داره میکنه.
_فعلا که دربهدر افتاده دنبال کارهای شهاب.
ابرویی بالا دادم و مشکوک جوابش رو دادم.
_نمیدونم. ولی از اون شب مهمونی و ماشینی که سوار بود خیلی چیزا میشد فهمید.
_خوب حالا تو هم جنایش نکن. انگار فیلمه.
-اخه یادمه سمانه رو توی اون ماشین دیدم. شهاب هم میگفت سمانه رو آریا معرفی کرده. از طرفی خوب یادمه که بیخودی توی خونه میگشت و هیچ کاری بلد نبود.
-دنبال اونم هستم. خواهشا تو نگران نباش. گفتم یکم استراحت کن تا حداقل شهاب بشناسدت
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت459🍁 کلافگی از سر و صورتش میبارید و میدونستم حال خو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت460🍁
نگاه معنیداری بهش کردم و تا رسیدن به زندان ساکت موندم و به جای پرت و دور افتاده نگاه میکردم. سوز و سرما بیشتر بود و هر چی نزدیکتر میشدیم ترس به وجودم حمله میکرد.
به تابلوی بزرگ زندان و اسمش نگاه کردم. شهاب کجا و اینجا کجا! کارهای تشخیص هویت و چیزهایی که ازش سر در نمیآوردم دو ساعت طول کشید و عین دو ساعت من از شدت حالت تهوع روی پام بند نبودم.
_تو تا حالا اومدی ملاقاتش؟
_آره، هفتهایی دو یا سه بار میام.
_هر دفعه انقدر طول میکشه؟
_نه، بار اول اینجوریه. الان دیگه تمومه.
_خانمشریفی.
بلند شدم و به سربازی که صداممیزد نزدیک شدم.
_بله؟
_بفرمایین داخل.
تشکر کردم و با رضا وارد اتاق شدیم. مرد مسنی پشت میز نشسته بود و سرش روی میز خم بود.
_همسرش هستی؟
لب تر کردم و آهسته جواب دادم.
_حالا چه نوع ملاقاتی میخوای؟
_چه فرقی داره؟ میخوام ببینمش.
_دخترم، ملاقات عمومی، حضوری، زناشویی.
قبل از اینکه حرفی بزنم و بپرسم یعنی چی رضا نیم نگاهی بهم انداخت و سریع گفت:
_حضوری حاجآقا.
عصبی بود و اگر از رگ پیشونی و قرمزی صورتش بگذرم از نوع حرف زدنش معلوم بود.
برگهایی رو امضا کردم و بعد از مهر ریئس زندان به طرف راهرویی رفتیم که چند تا در داشت.
_بفرمایین اینجا تا بگم بیارنش.
وارد اتاق شدم. اتاقی خالی با دیوارهای کرم و میز و صندلی چوبی. دل توی دلم نبود برای دیدنش. احساس میکردم کاسهی دلتنگیم لبریز شده و دیگه نمیتونم حتی دقیقهایی رو تحمل کنم..
طول و عرض اتاق رو با استرس قدم میزدم.
انقدر حرکاتم بیاختیار بود که حتی رضا هم چیزی بهم نگفت و گاهی فقط یه چشمغره بهم تحویل میداد.
با صدای قدمهای کسی و بعدش صدای در ایستادم و نگاهم رو به در دوختم.
از شدت هیجان حس میکردم قلبم توی دهنم میکوبه و صداش توی سرم اکو میشد.
در باز شد و مرد زندگیم با ظاهری آشفته وارد شد. به شدت لاغر شده بود و رنگش زرد بود. به جرات میتونم بگم ده کیلو کم کرده بود و این رو به راحتی از استخونهای گونهاش تشخیص دادم.
اول با لبخند وارد شد ولی با دیدن من اخم غلیظی کرد و شاکی به رضا نگاه کرد.
-دیگه نمیتونستم.
_تو قول دادی رضا.
چشمم رو بستم و صداش رو توی مغزم ذخیره کردم. دلم براش یه ذره شده بود و برام مهم نبود چی میگه.
جلو رفتم و اولین قطره اشک روی صورتمخودنمایی کرد.
_شهاب!
برگشت به سمتم و با همون اخم گفت:
_سرت چی شده؟
خندیدم. از اون خندههایی که به گریه تبدیل میشه و آدم نمیفهمه چطوری کنترلش کنه.
قدم برداشتم و خواستم دستم رو برای بغل کردنش باز کنم که زودتر متوجه شد و به طرف میز رفت.
ناامید به شهاب که اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته بود نگاه کردم. مراعات حضور رضا و سرباز رو میکرد وگرنه با همون اهم و تخمم معلوم بود دلتنگه و از چشمهای منتظرش میخوندم.
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت460🍁 نگاه معنیداری بهش کردم و تا رسیدن به زندان ساکت
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت461🍁
رضا روی صندلی نشست و به صندلی اشاره کرد. شهاب همچنان نگاهش به میز بود و ناراحتیش رو با سکوت نشون میداد.
_مگه من از تو قول نگرفتم؟
_چرا، ولی تو که نمیدونی چه کارهایی کرده. تو که نمیدونی اگه ولش میکردم الان باید تو بیمارستان و خیابون دنبالش میگشتم.
شهاب نگاه دلخوری بهم انداخت.
_آره؟ مگه نگفتم حق نداری خودت رو اذیت کنی؟
_اذیت کنه؟ دربهدر دنبالت افتاده بود و اگه پسر عمهات نبود دور از جونش الان باید تو قبرستون میدیدیش.
سیر تا پیاز ماجرا رو خیلی خلاصه و با آب و تاب برای شهاب گفت. ولی من با دلتنگی داشتم عطر و گرمای وجودش رو حس میکردم.
غرق صورت مردونه و صبورش شده بودم. به نظرم جا افتادهتر و پختهتر از قبل شده بود و یه وقار خاصی رو توی چهرهاش حس میکردم.
_ستاره!
دستم رو زیر چونهام جک کردم و عمیق گفتم:
_جانم!
لبش رو به دندون گرفت و با چشم به رضا و سرباز اشاره کرد. لبخند کمجونی پشت لبهاش قایم شده بود که باعث میشد همونجا بمیرم براش، برای غیرت و تعصبش.
_من میرم دیگه. کاری نداری؟
_نه داداش ممنون.
_من بیرون منتظرم.
سری تکون دادم و رفتن رضا رو نگاه کردم. سرمرو به حالت قبل تغییر دادم و دوباره لبخند زدم. بیجنبهتر از خودم سراغ نداشتم. سرش رو نزدیک کرد و صداش رو تا جایی که میشد پایین آورد.
_نمیگی جلو بقیه اینجوری جوابم رو میدی و دلبری میکنی یهو یه لقمهات کردم! نمیگی منه دور افتاده و دلتنگ با این جانت ممکنه یه کاری کنم که نباید!
کوتاه و آروم خندیدم. باورم نمیشد که الان کنار شهابم. خدا رو از ته دل شکر کردم که سالمه و دوباره داره این حرفها رو بهم میزنه. آب شور توی چشمهام دیدم رو تار کردند و من اصلا دوست نداشتم ادامه بدم. میخواستم ببینمش.
_سرت چی شده؟
دیگه از اخم خبری نبود و مثل همیشه مهربون و آرووم باهام حرف میزد.
_سرم، قلبم، دستم، پام. تو بگو کل وجودم چه ارزشی داره وقتی تو نیستی؟
غمگین شد با لحن جدی گفت:
_میدونستی که تو مثل یه الماسی که هر چی بیشتر تراش میبینه ارزشمندتر میشه. الانم جات اینجا، تو قلبم بیشتر از قبل سفت شده. نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی رضا گفت برای پیدا کردن من چکار کردی. البته عصبانی هم شدمها ولی ذوقه بیشتر بود.
مزاحم چشمهام رو قبل از روون شدن دور کردم و گفتم:
_از نبودنت داشتم دیونه میشدم.
_منم همینطور، روزهای اول نه خواب داشتم نه خوراک ولی باید میتونستم با خودم کنار بیا تا بتونم خودم رو نجات بدم.
-چرا به من نگفتی تو دردسر افتادی؟
-قرار نبود طول بکشه. اصلا برای همين با پای خودم اومدم چون سرهنگ قول داد زود کارمرو راه بندازه. اولش به خاطر شکایت مردم و دیر تحویل دادن ساختمونها گیر افتادم. بعد یکی یکی برگههای جدید پروندهام رو سنگین کردند.
_به کسی مشکوک نیستی؟
_نه. آخه من دشمنی با کسی ندارم. از طرفی کار رو انقدر حساب شده و دقیق انجام دادن که خودمم باور کردم. تو فکر کن اومدن اون زمینها رو به نام من خریدن. بعد دیوار کشیدن به بهانهی حفظ حریم و اینحرفها. بعد درختهای وسط رو قطع کردن و کمی ساخت و ساز کردند و ریزهریزه به قسمت همسایهها هم تجاوز کردند. این وسط چند نفر شکایت میکنن ولی من هیچ برگهایی ندیدم. اونی که گفتم دعا کن راضی بشه قاضی پروندهاس، اگه راضی بشه من با سند میتونم بیام بیرون.
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
#ماهور
گاهی هم به خودت سر بزن!
حالِ چشمهایت را بپرس و دستی به سر و روی احساست بکش؛ رو به روی آیینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر وَ با صدای بلند به خودت بگو که "تو" تنها دارایی من هستی؛
بگو که با همه ی کاستی های جسمی و روحی ، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم!
برای خودت وقت بگذار ، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر . نگذار احساس تنهایی کنی ، نگذار ابرهای سیاه، چشمهایت را از پا دربیاورد. مطمئن باش هرگز کسی دلسوزتر از تو نسبت به تو پیدا نخواهد شد!
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت461🍁 رضا روی صندلی نشست و به صندلی اشاره کرد. شهاب همچنان
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت462🍁
از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم. اون حرف میزد و کلی تبصره میبافت ولی من محو صورتش بودم.
-تو چرا گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم. واقعا گریه کرده بودم! اما خودم نفهمیدم! بلند شدم و صندلیم رو کنارش بردم.
_کجا خانم؟
درمونده نگاهش کردم.
_یکم نزدیک تر باشم.
_نمیشه. قانون اینه که زندانی نباید به کسی نزدیک بشه و تماس بدنی داشته باشه.
چه بیرحم به شهابم میگفت زندانی. جون من با دیدنش توی دستبند و اون لباس مسخره داشت کنده میشد و اون...
ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
_فقط چند دقیقه!
_نمیشه خانم، برای من مسولیت داره.
با ناراحتی جای قبلیم نشستم و نفسم رو بیرون دادم. خدا میدونست که چقدر دلم میخواست توی آغوشش باشم. کاش این سرباز نبود. کاش این سدهای قانون نبودند.
دلخور به مرد سبزپوش کچل کنار در کردم. ایشاالله که موهاش در نیاد.
شهاب با لبخند نگاهم کرد. از اون نگاهها که ذهنم رو میخوند. پلکهاش رو روی هم فشرد و لبخند تلخی تحویلم داد.
_یه عالمه حرف داشتم. یه دنیا گِله. ولی همش رو فراموش کردم.
خندید و با چشمکی که زد دلم زیر و رو شد.
_من با چشمهام جادو میکنم.
محتاط از اینکه کچل خان چیزی بهم نگه دستش رو گرفتم. مثل همیشه گرم بود.
_چه جادوگر دوستداشتنی!
-البته فقط برای تو! از نظر بقیه که گوشت تلخم. حتی اینجا هم بهم میگن.
چقدر سخت بود شنیدن حرفهای زندانش. اهمیت ندادم و برای عوض کردن بحث گفتم:
-فکر کنم آقاجون با دیدنم بفهمه که تو رو دیدم.
_انقدر از دیدنت شوکه شدم فراموش کردم از بقیه بپرسم. همه خوبن؟ مامان، بابا، بچهها.
_همه خوبن، فقط همگی یه درد مشترک داریم اونم نبودن جناب عالیه.
_بهشون نگی من کجام.
_حواسم هست.
-آقا وقت ملاقات تمومه.
کاش بشه بهش بگم برو اونور باد بیاد آش خور، ولی با صدای شهاب شمشیرم رو غلاف کردم.
_مواظب خودتون باش. به همه سلام برسون.
با نزدیک شدن سرباز بلند شدیم و هر دو خداحافظی کردیم. چقدر آروم شده بود این قلب بیقرارم.
هر دو رفتند. من موندم و اتاقی که هنوز عطر حضور شهاب توی اتاق پیدا بود. عمیق بو کشیدم و با حال خوشی که پیدا کرده بودم از اتاق بیرون اومدم.
راهی رو که با انتظار طی کرده بودم برگشتم. رضا توی ماشین نشسته بود و سرش روی فرمون.
حالا با این چیکار کنم! دلم برای دلش میسوخت و نمیتونستم کاری کنم.
ای کاش زندایی مجبورش کنه ازدواج کنه. رضا خیلی به پدر و مادرش احترام میذاشت و اگر نمیخواست کاری رو انجام بده ازشون دور میشد.
سرما اجازه نداد بیشتر بمونم و به یک نتیجه برسم و مجبورم کرد سوار بشم. با حضورم رضا نگاهی بهم انداخت و در سکوت ماشین رو به راه انداخت. نه سوالی بود و نه حرفی
🍁رمان ستاره🌾
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
🍁براساس واقعیت و کمی تصرف🌾
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت462🍁 از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم. اون حرف میزد و کلی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت463🍁
حس عذاب وجدان تا گلوم اومده بود و داشت خفهام میکرد. حالش رو درک میکردم. شاید عاشق احمد نبودم و بر اساس یک لجبازی کودکانه و نیاز به یک حامی باهاش زندگی خوبی داشتم ولی اعتراف میکنم که الان عاشق شهابم.
اینکه بخوای پا روی دلت بزاری و بعد کنار کسی باشی که تمام عمر فکر میکردی عاشقشی نامردی بود. نامردی دنیا و سرنوشت.
مخصوصا که بدونی عشقی در کار نبوده و ناخواسته بیمار شده باشی. مخصوصا که بدونی عشقت یک طرفه بوده و اون حتی نمیتونه به تو فکر کنه چه برسه باهات زندگی کنه. مخصوصا که بدونی طرف عاشق یک نفر دیگهاس و خوشبخته.
رضا چه حال عجیبی داشت. چه خوب تونسته خودش رو کنترل کنه و ظاهرش رو حفظ کنه. کاش یک معجزه زندگیش رو تغییر بده. رضا لیاقت یک زندگی آرووم و با عشق رو داشت.
چند روزی گذشت تا با محالفهای رضا تونستم با وکیل شهاب حرف بزنم. مثل همیشه کارهای قانونی طول میکشید. باید صبر میکردم و چقدر طاقتفرسا بود این مدل صبر.
توی اولین ملاقاتمون فراموش کردم به شهاب بگم داره پدر میشه ولی دفعههای بعد از قصدی نگفتم تا با اخلاقی که ازش سراغ دارم ممنوع ملاقاتم نکنه.
هر دفعه میرفتم دیدنش باهام شرط میکرد بار آخرم باشه ولی من بدون توجه به سفارشش روز بعد راهی زندان میشدم.
میگفت اینجا جای زن نیست و دوست نداشت توی این مکان برم و بیام، یه جورایی غیرتش قبول نمیکرد.
حواسم بیشتر به خودم بود و حالم تعریفی نبود. مشکلات طبیعی دوران حاملگی کمکم ظهور میکردند و هر روز یه جور بودم.
رضا بیشتر کارهای شرکت رو به سهیل سپرده بود و خودش بیشتر همراه من بود. به قول سهیل رضا بیشتر این از کارها سر در میمیاورد.
_ستاره جان پسر داییت جلوی در منتظره.
شالم رو سرم کردم و با برداشتن پالتوم همراه بچهها پایین اومدیم.
_کاش شما هم میاومدین.
_قرار نیست ما همیشه توی جمعهای خانوادگیتون باشیم. همین که اون بنده خدا میاد اینجا باید ما رو تحمل کنه خودش خیلیه.
_این چه حرفیه آقاجون ما دوست داریم کنارتون باشیم.
_دفعهی بعد، برو در پناه خدا.
سری تکون دادم و با لبخند خداحافظی کردم. حیاط بزرگ و غرق در برف رو گذروندیم و سوار ماشین رضا که رنگ مشکیش تضاد جالبی توی برف داشت شدیم.
طبق معمول همیشه جلوی بچهها عادی رفتار کردم و چیزی از ملاقات امروزش با شهاب نپرسیدم.
با رسیدن ما بهخونهی مامام سهیل هم تازه رسید. از ماشین پیاد شدم و بعد از رفتن بچهها داخل خونه به طرف سهیل رفتم که مشغول در آوردن پلاستیکهای خرید بود رفتم. مدتی بود که به خاطر مشغله ندیده بودمش و فقط تلفنی در ارتباط بودیم.
_بهبه احوال آبجی خانم! خوبی؟ ما رو نمیبینی خوشی؟ میبینم که کولاک کردی!
نگاهی به چهرهای بشاش و شیطونش کردم و پلاستیکی رو برداشتم.
_اولا سلام، دوما حالم زیاد مساعد نیست پس مزه پرونی نکن تا اخلاق قشنگم شامل حالت نشه، سوما ندیدن تو جز آرزوهای محاله پس دروغ به این گندگی نگو، چهارما کدوم کولاک!
از حاظر جوابیم تعجب کرد ولی خیلی زود قهقهاش بالا گرفت. رضا تنها پلاستیک دستم رو ازم گرفت و رو به سهیل گفت:
_خوبت شد؟ باید حتما اینجوری جوابت رو بده.
سهیل بادی به غبغب انداخت و سرش رو بالا گرفت.
_پس داشته باش داش رضا. اولا یه نفس بکش اون بینهاش خفه نشی، دوما حال خوبت رو هم دیدیم، سوما دیدن من جزو موهبتهای الهی که نصیب هرکسی نمیشه، چهارما شکوندن سر و پات رو میگم که باعث شد رضا دهن وا کنه
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت463🍁 حس عذاب وجدان تا گلوم اومده بود و داشت خفهام میکرد
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت464🍁
رضا بلند بلند خندید وجلوتر از ما راه رفت. به در ورودی رسیدیم. هنوز کسی از بارداریم خبر نداشت و قرار بود امروز بهشون بگم.
_حیف که حال کل کل ندارم.
خندید و در رو برام باز کرد.
_خوبه حوصله نداشتی و از راه نرسیده مشغول شستوشو ما شدی. خدا بهم رحم کنه.
از حرفش خندهام گرفت و با به یاد آوردن حرفهام و جوابی که سهیل داد خندیدم.
_نگاش کن چه خوششم اومده. شستوشو خوب بود اره؟
خندهام رو کنترل کردم و بدون جواب وارد خونه شدم.
تغییر رفتارم دست خودم نبود و مطمئن بودم به بارداریم ربط داره. با دلتنگی مامان رو بوسیدم و طولانی هم رو بغل گرفتیم.
توی نبود شهاب خیلی ازش دور بودم چون نمیخواستم حال خرابم رو ببینه.
هر کی ندونه من خوب میدونم که مامان دیگه تحمل مشکلی رو نداره و همینطوری کلی تحت فشاره.
نباید قضیهی امیر رو میفهمید که نمیدونم چطوری فهمید و دو روز تمام توی تب میسوخت.
_میشه بفرمایید چند ساله هم رو ندیدن؟
مامان جای من جواب سهیل رو داد و گفت:
_اصلا بگو یک روز، به تو چه ربطی داره؟
سهیل سرش رو عقب برد و با تعجب به مامان نگاه کرد.
_نه مثل اینکه امروز همه مسئول نظافت و شستشو شدن!
_برو لباست رو عوض کن که کلی کار داریم.
_مامان! بیرون هم کار کنم تو خونه هم کار کنم؟
_بله، مگه نمیبینی خواهرت حالش خوب نیست. تازه بخیهی سرش رو کشیدن، رو پا هم که نمیتونه زیاد بمونه. این چند وقته رضا گفت چند بار راهی بیمارستان شدی.
_ولش کن عمه جان این کلا از درک فارغه.
_عمهات از درک فارغه.
_بله بله!
_ببخشید مامان جون عمهی خودم از درک فارغه.
همه خندیدم و سهیل با کلی حرص خوردن راهی اتاقش و بعدش امر مامان شد.
بعد از مدتها در کنار خانوادهام بودم ولی بدون شهاب بهم خوش نمیگذشت. مخصوصا که الان می دونستم کجاست و الان توی چه حالیه.
بعد از غذا حالم خوب نبود و حالت تهوع داشتم. تو این مدت خیلی کم سراغم اومده بود و تقریبا مشکلی نداشتم ولی گاهی هم اینجوری میشدم.
پنجره ی اتاق رو کمی باز کردم و دراز کشیدم. هوای تازه حالم رو عوض میکرد.
مامان با چایی نبات وارد شد و در رو بست. خودم رو جمع کردم و به احترام مادرم نیم خیز شدم.
-بهتری؟ لازم نیست بری دکتری؟
-خوبم دکتر نیاز نیست.
-بالاخره یه چیزی شده که رضا میگه این مدت چند بار راهی بیمارستان شده و حالش بد میشه.
لبخند زدم. می دونستم مامان خوشحال میشه و از طرفی نیاز داشتم به این محبت مادرانه. خیلی وقته از آغوشش دور بودم و خودم لوس نکردم.
سرم رو به شونهاش تکیه دادم و آروم گفتم:
-نگران نباشید.
لیوان چایی رو نزدیک دهنم برد. به دهنم خوشمزه اومده بود ولی بعد خوردنش دل اشوبهی بدی گرفتم.
از رضا خجالت میکشیدم برای همین وارد حمام شدم. معدهام مقداری از غذای که خورده بودم رو قبول نکرده بود.
-ستاره! چی شده؟
دهنم رو شستم و با کمک دیوار بیرون زدم. نمیدونم چرا انقدر زود توانم رو از دست میدادم و نای راه رفتن رو نداشتم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹