#آدم_خوب
فزی ویگ گفت: «بیایید بچهها. امشب، کار تعطیل! شب کریسمس است. درِ شرکت را ببندید. اینجا را خلوت کنید. میزها و صندلیها را ببرید و آماده شوید برای جشن.»
آنها هر چیزی را که میشد، جا به جا کردند و به یک طرف اتاق بردند. نور
چراغها را زیاد کردند و در بخاری دیواری، زغال سنگ بیشتری ریختند.
بعد ویلنزنی با ویلناش وارد شد. سپس خانم فزی ویگ با سه دختر طناز و خندانش وارد شد و به دنبال آنها نیز نامزدهای آنها وارد دفتر شدند. بعد از آنها، همهٔ زنها و مردهایی که در انباری کار میکردند آمدند. ویلنزن شروع به نواختن کرد و آنها دست زدند و کیک و گوشت خوردند و نوشیدنی نوشیدند و شادی کردند.
سرانجام جشن تمام شد. ساعت یازده بود. خانم و آقای فزی ویگ در دو طرف در ایستادند و با هر کسی که بیرون میرفت دست دادند و کریسمس را به همه تبریک گفتند.
در تمام این مدت، اسکروج هیجانزده بود. روح و قلبش در دوران جوانی خودش سیر میکرد. همه چیز را به یاد میآورد و لذت میبرد. تازه در این موقع یعنی بعد از تمام شدن جشن بود که به یاد روح افتاد و دید روح به او زل زده است. نور سرِ روح بسیار شفاف و خوش رنگ بود.
روح گفت: «او با همین کار کوچک، توانست آدمهایی عادی را خوشحال و
شاد کند.»
اسکروج گفت: «کار کوچک؟
روح به او گفت «به حرفهای دو مرد جوان گوش کرد.» جوانها دربارهٔ
آقای فزی ویگ صحبت میکردند و گفتند که آدم بسیار خوبی است.
روح گفت: «آیا او آدمی استثنایی بود؟ او فقط چند پوند خرج کرد و بس.
همین.»
#چارلز_دیکنز
#سرود_کریسمس
#ترجمهی_محسن_سلیمانی ص۲۹
#چراغ_مطالعه_نوجوان
https://eitaa.com/ParvazBaKetab
چراغ مطالعه
#آدم_خوب فزی ویگ گفت: «بیایید بچهها. امشب، کار تعطیل! شب کریسمس است. درِ شرکت را ببندید. اینجا
#آدمهای_ترحمبرانگیز
فِرد گفت: «اسکروج، آدم بسیار مضحکی است. واقعاً میگویم. آنطور که باید، آدم جالبی نیست و همین هم عذابش میدهد. برای همین هم نمیتوانم چیزی علیهاش بگویم.»
همسر فرد گفت: «اما مسلماً آدم ثروتمندی است، یا حداقل تو همیشه این را میگویی.»
فرد گفت: «اما چه فایده عزیزم؟ پول هیچ سودی به حال او ندارد. آخر با این پول هیچ کار مفیدی انجام نمیدهد. حتی خودش هم راحت زندگی نمیکند. حتی از اینکه به ما کمک کند هم لذت نمیبرد. هاه، هاه، هاه، هاه، هاه.»
همسرش گفت: «آدم واقعاً از دستش عصبانی میشود.» و بعد خواهران او و زنهای دیگر هم همین را گفتند.
فرد گفت: «اما من دلم برایش میسوزد هر چه سعی میکنم نمیتوانم از دستش عصبانی شوم. چه کسی از طرز زندگی عجیب و غریب او، بیشتر از همه عذاب میکشد؟ خودش. او تصمیم گرفته از ما بدش بیاید. بنابراین به خانهٔ ما نمیآید و با ما غذا نمیخورد. اما نتیجهاش چه میشود؟ از غذایی بسیار خوشمزه محروم میشود. اما من هر سال چه او خوشش بیاید چه بدش بیاید مخصوصاً از او دعوت میکنم که به خانه ما بیاید. چون دلم برایش میسوزد.»
#چارلز_دیکنز
#سرود_کریسمس
#ترجمهی_محسن_سلیمانی ص۳۹-۴۰
#چراغ_مطالعه (کانالی برای کتابخوانهای نوجوان)
https://eitaa.com/ParvazBaKetab