تمام دلبری های دنیا را
تو یکجا داری...
خودت بگو
می شود تو را دید و
به قربانت نشد ؟
#فرشته_رضایی
#عید_قربان_مبارک
@Patoghedoostanha
🍃🌺
#غدیر_نزدیک_است ...
☀️امام رضا (علیه السلام) فرمودند↯
↻ به خدا سوگند، اگر مردم ارزش روز غدیر را شناخته بودند روزی ده بار، فرشتگان، با آنان مصافحه می کردند.
@Patoghedoostanha
#لحظه_مرگ
زیارت عاشورا 🙏
وحشتناک ترين لحظه ى زندگى، لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبر ميگذارند.
شخصى نزد امام صادق(علیه السلام) رفت و گفت من از ان لحظه بسيارميترسم، چه کنم؟
امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد اللهم ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود؟
یعنی خدايا شفاعت حسين(علیه السلام) را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(علیه السلام) در آن لحظه به فريادتان برسد.
@Patoghedoostanha
🌹 #عیدتون مبـــــاررررک🌹
💠پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
🔺إنَّما جَعَلَ اللّه ُ الأضحى لِشبَعِ مَساكِينِكُم مِنَ اللَّحمِ فَأطعِمُوهُم ؛
🔰خداوند عيد قربان را برنهاد تا مستمندان از گوشت سير شوند ؛ پس از گوشت قربانى به ايشان بخورانيد.
📙ثواب الأعمال، ص 59
#عید_قربان
@Patoghedoostanha
#تلنگـــــــر
✍مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.» دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! » انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
"همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "
@Patoghedoostanha
🎉🎊ﻋﯿﺪﺗﻮﻥ ﻣﺒـﺎﺭﮐــــــــــ🎉🎊
روزها چه روزهای باعظمتیست
موسی به طور میرود
فاطمه به خانه علی
ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه
محمد با علی به غدیر
حسین باتمام هستیش به کربلا
عیدقربان مبارک
💐💐 💐💐
💐 💐 💐
💐 💐
💐 💐
💐 💐
💐 💐
💐
🌺🌺 🌺🌺
🌺 🌺 🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
🌺
💜عید قربان و عید غدیر مبارک
🌷🌷🌷🌷
🌷🌟🌟🌟🌟🌷
🌷🌟⭐️⭐️⭐️🌟🌷
🌷 🌷
🌷🌟⭐️⭐️⭐️🌟🌷
🌷🌟🌟🌟🌟🌷
🌷🌷🌷🌷
🍀 🌵
🍀🍀 🌵 🍀🍀
🍀🍀🍀 🌵🍀🍀
🍀🍀 🌵🍀
🍀🌵
عید آمد وعید آمد
با نقل و نبات آمد
دنیا شده یڪسرگل
هرگوشه پراز بلبل
هرخاڪ شده بستان
چون نور امید آمد
عید قربان و عید غدیر مبارک باد🎊🎉
@Patoghedoostanha
♥️
نگارا ...
عید قربان است،
به قربانت شوم یا نه؟
❤️❤️❤️
#عیدتون_مبارڪــ💐☺️
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
#قربان بایرامیز موبارک اولسون😊😄
@Patoghedoostanha
💚
•قـــربانِ غمَـــت حتــی•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
@Patoghedoostanha
در تبسّم گفت
زیر لب که: "قربانم شوی"
آخر آن مه داد
دشنامی که من میخواستم :)
❤️❤️❤️
#قصاب_کاشانی
@Patoghedoostanha
عید
قربان
من
آن
دم
که
فدای
طو
شوم ...
❤️❤️❤️
#عیدت_مبارک🌸🍃
@Patoghedoostanha
خدا زمین رو گرد آفرید
که به انسان بگه
همون لحظه که فکر میکنی
به آخر رسیدی
درست در نقطه آغازی.
پس هرگز امیدت رو از دست نده
@Patoghedoostanha
همـیشه یادتون باشه :
تو زندگی به هیچکس اعتماد نکن...!
آینه با تمام یک رنگیش
دست چپ و راست را به تو
اشتباه نشان میدهد .!!!!!
@Patoghedoostanha
عید قربان" 🌿
با نماز و عبادتش 🌺
با ذکر و دعایش با قربانى
و صدقات و احسانش
بسترى براى جارى
ساختن مفهوم
عبودیت و بندگیست...
این عید بندگی🌿
بر شما دوستان مبارک باد🌺
@Patoghedoostanha
درونِ ما، ما را بس.
به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافیست و همین درون میداند حقیقت چیست.
برای من همیشه، همین کافی بوده است. همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام میدهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافیست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت میکنم و گاهی کنار میروم.
اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح دادن و دروغ گفتن، در درون هیچ راه فراری نیست. هیچ.
و همین برای من کافیست.
که بدانم چطور در زندگیام جلو بروم.
که بدانم چطور رفتار کنم.
و چطور گاهی هیچ توضیحی ندهم و فقط فاصله را زیاد کنم.
و فکر میکنم همین "درون" برای همه ی آدمها هم کافیست.
هیچ راه گریزی از درون نیست.
#پونه_مقيمی
گروه چت، آهنگ،کلیپ،جک ✅
احترام و ادب به شخصیت همدیگه
پست غیر اخلاقی ممنوع❌
پی وی ممنوع ❌
تبلیغ لینک گروه ممنوع ❌
ویس ممنوع ❌
اصل دادن اختیاری در حدی که بدونیم خانم یا اقا هستی
لطفا رعایت کنید
خوش اومدید،🌹 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3549364268C88faf380ec
💕💕💕
وقتي از ته دل بخندی
وقتی هر چیزی را به خودت نگیری،
وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی،
وقتی برای شاد بودن،
نیاز به بهانه نداشته باشی؛
آن زمان است که واقعا زندگی می کنی.
بازی زندگی، بازی بومرنگهاست؛
اندیشهها، کردارها و سخنان ما، دیر یا زود با دقت شگفتآوری به سوی ما بازمیگردند.
زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد.
☘☘☘
تصمیمات مهم زندگی خودتان را
در وقت عصبانیت نگیرید،
برای اینکه به یک نفر بگویید
"برو به جهنم"
همیشه فردا هم وقت هست…!
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part77
به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش
میکند.مشخص است که نمیتواند طرف پشت تلفن را مُجاب کند.
:+حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا
اون دختر،یا هیچکس
سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ
چیز فکر کنم. از فکري که به سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد...
خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟
چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟
گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم
کشیده میشود سمت آقاسیاوش که همچنان با تلفن حرف میزند. با
دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب کاپشنش
کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما
برمیگردد.
کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را
بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر دخترعمه اش را در ذهنم به
تصویر نکشم.. اما نمیتوانم...
ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد
زیبارو و خوش اخلاق نباشد...سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟
دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟
این رختشویخانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟
یک جفت کفش چرم مردانه ي مشکی،برابرم میایستد. سر بلند
میکنم،آقاسیاوش است...
نگاهم را میدزدم،خودم را کنار عمو میکشم تا او هم بنشیند..
آقاسیاوش سعی میکند ناراحتی صدایش ملموس نباشد.
:_چرا شروع نکردین؟؟
عمو نگران نگاهش میکند.
:+صبر کردیم بیاي
سرم را کمی بلند میکنم.
آقاسیاوش مثل مرغ سرکنده مدام نگاهش را این طرف و آن طرف
میدواند.
عمو یک لقمه برایم میگیرد و دستم میدهد،به طرف سیاوش
برمیگردد
:+بخور تو هم دیگه
آقاسیاوش میگوید:میخورم،میخورم
و یک لقمه ي کوچک میگیرد و من،میبینم که به سختی یک قطعهسنگ،آن را میبلعد.
نمیدانم چرا،نگرانی گلویم را چنگ میزند.
عمو صدایم میزند.
:+نیکی چرا نمیخوري ؟
آب دهانم را قورت میدهم.
:_می خورم...
دستم را مثل یک تکه چوب خشک دراز میکنم.
هوا،سرد است اما سنگینی فضا،خون را در رگ هایم منجمد کرده.
به سختی لقمه میگیرم و در دهانم میگذارم.
عمو و آقاسیاوش هم،اشتیاقی به خوردن ندارند.
آقاسیاوش میگوید:وحید...راستش...سفرمون باید طولانی تر
بشه...میدونم کاراي شرکت و بابات مونده ولی...
عمو میپرسد:چرا؟چی شده؟؟
:_فردا،مامانم با عمه ام میان ایران..میان که...یعنی میان...
حس میکنم اضافی ام...انگار نباید باشم،انگار بودنم سیاوش را مقید
کرده.
بلند میشوم:عمو من میرم قدم بزنم...
آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش میکنم...
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part77 به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمیتواند طرف پ
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part78
میگویم:نمیخوام مزاحم..
:_نه شما غریبه نیستید،بشینید لطفا
دوباره مینشینم.
عمو مردد و بااخم نگاهش میکند.
آقاسیاوش ادامه میدهد:حاج خانم با عمه ام میان که شما رو ببینن..
روي صحبتش با من است...
سرم را بلند میکنم...
او اما سرش پایین است و پیشانی اش پر از دانه هاي درشت عرق...
در این سرما..از چه این همه شرم کرده است؟
نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم:من؟؟چرا من؟
عمو پوزخند میزند:سیاوش سر و ته حرفات معلوم نیس...اومدن حاج
خانم چه ربطی به نیکی داره؟؟
تند،سرش را بلند میکند و در چشمان عمو خیره میشود...
:_من نمیدونم وحید،به جون خودت نمیدونم.. فقط مامان زنگ زد
گفت داره میاد(صدایش را پایین میآورد،مثل سرش) نیکی خانم رو
ببینه...
عمو کلافه شده... دست در موهایش میکند ،به پشتی تخت تکیه
میدهد و نفسش را با صدا بیرون میدمد...به معناي واقعی کلمه،گیج شده امـ...
★
در تمام مسیر،تا خانه،سکوت برقرار است. عمو مدام نفس عمیق
میکشد. انگار هواي کافی به ریه هایش نمیرسد.. من هم به تنگ آمده
ام.
دلیلش را نمیدانم اما،گونه هایم گُر گرفته اند.
عمو،ماشین را جلوي خانه پارك میکند. به طرفم برمیگردد و سوییچ
را به سمتم میگیرد.
:_بیا عموجان،از بابات تشکر کن..من تلفنی ازش تشکر میکنم..
:+چرا عمو؟مگه نمیاین تو؟
:_نه دیگه،اخلاق مامان و بابات رو بهتر از من میشناسی..
:+آخه پیاده کجا میرین؟
:_یه کم قدم زدن خوبه
دستش را روي شانه ي آقاسیاوش میگذارد.
:_یه کم هواخوري واسه این رفیقمون لازمه،مگه نه؟
آقاسیاوش سرش را بالا میآورد،سري تکان می دهد و پیاده میشود.
من و عمو هم.
عمو زیپ کاپشنش را بالا میکشد:زحمت بردنش تو پارکینگ با باباته.:_عمو آخه هوا سرده..
:+نه خوبه،تو برو تو...
کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم،برمیگردم:مطمئنین
تو نمیاین؟
عمو با لحن سرزنشگرانه میگوید
:+نیکی خانم،خداحـــــــافظ
سرم را پایین میاندازم:خدانگه دار..
آقاسیاوش با سنگریزه هاي زیرپایش بازي میکند و زیرلب چیزي
شبیه(خداحافظ) میگوید.
عمو اصرار میکند
:+برو تو دیگه...
در را میبندم. از تاریکی حیاط استفاده میکنم و چادرم را داخل کیف
میچپانم.
وارد خانه میشوم:من اومدم
بدون اینکه منتظر جواب شوم،به اتاقم پناه میبرم...
بسته اي که حاج خانم برایم فرستاده باز میکنم، یک روسري قواره
دار ابریشمی.. طرح زیباي روسري سلیقه ي خریدارش را به رخ
میکشد.
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠