فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
👤 استاد مهدی دانشمند
▫️ ما، مال خدا هستیم
🌙🌼السلام علی المهدی🌼🌙
┈
دوستـی که
معنای اشک های شما را میفهمد،
ارزشش خیلی بیشتر از
هزاران دوستی است که
فقط لبخندتان را می شناسند....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
🔴 مگه میشه این کلیپ را ببینیو دلت نشکنه...؟
خدایا ما را به لب تشنه قمربنیهاشم ببخش🙏
تشنگی ما به تشنگی و گذشت حضرت ابوالفضل نمیرسد ولی ما را به حرمش برسان...
چند توصیهی مفید برای اینکه بتوانید انسانی با نشاطتر باشید
رنج و اندوه فقط روزها را سختتر میکند.
۱. به خودتون قول بدید از همین لحظه، هر جا که رفتید و توی همهی شرایط دنبال یک چیز، حتی خیلی کوچک برای تشویق یا تمجید بگردید.
۲. هر جا که تونستید نظر یا پیشنهادی بدید که بتونه به فضا شادی رو هدیه بده.
۳. توی لباس پوشیدن و آراستگیتون از رنگهای شاد و روشن استفاده کنید.
۴. با لبخندی آرام با دیگران ارتباط برقرار کنید حتی اگر بهزور لبخند میزنید ولی حتما لبخند داشته باشید.
۵. سپاس و ستایش را جایگزین شکایت و قضاوت کنید.
۶.از هر فرصتی برای خندیدن و رها کردن حال خوش درونتون استفاده کنید.
🌸🍃🌸🍃
@Patoghedoostanha
از من خبر بگير!
كارى ندارد...
كافیست صبح ها
دلت برايم تنگ شود
و بى اختيار به نقطه اى خيره شوى
و به اين فكر كنى
كه چقدر بى خبرى از من...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل و دینم ...❤️❤️❤️❤️❤️
✍دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.» بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد! مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها را بردارم، میشه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟» دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
خیلی از ما آدم بزرگها، حواسمان به اندازهی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشان بزرگتر است.
💕بزرگترین مزیت؛
راستگویے این است ڪه،
نیازے نیست،
گفته هایمان را بخاطر بسپاریم!
و نیازے به یک حافظه خوب،
نخواهیم داشت!!
تلاش براے فریب دیگران،مانند،
تار تنیدن به دور خودمان است!
#تلنگر
💠 تقوا یعنی
اگه در یه جمعی همه گناه میکردن
تو، تحت تاثیر قرار نگیری
یادت بمونه
خدایی هست و ..
حساب و کتابی...
مدادرنگیهایت را بردار و امروز قلبت را
عاشقتر رنگ کن!
آسمانِ دلت را آبیتر
خط لبخندت راعمیقتر
امروز
یک نفس" عمیقتر بکش "
لحظاتت را از نگاه
خدا نقاشی کن
امروزت بهشت دوست خوب من
🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌺مصاحبه ای جالب با #روزه_اولی_ها
و جواب های بسیار زیبای آنها👍👍
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ؛
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ...
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ...
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ...
"ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ"
🍃ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ
ﺗﻤﺎﻡ خوبی ها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ
♦️ ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ، ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ته ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍشند
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ....
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ!
♥️ ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ...
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part27
:+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم
کرد(میخندد)خواهریم دیگه؟دوقلو؟
:_آره دیــگه.
دستم را فشار میدهد،خیلی بهم ریخته است...
:+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میاي دیگه؟البته اگه
زحمتی نیست
:_معلـــومه که میام،گفتی همین مســجد ؟
:+آره،چطور؟
:_من گاهی میام اینجا واسه نـمـاز.
:+جدي؟منم پنجشنبه ها و جمعه ها میرم .
از سر ناچاري می خندم
_:پس دیگه راستی راستی دوقلوییم.
❤
فاطمه سرش را روي شانه ام گذاشته و با هم گریه میکنیم. کسی
صدایش میزند،بلند میشود،اشک هایش را پاك میکند و
میگوید:ببخشید الان میام
امروز،مراسم سومین روز درگذشت پدربزرگ فاطمه است.به در و دیوار مسجد خیره میشوم. اینجا براي من حکم زادگاه را
دارد.
فاطــمـــه با دختري به طرفم میآید.میشناسمش،همان دختري
است که دیروز عکسش را نشانم داد ؛فرشته .
بلند میشوم .
:_نیکی جون،این دخترخالمه،فرشته.
با فرشته دست میدهم،به گمانم یکی دو سالی از ما بزرگتر باشد.
میگویم:خیلی از آشناییتون خوشبختم،تسلیت میگم امیدوارم غم
آخرتون باشه.
زیرچشم هایش،گود افتاده.
لبخند کمرنگی میزند :مرسی،من تعریف شمارو خیلی از فاطمه
شنیدم،ان شاءالله تو شادي هاتون جبران کنیم،زحمت کشیدید،من
بازم میرسم خدمتتون. مرسی که حواستون به فاطمه هست.
لبخند میزنم.
فرشته میرود و با فاطمه مینشینیم. خانم ها گاهی میآیند،به فاطمه
تسلیت میگویند و می روند.
روح مسجد صدایم میزند،به یاد متولد شدنم....
گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم
صحبت کنم یا نه... نگرانی ها و سردرگمی هایم پایان ندارد...
صداي منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام
حاضره.
بلند میشوم،موهاي آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوري
میروم. مامان و بابا پشت میز نشسته اند و منتظر من
هستند.هیچکس در خانه ي ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع
سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد.
روي صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع
و صداي قاشق و چنگال دیوانه ام میکند،با غذایم بازي میکنم.
دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم
مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟
:+اشتها ندارم مامان
:_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوري...
:+ولی من اصلا...
:_حـرف نباشه نیکی
بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی
نیست
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part27 :+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد(میخندد)خواهریم دیگه؟دوقلو؟ :_
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part28
به من چشـمک میزند.
از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بري...
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم
میشنوم که مامان میگوید: مسعود آخر این کاراي تو،تربیت این
دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:پدر و مادراي ما بهمون یاد دادن ؟آخرش
خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش نداشته باش،این همه حــرص
نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی براي
آشفتگی ام بیابم.
وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادري
و سراغ عکس ها میروم.
جرقه اي چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن
ناشناس رسیده باشد.
دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل
فرشته اي به داد من رسید.
زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته اي،شک ندارم.دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا
زودتر به فکر ایمیل نیفتادم...
اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ....
(وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی)
امام حسین....آه خداي من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل
شدم... همان که تا اینجا رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که
بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ ایمیل،متعلق به دوهفته
پیش است. اي واي من،کاش زودتر میخواندمش..
ایمیل بعدي را که باز میکنم،نوشته:
«برو سراغ اهل بیت
از اون ها کمک بخواه
این کتابا به دردت میخورن:
کشتی پهلوگرفته
سقاي آب و ادب
آفتاب در حجاب
و
لهوفبه ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت
زیارت عاشورا هم رسیده.
مداحی هم گوش بده،راستی
چرا
نمازخوندن رو
امتحان
نمیکنی ؟»
نـــــمـــــــاز؟مـــــــــن؟شاید یهتر است امتحانش
کنم.... لیست کتاب ها را می نویسم،باید خانه تکانی کنم،دِلَــمــ
را....
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠