روزي حکيمي به شاگردانش گفت: فردا هر کدام يک کيسه بياوريد و در آن به تعداد آدمهايي که دوستشان نداريد و از آنها بدتان ميآيد پياز قرار دهيد. روز بعد همه همين کار را انجام دادند و. حکيم گفت: هر جا که ميرويد اين کيسه را با خود حمل کنيد، شاگردان بعد از چند هفته خسته شدند و به حکيم شکايت بردند که:پياز ها سنگین است و گنديده و بوي تعفن گرفته است و ما را اذيت ميکند
حکيم گفت: اين شبيه وضعيتي است که شما کينه ديگران را در دل نگه داريد، اين کينه قلب و دل شما را فاسد میکند و بيشتر از همه خودتان را اذيت خواهد کرد، پس ببخشيد و بگذريد تا آزار نبينيد.
@Patoghedoostanha
در روزِ نهم از عطشِ یــــار بخوانید
"ای اهلِ حرم، میر و علمدار" بخوانید ...
@Patoghedoostanha
🔸زمان کوتاه است
✨و لحظات برگشت ناپذیر
🔸زندگی، حبابی بیش نیست
🔸ساده تر ببینیم
✨ساده تر بگیریم
🔸ساده تر بخندیم
زندگی ساده ترش زیباست
🌹
میان آرزوی تو و معجزه خداوند، دیواری است به نام اعتماد. پس اگر دوست داری به آرزویت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن. هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد.ای کاش ایمانی از جنس کودکانه داشته باشیم
از هر دستی بدی از همون دست
یه جوری غیر منتظره پس میگیری.
پس با مردم همونجوری رفتار کن
که دوست داری باهات رفتار شه.
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
@Patoghedoostanha
اگه فکرتو به اندازه ی کافی باز نگه داری،آدما یه عالمه فکرای آشغال توش میریزن.
@Patoghedoostanha
خوشبختی باید جاش رو پیدا کنه وگرنه تو هوا گیج میزنه. بعضی وقتها تنش بهمون میخوره و ما اسمش رو میگذاریم شانس. اما خوشبخت خیلی فرق میکنه باید جاش رو ساخت، تا بیاد و بشینه. اونایی که مشتشون بازه تو زندگی جای خوشبختی رو فراهم کردن. دستتون رو باز کنین، وقتی مشتتون رو به دنیا بستس، هیچی تو زندگی جا نداره، امتحان کنین. آدمهای خوشبخت مشتاشون بازه، میسپارن و میگیرن.
#صابر_ابر
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃رمضان
رخصت دَق الباب است
بر آستان حضرت دوست
عریضه هرچه هست و
حاجت دل هرچه ...
براتون آرزوی اجابت دارم🙏
تقدیم به خوبان خدا 💖
طاعات قبول درگاه حق 🙏
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part30
سوره توحید
بسم الله الرحمن الرحیم
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ )»
این چند وقت،به خاطــر تکرار مکرر حمد،از بر کردمش.. اما سوره ي
دوم را چه باید بکنم....
چند بار از روي سوره ي توحید میخوانم،حفظ کردنش سخت
نیست،اما خب،یک روزه که نمیشود..
زیرلب میگویم:خدایـــــا،بنده ي گناهکارت رو تنها نذار....
بلند میشوم،در اتاق راه میروم و فکر میکنم،طبق عادت
همیشڱي...
چراغ ذهنم روشن میشود... موبایلمـ را برابر دهانم میگیرم... باید
صدایم را ضبط کنم..شروع میکنم به قرائت سوره ي توحید.
صداي ضبط شده ام را گوش میدهم،از تلفظ بعضی لغات خنده ام
میگیرد...
خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت.
مرحله ي بعد،رکوع است،نگاهم به ذکرش میافتد.
کم کم پیرزن غرغروي مغزم بیدار میشود:خوش به حال عربا،چقدر
کارشون راحته.. حالا نمیشه ما فارسی،نماز بخونیم...رسیدن پرواز کنم...
چه اشتباهی!
به تو رسیدن که پایان نیست... تو هــدف نیستی خداي من،بودن در
کنار تو خود زندگی ست... تو در کل مسیر کنارمنی...
من خودم در قرآن خوانده ام،تونزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن
باید تو را در خودم لمس کنم،تو در وجود منی،در قلب من...
خدایا،مــرا به خاطر همه ي لحظه هایی که تو به من نعمت دادي و
من ناسپاسی کردم...
خدایا به خاطر همه ي زمان هایی که پشت به تو،به سمت هلاکت
دویدم...
ببخــش خدایا....
ببخش که تو هشدارم دادي از دشمنی شیطان،اما من او را دوست
خود گرفتم...
ببخش خدایا،ببخـــش بنده اي که نمک خورد و نمکدان لطف تو رو
شکست...
بخش مهربان ترین مهربان...
بلند میشوم،چهار رکعت بعدي نماز عصر،راحت تر تلفظ میکنم
اصطلاحات را.... الفاظ را و ذکــرها رابه خودم تشــر میزنم:خجالت نمیکشی؟پونزده ساله خوردي و
خوابیدي... یه نمازخوندنم سختت میشه.. بس کن،خجالت بکش.. این
همه تو ناز و نعمت خدا،غرق شدي... از خدا خجالت نمیکشی؟ از
حضرت زهرا شرم نمیکنی...
ذکر رکوع و سجده را هم ضبط میکنم،نوبت به تشهد و سلام
میرسد،چاره اي جــز ضبط کردنشان ندارم..
چندبار،صدایم را گوش میدهم و تمــرین میکنم، حرکات و گفتار،با
هم هم زمان شود.
با همان مانتو و شال، و با تکه سنگ زیبایی که یادگار سفــرشمال
است،اولین نمـــاز عمرم را شروع میکنمـ .
اللّه اکبر
چهـــار رکعـت نماز ظهــر میخوانمـ،قربۀ الی اللّه..
.
نمازم که تمام میشود،حس سبک بال ترین پرنده ي عالَم را دارم.
روي همــان سنگ،که آب دریا صافش کرده،به سجده میافتم و از
خداونــد طلب بخشــش میکنمـــــ...
خداي مهــربان آسمان ها و زمین،خداي بندگان پاك و مطــهـري
چون زهــراي مرضیــه،خداي من.............
کمک کن بر عهد پاکی ام ماندگـار باشم و ثابت قدم،تا انتهاي به توآخ که چه آرامشی در رگهایم جاري میشود با یاد تو.
تو بهترینی،پاکی و منزه.
تو نهایت انتظار منیازخدایم،کمک کن من نهایت انتظار تو باشم،از
بنده ات....
.
بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر
شوند.
به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام.
به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه
سکوت را.
برایش مینویسم:
نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی
هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم.
تنها می دانم،فــرشته اي هستی که مرا به یاد خدایم انداختی..
شک ندارم...
از این هـمه لطف شما سپاسگزارم..
.
ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را
میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا میخواست به تو بال بدهدگفت چشمت میزنند
به تو چادر داد..
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part30 سوره توحید بسم الله الرحمن الرحیم (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part31
جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه....
مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟
مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در
قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟
چــــــرا نـــــه؟
من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به
جان میخرم،همه ي رنج هاي این دنیا،فداي لبخند رضایت
زهـــرا....
من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن
حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن....
حسین جان؟
تو از کدام ستاره اي که نامت این چنین،اشک هایم را روان می
سازد...
اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد
و من در میانی ترین روز تابستان از خانه خارج میشوم.
اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم.راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟
:_نه
:+حالتون خوبه؟
:_بــله خوبم.
:+کـجـا برم؟
قشنگ ترین لبخند دنیا روي لب هایم می نشیند.
:_جایی که چادر میفروشن.
راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد.
شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاري از موهایم به
چشم نامحرمان بیاید.
در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.
جلوي یک مغازه ي حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم
و داخل میشوم.
فروشنده ها،یک دخترجوان چادري و یک بانوي میانسال چادري
هستند.
:_سلام
بانوي میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در
خدمتم.حرفم را مزه مزه میکنم:براي خریدن چادر اومدم
:+خوش اومدي،براي خودتون؟
با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه
:+به سلامتی،خب چه چادري مدنظرتون هست؟
نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟
فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر
ساده،قجري،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار، جلابیب.... چی
مدنظرتونه؟
بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ي اینایی که گفتین چادرن؟؟
دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می
شود،فروشنده ي میانسال میگوید: بله عزیزم،چادرن
و ژورنالی برابرم میگذارد.
پر است از انواع چادر.
جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند
مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این
ها،اینقدر زیبا هستند و جلب توجه می کنند؟
:_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم هاي عرب از کدوم
چادر سر میکنن؟؟
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
امشب، شب وفات حضرت خدیجه کبری سلاماللهعلیها است.
برای شادی روح این بزرگوار، #صلواتی بفرستید.
@Patoghedoostanha