✍امام باقر علیه السلام:
كسى كه در زمان غيبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّريف) بر ايمان و ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت پابرجا و ثابت بماند، خداوند متعال پاداش و ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر و حنين به او عطا مىفرمايد.
📚إثبات الهداة ج۳ ص۴۶۷
@Patoghedoostanha
🕊 اونی که
از بین
مین های نفسانی
شهوت و شهرت
نتونه
معبری
برای خودش
به سمت ارباب
باز کنه
زمینگیر میشه
به کربلا نمی رسه 🕊
@Patoghedoostanha
♨به مانند کافر جان میدهند...
✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليهالسلام نقل ميكند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد ميكشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع ميكني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟
علي عليهالسلام عرض كرد: يا رسولالله تا به حال چنين دردي نداشتهام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت ميآيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را ميگيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد ميزند...
حضرت علي (عليهالسلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسولالله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم.
بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح ميشوند:
1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم ميكند
2- گروهي كه مال يتيم ميخورند
3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد.
📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖از دریا نترسانم که من 💖
💗در قلب تو جان میدهم💗
@Patoghedoostanha
🌱تــــو را مـــیخواهم ای دیـــرینه دلـــخواه...🍃
#هوشنگ_ابتهاج
@Patoghedoostanha
✅حق النّاس
✍شخصی از حضرت آیت الله بهجت(ره) درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند: «تا میتوانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند مجددا مشغول ذکر شدند.
🔅 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند:
«اگر احیانا گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّالناس است نباشد.» باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّالناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.»
📚منبع: فریادگر توحید، صفحه ٢١٨
@Patoghedoostanha
🔴 یک جا مرد کوتاه بیاید یک جا زن
🔸رهبر انقلاب:
این طور نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند؛ نخیر. چنین چیزی نه در اسلام داریم و نه در شرع. یا مثل برخی از این اروپا ندیده های بدتر از اروپا و مقلد اروپا، بگوییم که زن بایستی همه کاره باشد و مرد تابع باشد. نه این هم غلط است. بالاخره دوتا شریک و دوتا رفیق هستید. یک جا مرد کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید. یکی این جا از سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر زندگی کنید. ٧٧/٠١/١٩
@Patoghedoostanha
📝 "زینتِ صاحب الزمان باشیم"
🔹 باید طوری زندگی کنیم و با مردم به نحوی معاشرت نمائیم که مایه زینت و سرفرازی امام باشیم، نه این که موجب رنجش و شرمندگی آن حضرت باشیم.
❤️ امام صادق فرمودند : اى گروه شیعه! براى ما زینت باشید نه ننگ و عار، با مردم خوش گفتار بوده و از سخنان بیهوده و زشت برحذر باشید.
📚 کافی ج۲ ص۷۷
@Patoghedoostanha
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part70
:_مراقب خودت باش،خداحافظ.
لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده
شده و میخواهد به باشگاه برود .
:_خداحافظ مامان
:+بیا تا یه جایی میرسونمت.
:_نه ممنون،خودم میرم.
.
از خانه بیرون میزنم،باد سرد هواي آبان ماه،صورتم را میسوزاند.
]دربست] میگویم،یک تاکسی جلوي پایم توقف میکند. سریع چادرم
را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند.
:_کجا برم خانم؟
:+دانشگاه تهران
*
وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم
دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد
میشوم آرام میگویم:سلام آقاي علایی.
سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش.
کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته اي میشد که
ندیده بودمش.آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود.
:_منم همینطور..
استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم
زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟
فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی
:_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي
دعوت کنم تشریف بیارن.
*
جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند.
محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند.
استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می
بینمتون
فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند!
استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود.
مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد.
در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند.
زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه
:_چرا؟:+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد
فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست
داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن
بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟
:_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من
روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد
:+تو این ســرما آب بازي می کردین؟
:_بله تو همین ســرما!
از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه
ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام
میگوید:ایییییش
از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش
درمیرود براي داداش محسنش!
از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي
بگویم اما فاطمه نمیگذارد
:_هیچی نگو
برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله
اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـزرین
فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد.
محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه.
میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟
فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست
محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در
شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا
دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و
برادریم...
فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را
میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم
غیرت!
دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما
محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي
ماشین بمونه؟
فاطمه میگوید:نه ممنون
محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند.
میگویم:چیه؟:_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت
نوشتی و خط زدي
با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟
:_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟
:+فاطمه؟؟؟
:_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس
رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا
حواسش جمع است،چه خوب است خواهري مثل او داشتن...
فاطمه پیشنهاد کافه ي انتهاي خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم.
شروع میکنم
:_میدونی فاطمه؟ آقاي رادان یکی از همکاراي بابامه و دوستش
محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد
داشتیم.
:+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدي؟
:_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازي من بود.
با شیطنت می خندد
:+خـــــــب....
:_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاري
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
#فراری
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part71
:+مبارکه
:_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟
:+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و
اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره
:_برام فرقی نمیکنه
:+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟
:_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی
نیستن..
:+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم
بیرون،این ماشینه دنبالمونه.
میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم
برنگرد
با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي.
داخلش هیچ چیز مشخص نیست.
:+نه بابا،شاید مسیرشه
:_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟
:+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه
:_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند ترپاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم
هایی پشت سرمان. میترسم!
حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر!
ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟
فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد
صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر...
آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم..
فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص
به نظر میرسه..
صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟
صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟
برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم..
محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست...
حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو
محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند...
عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت
محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید:_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی...
عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست...
عمو به طرف من برمیگردد..
فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام
عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام
من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟
عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم
حتی پلک هم نمیزنم.
عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟
اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند
روي لبم ایجاد کرده...
دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو
هم خوشش نمیآید.
آرام میگویم :عمــــــو
عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم
عموجان
:_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟
:+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولیبیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو!
اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو
وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن.
عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن.
محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي
نیایش...نشناختمون
عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟
فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه
ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون
خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون..
محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند.
سوار ماشین میشویم.
سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است
:_عمو،کی اومدین؟
:+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت
شماییم.
:_ماشین از کجا آوردین؟
:+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
🕊 انسانها بال ندارند.
بال انسانها؛
در قلبشان است...
@Patoghedoostanha
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part72
به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد.
سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش
عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا
بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام
مهمونمون کنی
آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟
:+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم...
نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام
:_آخه امشب....
سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد.
عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟
:+برم یه چیزي بخرم،بیام.
از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است...
سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد:
خب امشب چه خبره؟؟
:_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من
خواستگار بیاد...
:+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟:_پسر همکار بابا،آقاي رادان
:+عه،دانیال؟
:_میشناسینش؟
:+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟
:_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم
:+نوچ...اي بابا...
سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته...
:_ممنون آقاسیاوش.
میگوید:نوش جان
عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه
فردا
آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره
:_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن
:+تو مگه با من نمیاي؟
:_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد....
آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند
حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟
سیاوش دور لبش را پاك میکند...نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم
میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان
ها را میگردد...جلوي خانه میرسیم. شب شده است و من دلم
گرفته...
کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش
دست می دهد و پیاده میشود.
زیر لب میگویم:خداحافظ
میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه..
صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس
هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه
منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و
وارد حیاط میشوم. عمو براي سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش
میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو
کجایی...بدو الآنه که....
عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ي حرفش را میخورد.
عمو سرش را پایین میاندازد:سلام
مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدي چه آتیشی تو زندگیم
بندازي؟
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part73
:_مامان
:+نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم...
عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین
کند.
+:بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست
میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو
باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم
صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه
سرم را پایین میاندازم:سلام بابا
بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الآن مهمونا میان
دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش.
صداي مامان میآید و حرف هاي بابا که قصد دارد آرامش کندـ
عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی
:_عمو،من بابت رفتار مامانم...
:+هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه
:_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین..
عمو لبخند میزند..
کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا
اخم ساختگی میکنم:نبودم؟
:_بودي،بیشتر شدي..
به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو
باعث شد..
مانتوي بلند بنفش پوشیده ام و روسري روشن.
:+عمو این لباسا خوب نیستن
:_چرا؟
:+خیلیـروشنه
:_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع
نماینده ي مذهبیاس
دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم.
:_نیکی؟
:+هوم
:_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟
:+هیچی،در معیت شماییم دیگه
:_راجع این پسره میگم،دانیال
سرم را بلند میکنم.:+هیچی،گفتم که... کل برنامه ي امشب به خاطر باباس
:_نیکی جان ایمانت رو به رُخِش نمیکشی ها
:+چشم
:_چیزي که نداره،به روش نمیآري ها
:+سعی میکنم
:_عموجان با منطق جواب احساسش رو دادن،یه کم بی
انصافیه...حواست باشه ها
:+عمو امشب هیچی نمیشه...من هیچ سنخیتی با این آدم
ندارم...همین رو بهش میگم،تموم...
:_چی بگم..
صداي در میآید و بعد صداي خوش و بش...
با عمو به سالن میرویم.
عمو بلند سلام میدهد و بعد با رادان و دانیال دست میدهد.
دانیال کت و شلوارخوش دوخت سرمه اي پوشیده و پیشانی اش
کمی سرخ به نظر می رسد.آرام سلام میدهم و کنار عمو مینشینم.
رادان میگوید:آقاوحید مشتاق دیدار.
عمو لبخند میزند:کم سعادتی از بنده بوده..
سرم پایین است،اما نگاه هاي سنگین را حس میکنم.منیر چاي میآورد.
رادان در حالی که فنجان را برمی دارد با خنده میگوید:نیکی خانم
این چاي وقتی میچسبید که شما برامون میآوردي ها مگه نه دانیال ؟
شهره،مادر دانیال با زهرخند میگوید:فعلا نیکی جون مشغول کاراي
دیگه هستن،وگرنه پسر ساده لوح من رو چه به این ازدواج؟!
دانیال میغرد:مامان...
متلکش داغم میکند،میخواهم جواب بدهم اما نگاه عمو به آرامش
دعوتم میکند.
سرم را پایین می اندازم و با بندهاي انگشتانم بازي می کنم.
مامان با حالت عصبی میگوید:شهره جون،نجابت نیکی از اول زبونزد
همه بود،چه برسه به الآن،خودت بهتر میدونی...
★
پله ها را آرام بالا میروم،دانیال هم پشت سرم میآید
مبل ها را نشان میدهم:بفرمایید
دانیال مینشیند و من هم روبه رویش.
سرش پایین است،خجالت به او نمیآید...
چند دقیقه اي میگذرد،با دو انگشت یقه اش را میگیرد:گرمه،نه؟
:_من گوش میدم
#ادامه_دارد
#فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
🕊 حب دنیا
و حب خدا؛
در یک دل جای نمیگیرد!
باید از یکی از آنها گذشت...
#آیتالله_حق_شناس
@Patoghedoostanha
🕯شمع به کبریت گفت : از تو میترسم تو قاتل من هستی
کبریت گفت : از من نترس از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی.
عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است ، نه عوامل بیرونی
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتون شاد
لبتون خندون
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاامام_رضا
حال وهوای دلتون امام رضایی 😍❤️
اللهم الرزقنا حرم
@Patoghedoostanha
کاری به کار عقل ندارم، به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
#فاضل_نظری
@Patoghedoostanha
﷽
✍🏻امام علی علیهالسلام
📜«لاتمَلَّكُ الْمرأَةُ مِنَ الْاَمْرِ ما يُجاوِزُ نَفْسَها،فَاِنَّ ذلِكَ اَنْعَمُلِحالِهاوَ اَرْخي لِبالِهاوَ اَدْوَمُ لِجَمالِها فَاِنَّ الْمَرْأَةَ رِيْحانَةٌ لَيْسَتْ بِقَهْرَمانَهٌ»
📑كاري را كه بيش از حدّ توانايي زن است به او وامگذار؛ زيرا (اگر زنان از كارهاي سخت و طاقتفرسا به دور باشند) براي رعایت حال آنها و شادابي روحي و دوام زيبايي آنها بهتر است؛ چرا كه زن #گــــلي_بهاري است، نه پهلواني سختكوش.»
📓وسائل الشیعه ج14ص120
@Patoghedoostanha
*آوای ملکوتی اذان📣*
💞
میرسد بانگ اذان باز مرا میخوانی
تا دهی این دلِ بی حوصله را سامانی
بار الها تو همانی که در هر نفسی
بهتر از من، همه احوال مرا میدانی
…•°•…•°•…•°•…•°•…•°•…
🌺🌾🕊
🌾🕊 عاشقان وقت نماز است
🕊 📢 اذان میگویند
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
🍃🌺🍃
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
🍃🌺🍃
اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
🍃🌺🍃
اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
🍃🌺🍃
حَی عَلَی الصَّلاةِ
حَی عَلَی الصَّلاةِ
🍃🌺🍃
حَی عَلَی الْفَلاحِ
حَی عَلَی الْفَلاحِ
🍃🌺🍃
حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
🍃🌺🍃
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
🍃🌺🍃
لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
عَجِلُ بِالصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــای فرج
☀🕊🍃🌺🍃🕊
✨بِســـمِـاللّہاَݪْـــرَّحْمــݧِ اَݪْـــرَّحیـــݥــ✨
⚜اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
⚜اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
⚜اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
〰🕊🍃🌺🍃🕊〰
✨🕊بشتابید به سوی نماز اول وقت
و حیاتِ آدمی
آن هنگام
آغاز می گردد که
دوستت دارمى میشنود
که دلـش می خواهد...
@Patoghedoostanha