eitaa logo
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
2.4هزار دنبال‌کننده
119هزار عکس
84.4هزار ویدیو
263 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال پاتوق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @Patoghedoostanha
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام باقر علیه السلام: كسى كه در زمان غيبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّريف) بر ايمان و ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت پابرجا و ثابت بماند، خداوند متعال پاداش و ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر و حنين به او عطا مى‌فرمايد. 📚إثبات الهداة ج۳ ص۴۶۷ @Patoghedoostanha
🕊 اونی که از بین مین های نفسانی شهوت و شهرت نتونه معبری برای خودش به سمت ارباب باز کنه زمینگیر میشه به کربلا نمی رسه 🕊 @Patoghedoostanha
♨به مانند کافر جان میدهند... ✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليه‌السلام نقل مي‌كند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد مي‌كشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع مي‌كني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟ علي عليه‌السلام عرض كرد: يا رسول‌الله تا به حال چنين دردي نداشته‌ام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت مي‌آيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را مي‌گيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد مي‌زند... حضرت علي (عليه‌السلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسول‌الله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم. بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح مي‌شوند: 1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم مي‌كند 2- گروهي كه مال يتيم مي‌خورند 3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد. 📚 بحارالانوار،ج ٢١ ، ص ٢٨ ‌‌‌‌ @Patoghedoostanha
🌱تــــو را مـــیخواهم ای دیـــرینه دلـــخواه...🍃 @Patoghedoostanha
✅حق النّاس ✍شخصی از حضرت آیت الله بهجت(ره) درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند: «تا می‌توانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند مجددا مشغول ذکر شدند. 🔅 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیانا گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّ‌الناس است نباشد.» باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّ‌الناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.» 📚منبع: فریادگر توحید، صفحه ٢١٨ @Patoghedoostanha
🔴 یک جا مرد کوتاه بیاید یک جا زن ‌ 🔸رهبر انقلاب: این طور نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند‌‌؛ نخیر. چنین چیزی نه در اسلام داریم و نه در شرع. یا مثل برخی از این اروپا ندیده های بدتر از اروپا و مقلد اروپا، بگوییم که زن بایستی همه کاره باشد و مرد تابع باشد. نه این هم غلط است. بالاخره دوتا شریک و دوتا رفیق هستید. یک جا مرد کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید. یکی این جا از سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر زندگی کنید. ٧٧/٠١/١٩ @Patoghedoostanha
📝 "زینتِ صاحب الزمان باشیم" 🔹 باید طوری زندگی کنیم و با مردم به نحوی معاشرت نمائیم که مایه زینت و سرفرازی امام باشیم، نه این که موجب رنجش و شرمندگی آن حضرت باشیم. ❤️ امام صادق فرمودند : اى گروه شیعه! براى ما زینت باشید نه ننگ و عار، با مردم خوش گفتار بوده و از سخنان بیهوده و زشت برحذر باشید. 📚 کافی ج۲ ص۷۷ @Patoghedoostanha
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_مراقب خودت باش،خداحافظ. لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده شده و میخواهد به باشگاه برود . :_خداحافظ مامان :+بیا تا یه جایی میرسونمت. :_نه ممنون،خودم میرم. . از خانه بیرون میزنم،باد سرد هواي آبان ماه،صورتم را میسوزاند. ]دربست] میگویم،یک تاکسی جلوي پایم توقف میکند. سریع چادرم را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند. :_کجا برم خانم؟ :+دانشگاه تهران * وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد میشوم آرام میگویم:سلام آقاي علایی. سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش. کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته اي میشد که ندیده بودمش.آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود. :_منم همینطور.. استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟ فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی :_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي دعوت کنم تشریف بیارن. * جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند. محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند. استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می بینمتون فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند! استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود. مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد. در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند. زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه :_چرا؟:+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟ :_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد :+تو این ســرما آب بازي می کردین؟ :_بله تو همین ســرما! از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام میگوید:ایییییش از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش درمیرود براي داداش محسنش! از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي بگویم اما فاطمه نمیگذارد :_هیچی نگو برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـزرین فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد. محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه. میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟ فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و برادریم... فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم غیرت! دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي ماشین بمونه؟ فاطمه میگوید:نه ممنون محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند. میگویم:چیه؟:_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت نوشتی و خط زدي با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟ :_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟ :+فاطمه؟؟؟ :_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا حواسش جمع است،چه خوب است خواهري مثل او داشتن... فاطمه پیشنهاد کافه ي انتهاي خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم. شروع میکنم :_میدونی فاطمه؟ آقاي رادان یکی از همکاراي بابامه و دوستش محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم. :+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدي؟ :_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازي من بود. با شیطنت می خندد :+خـــــــب.... :_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاري 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره :_برام فرقی نمیکنه :+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟ :_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی نیستن.. :+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم بیرون،این ماشینه دنبالمونه. میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم برنگرد با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي. داخلش هیچ چیز مشخص نیست. :+نه بابا،شاید مسیرشه :_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟ :+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه :_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند ترپاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم هایی پشت سرمان. میترسم! حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر! ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟ فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر... آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم.. فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص به نظر میرسه.. صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟ صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟ برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم.. محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست... حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند... عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید:_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی... عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست... عمو به طرف من برمیگردد.. فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟ عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم حتی پلک هم نمیزنم. عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟ اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند روي لبم ایجاد کرده... دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو هم خوشش نمیآید. آرام میگویم :عمــــــو عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم عموجان :_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟ :+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولیبیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو! اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن. عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن. محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي نیایش...نشناختمون عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟ فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون.. محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند. سوار ماشین میشویم. سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است :_عمو،کی اومدین؟ :+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت شماییم. :_ماشین از کجا آوردین؟ :+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🕊 ‏انسان‌ها بال ندارند. ‏بال انسان‌ها؛ ‏در قلبشان است... @Patoghedoostanha
💠♥️💠 ♥️💠 💠 به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد. سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام مهمونمون کنی آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟ :+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم... نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام :_آخه امشب.... سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد. عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟ :+برم یه چیزي بخرم،بیام. از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است... سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد: خب امشب چه خبره؟؟ :_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من خواستگار بیاد... :+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟:_پسر همکار بابا،آقاي رادان :+عه،دانیال؟ :_میشناسینش؟ :+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟ :_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم :+نوچ...اي بابا... سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته... :_ممنون آقاسیاوش. میگوید:نوش جان عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه فردا آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره :_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن :+تو مگه با من نمیاي؟ :_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد.... آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟ سیاوش دور لبش را پاك میکند...نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان ها را میگردد...جلوي خانه میرسیم. شب شده است و من دلم گرفته... کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش دست می دهد و پیاده میشود. زیر لب میگویم:خداحافظ میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه.. صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و وارد حیاط میشوم. عمو براي سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو کجایی...بدو الآنه که.... عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ي حرفش را میخورد. عمو سرش را پایین میاندازد:سلام مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدي چه آتیشی تو زندگیم بندازي؟ 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_مامان :+نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم... عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین کند. +:بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه سرم را پایین میاندازم:سلام بابا بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الآن مهمونا میان دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش. صداي مامان میآید و حرف هاي بابا که قصد دارد آرامش کندـ عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی :_عمو،من بابت رفتار مامانم... :+هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه :_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین.. عمو لبخند میزند.. کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا اخم ساختگی میکنم:نبودم؟ :_بودي،بیشتر شدي.. به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو باعث شد.. مانتوي بلند بنفش پوشیده ام و روسري روشن. :+عمو این لباسا خوب نیستن :_چرا؟ :+خیلیـروشنه :_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع نماینده ي مذهبیاس دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم. :_نیکی؟ :+هوم :_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟ :+هیچی،در معیت شماییم دیگه :_راجع این پسره میگم،دانیال سرم را بلند میکنم.:+هیچی،گفتم که... کل برنامه ي امشب به خاطر باباس :_نیکی جان ایمانت رو به رُخِش نمیکشی ها :+چشم :_چیزي که نداره،به روش نمیآري ها :+سعی میکنم :_عموجان با منطق جواب احساسش رو دادن،یه کم بی انصافیه...حواست باشه ها :+عمو امشب هیچی نمیشه...من هیچ سنخیتی با این آدم ندارم...همین رو بهش میگم،تموم... :_چی بگم.. صداي در میآید و بعد صداي خوش و بش... با عمو به سالن میرویم. عمو بلند سلام میدهد و بعد با رادان و دانیال دست میدهد. دانیال کت و شلوارخوش دوخت سرمه اي پوشیده و پیشانی اش کمی سرخ به نظر می رسد.آرام سلام میدهم و کنار عمو مینشینم. رادان میگوید:آقاوحید مشتاق دیدار. عمو لبخند میزند:کم سعادتی از بنده بوده.. سرم پایین است،اما نگاه هاي سنگین را حس میکنم.منیر چاي میآورد. رادان در حالی که فنجان را برمی دارد با خنده میگوید:نیکی خانم این چاي وقتی میچسبید که شما برامون میآوردي ها مگه نه دانیال ؟ شهره،مادر دانیال با زهرخند میگوید:فعلا نیکی جون مشغول کاراي دیگه هستن،وگرنه پسر ساده لوح من رو چه به این ازدواج؟! دانیال میغرد:مامان... متلکش داغم میکند،میخواهم جواب بدهم اما نگاه عمو به آرامش دعوتم میکند. سرم را پایین می اندازم و با بندهاي انگشتانم بازي می کنم. مامان با حالت عصبی میگوید:شهره جون،نجابت نیکی از اول زبونزد همه بود،چه برسه به الآن،خودت بهتر میدونی... ★ پله ها را آرام بالا میروم،دانیال هم پشت سرم میآید مبل ها را نشان میدهم:بفرمایید دانیال مینشیند و من هم روبه رویش. سرش پایین است،خجالت به او نمیآید... چند دقیقه اي میگذرد،با دو انگشت یقه اش را میگیرد:گرمه،نه؟ :_من گوش میدم 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🕊 حب دنیا و حب خدا؛ در یک دل جای نمی‎گیرد! باید از یکی از آنها گذشت... @Patoghedoostanha
🕯شمع به کبریت گفت : از تو میترسم تو قاتل من هستی کبریت گفت : از من نترس از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی. عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است ، نه عوامل بیرونی @Patoghedoostanha
کاری به کار عقل ندارم، به قول عشق کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا @Patoghedoostanha
﷽ ✍🏻امام علی علیه‌السلام 📜«لاتمَلَّكُ الْمرأَةُ مِنَ الْاَمْرِ ما يُجاوِزُ نَفْسَها،فَاِنَّ ذلِكَ اَنْعَمُ‌لِحالِهاوَ اَرْخي لِبالِهاوَ اَدْوَمُ لِجَمالِها فَاِنَّ الْمَرْأَةَ رِيْحانَةٌ لَيْسَتْ بِقَهْرَمانَهٌ» 📑كاري را كه بيش از حدّ توانايي زن است به او وامگذار؛ زيرا (اگر زنان از كارهاي سخت و طاقت‌فرسا به دور باشند) براي رعایت حال آن‌ها و شادابي روحي و دوام زيبايي آن‌ها بهتر است؛ چرا كه زن است، نه پهلواني سخت‌كوش.» 📓وسائل الشیعه ج14ص120 @Patoghedoostanha
26.3K
صدای شیرین اذان 📿🤲❤️
*آوای ملکوتی اذان📣* 💞 میرسد بانگ اذان باز مرا میخوانی تا دهی این دلِ بی حوصله را سامانی بار الها تو همانی که در هر نفسی بهتر از من، همه احوال مرا میدانی …•°•…•°•…•°•…•°•…•°•… ‌‌ 🌺🌾🕊 🌾🕊 عاشقان وقت نماز است 🕊 📢 اذان میگویند اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🍃🌺🍃 اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 🍃🌺🍃 اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 🍃🌺🍃 اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 🍃🌺🍃 حَی عَلَی الصَّلاةِ حَی عَلَی الصَّلاةِ 🍃🌺🍃 حَی عَلَی الْفَلاحِ حَی عَلَی الْفَلاحِ 🍃🌺🍃 حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 🍃🌺🍃 اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🍃🌺🍃 لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ عَجِلُ بِالصلاة 👋التمــــــــــاس دعــــای فرج ☀🕊🍃🌺🍃🕊 ✨بِســـمِـ‌اللّہ‌اَݪْـــرَّحْمــݧِ اَݪْـــرَّحیـــݥــ✨ ⚜اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن ⚜اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن‌ ⚜اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 〰🕊🍃🌺🍃🕊〰 ✨🕊بشتابید به سوی نماز اول وقت
و حیاتِ آدمی آن هنگام آغاز می گردد که دوستت دارمى می‌شنود که دلـش می خواهد... @Patoghedoostanha