کانال امام حسین (_۲۰۲۲_۰۱_۳۰_۲۰_۱۷_۴۵_۰۰۴.mp3
8.63M
🎼 آخه دلت میاد منی که سینه میزنم
دلم رو بشکنی
آخه دلت میاد تو که
خودت میدونی کلِ هستی منی
آخه دلت میاد؟💔|•
🎤 کربلایی حسین طاهری
به یاد اربعین
?????????? ???? ???? ?????? ?????????? ?????? ?????? ????????_۲۰۲۲_۰۱_۳۰_۲۱_۰۴_۱۰_۲۴۱.mp3
6.07M
میدونی اقا زیارتت رویامه🎼
عکس حرمت همه اش پیش چشمامه
کربلایی حسن عطایی🎤
پیشنهادی
رزق شبانه🌙🌱
#شهید_بشیم_صلوات
میگفتاگھبرآیخدآڪارڪنۍ🖐🏼
شھآدتمیآدبغلتمےگیرھ :)
آخرشمیشےالگویِچندتاجوون🌱•
ڪھآرزویشھآدتدآرن!
همینقدرقشنگودلبر♥️
خدآهمہچیومیچینھ وآست☕️•
توفقطبآیدبرآیخودشڪآرڪنے... !
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل نهم..( قسمت ۴)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به رزن که رسیدیم مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم صدبار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود هر کاری می کردیم نمی توانستیم آرامش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست همین وطر که معصومه را شیر می دادم از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت هر روز پانسمانش را عوض می کردم کار بر عکس شده بود حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم به دوست و آشنا سر بزنم اما بهانه می گرفت می زد و می گفت: قدم کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. خدیجه با شیرین زبانی خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را بر می داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد نقل زبانش شینا،شینا بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: خیلی وقت بود دبم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم کاشکی از این روزها تمام نشود. من از خدا خواسته ام شد و زود گفتم: صمد بیا قید شهر و کار را بزن دوباره برگردم قایش. بدون اینکه فکر کند گفت: نه ... نه... اصلا حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم گفت: من رفتم.
اصرار کردم که نرو تو هنوز حالت خوب نشده بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی. بخیه هایت باز می شود. قبول نکرد گفت: دلم برای بچه ها تنگ شده می روم سری می زنم و زود بر می گردم. صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف توی خانه نگهش داشت. وقتی گفت می روم می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: قدم باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم کلی کار روی هم تلنبار شده باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم معصومه را بغل کنم برای خرید تا سرکوچه بروم. گاهی وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم بال در می آوردم می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃