‹خوب باش›
کسی ندید، خدا که میبینه !
حتی یجا خوندم میگفت :
وقتی یه کاری می کنید جوری باشه که حتی فرشتههایِ روی شونَتون هم خبر دار نشن .
یعنی
خدایا فقط برایِ تو !📦🌿
#خوببودن
@Patoghemahdaviyoon
میگم رفقا جدا مشکل کانال چیه؟! 😐
خوب بگید ماهم بدونیم اصلاح بشه🙃
منتظر جواب هاتون هستم•👇
https://harfeto.timefriend.net/16425404972691
باتشکر از همراهان همیشگی😍
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن،
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن،
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن؛
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را.
"شهید سعید زقاقی"
•@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمدن غرب ...
تمدن عجله است!!🚷
- حجتالاسلامامینیخواه -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عوالم را ببین،دریا علے"ع"...🌊
#حاج_محمود_ڪریمۍ🎙
#استورے📲
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا من ارجوھ...❄️
#استاد_محمد_شجاعے🎙
#ماھ_رجب_الاصب🌙
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم..( قسمت ۵ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفتم: ترکش نارنجک است. گفت: برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور. گفتم: چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. گفت: به خاطر این ترکش ناقابل برویم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری در آورده ام. چیزی نمی شود برو سنجاق داغ بیاور. گفتم: پشتت عفونت کرده. گفت: قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: حالا بزن زیر آن سیاهی. طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی. سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم اما دلم نیامد گفتم: بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور. با اوقات تلخی گفت: من درد می کشم تو تحمل نداری؟! جان من قدم زود باش دارم از درد می میرم. دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما بازهم طاقت نیاوردم. گفتم: نمی توانم دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و رو به روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش در هم بود و لبش را می گزید معلوم بود درد می کشد یک دفعه ناله ای کرد و گفت: فکر کنم در آمد. قدم بیا ببین. خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: ایناهاش. گفت: خودش است. لعنتی. دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: چرا رنگ و رویت پریده؟! بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند. کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد انگار گرسنه بود به صمد نگاه کردم به همین زودی خوابش برده بود. راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش ستار را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود اما با این حال دست از جبهه بر نمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید ساکش را برداشت. گفتم: کجا؟! گفت: منطقه. از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم ..( قسمت ۶ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفتم: با این اوضاع و احوال؟!خندید و گفت: مگر چطوری ام؟ شل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است. گفتم: تو که حالت خوب نشده لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند خم شد و پیشانی شان را بوسید بلند شد عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت:قدم جان کاری نداری؟!
زودتر از او دویدم جلوی در دست هایم را باز کردم و روی چهار چوب در گذاشتم و گفتم: نمی گذارم بروی. جلو آمد سینه به سینه ام ایستاد و گفت: این کارها چیه خجالت بکش. گفتم: خجالت نمی کشم محال است بگذارم بروی ابروهایش در هم گره خورد چرا این طوری می کنی؟!به گمانم شیطان توی جلدت رفته تو این که طور نبودی گریه ام گرفت. گفتم: تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود این همه سختی زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه با سه بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم چون تو این طوری راحت بودی هر وقت رفتی، هر وقت آمدی چیزی نگفتم اما امروز جلویت می ایستم نمی گذارم بروی همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم اما این بار پای سلامتی خودت در میان است از حق تو نمی گذرم از حق بچه هایم نمی گذرم بچه هایم بابا می خواهند نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی اگر پایت عفونت کند چه کار کنیم.با خونسردی گفت: هیچ چه کار داریم بکنیم؟!قطعش می کنیم می اندازیمش دور. فدای سر امام. از بی تفاوتی اش کفری شدم . گفتم: صمد گفت: جانم. گفتم: برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد من هم اجازه می دهم. تکیه اش را به عصایش داد و گفت؛ قدم جان این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی خیلی جور من و بچه ها را کشیدی ممنون اما رفیق نیمه راه نشو اجرت را بی ثواب نکن ببین من همان روز اولی که امام را دیدم قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم حتما یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید از دین وکشور دفاع کنید من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم. گفتم باشه بگو چشم اما هر وقت حالت خوب شد.
گفت: قدم به خدا حالم خوب است تو که ندیدی چطور بچه ها با پای قطع شده می آیند منطقه آخ هم نمی گویند من که چیزی ام نیست. گفتم تو اصلا خانواده ات را دوست نداری سرش را برگرداند چیزی نگفت لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: حق داری آنچه باید برایتان می کردم نکردم اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم گفتم نه تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.
از دستم کلافه شده بود گفت؛ قدم امروز چرا این طوری شدی؟ چرا؟سر به سرم می گذاری؟ یک دفعه از دهانم پریدو گفتم: چون دوستت دارم . این اولین باری بود که این حرف را می زدم. دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃