eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزان سلام امیدوارم حال دلتون امشب علوی باشه😊 روز مرد رو هم به همه مردان مهدوی همچنین روز پدر رو به پدران مهدوی کانالمون تبریک میگم😊 خدا حفظتون کنه🍃 خواهرای کانال هم ماشالا یه پا مرد هستن ، روزتون مبارک😁 خب دوستان عزیز شرمنده اگه حضورمون کمرنگ شد این چند روزه ، به امید خدا جبران میشه😊 روز خودمم مبارک😁
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
عزیزان سلام امیدوارم حال دلتون امشب علوی باشه😊 روز مرد رو هم به همه مردان مهدوی همچنین روز پدر رو به
و همچنین دوستانی که پدر بزرگوارشون در قید حیات نیستن ، یادشون گرامی باد. روح همه پدران آسمانی شاد.
دوستان ماشاءالله فعالیت تو ناشناس زیاد بود😁 لینک رو عوض کردم لطفا اگر صحبتی دارید دوباره بفرمایید درخدمتیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست🌷 یک مرد پر از کوه دماوند که نیست🌱 یک مادر گریان که به دختر می گفت✨ بابای تو زنده است... و هر چند که نیست.🥀 روز مرد و روز پدر بر همه شهدا مبارک🌹
😍به وقت رمان 😍
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پانزدهم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بلند شد و ایستاد و گفت: سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان.شاید این طوری کمتر غصه بخورد. فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندید سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: چه خوب شد این بچه را آوردم. با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت. گفتم: تو دیدی چطور شهید شد؟! چشم هایش سرخ شد همان طور که فرمان گرفته بود و به جاده گناه می کرد، گفت: پیش خودم شهید شد جلوی چشم های خودم. می توانستم بیمارش عقب... خواستم از ناراحتی درش بیاورم دستی روی کتفش زدم و گفتم: زخمت بهتر شده. با بی تفاوتی گفت: از اولش هم چیز قابلی نبود. با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله اش در آمد به خنده گفتم: این که چیز قابلی نیست. خودش هم خنده اش گرفت. گفت: این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار. گفتم: خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: یک هفته نه بابا. خیلی کمتر دو شبانه روز. گفتم: برایم تعریف کن. آهی کشید : گفت چی بگویم؟! گفتم: چطور شد چطور توی کشتی گیر افتادی؟ گفت: ستار شهید شده بود عملیات لو رفته بود ما داشتیم شکست می خوردیم باید بر می گشتیم عقب خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند شهید یا مجروح شده بودند آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد به آن هایی که سالم مانده بود، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود وداع با بچه ها ، وداع با سردار. یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت فریاد زدم چه کاری می کنی؟ مواظب باش. زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: شب عجیبی بود اروند جزر کامل بود با حمید حسین زاده دو نفری باید بر می گشتیم تا زانو توی گل بودیم یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود به طرفمان شلیک می کردند گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو نزدیک های صبح بود شب سختی را گذرانده بودیم تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود حسابی تحلیل رفته بودیم. گفتم: پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم ،ستار شهید شده بود و تو زخمی. انگار توی این دنیا نبود حرف های من را نمی شنید حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش راپ رت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پانزدهم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد من زیر پوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان نشان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت بچه های خودی من را دیدند گروهی هم برای نجاتمان آمدند اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: حسین آقای بادامی را که می شناسی؟! گفتم: آره چطور؟ گفت: بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد دعای صباح را می خواند آنجا که می گوید یا ستار العیوب ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار ما حواسمان به تو است تو را دادیم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش شب برای نتجاتتان به آب می زنیم. خندید و گفت: عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود و به جان خودت قدم دو هزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. گفتم: بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟! گفت: شب ششم دی ماه بود. نیروهای ۳۳ المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. دوباره خندید و گفت: بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند. کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم در آورد و بوسید .گفت: این را یادگاری نگه دار. قرآن سوراخ و خونی شده بود با تعجب پرسیدم چرا این طوری شده؟ دنده را به سختی عوض کرد انگارش دستش نا نداشت گفت: اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم می دانم هر چی بود عظمت این قرآن بود تیز از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد باورت می شود. قرآن را بوسیدم و گفتم: الهی شکر صدهزار مرتبه شکر. زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد بعد شاکت شد و تا همدان چیزی نگفت اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد با چند بسته پفک و بیکسویت نشست وسط بچه ها آن ها را دور خودش جمع کرد با آن ها بازی می کرد دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت از رفتارش تعجب کرده بودم انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد می بوسید می خندید و با او بازی می کرد فردا صبح رفتیم قایش عصر گفت: قدم می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟ گفتم: تو که می خواهی بروی جبهه مرا برای چی می خواهی ؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و بر می گردم. گفت: نه اگر تو هم بیایی مادرم شک نمی کند اما اگر تنهایی بروم می فهمد می خواهم بروم جبهه گناه دارد بنده خدا دل شکسته است. همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد نمازش را خواند و گفت: قدم من می روم مواظب بچه ها باش به سمیه ستار برس نگذاری ناراحت شود تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. گفتم: کی بر می گردی؟! گفت: این بار خیلی زود.پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: امده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم. شب اول نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم دیدم صمد نیست نگران شدم بلند شدم رفتم توی هال آنجا هم نبود چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: صمد تو اینجایی؟! هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟ گفت: بیا بنشین کارت دارم. نشستم روبرویش سنگر سرد بود گفتم: اینجا که سرد است. گفت: عیبی ندارد کار واجب دارم. بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: وصیتنامه ام را نوشتم لای قرآن است. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پانزدهم ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ناراحت شدم با اوقات تلخی گفتم: نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها . گفت:گوش کن اذیت نکن قدم. گفتم: حرف خیز بزن. خندید و گفت: به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود. قرآن را برداشت و بوسید گفت: این دستور دین است. آدم مسلمان زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتم نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود مال و اموالی ندارم اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است اگر بعد از من جسد ستار پیداشد او را کنار خودم خاک کنید. بغض کردم و گفتم: خدا آن روز را نیاورد الهی من زودتر از تو بمیرم. خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار بعد از شهادتم هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد تمرین کن خودت اذیت می شوی ها. اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش. صمد اما همه بر عکس صدایشان می زدند صمد می گفت: اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد فکر می کنم اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد می خندید و به شوخی می گفت: این بابای ما هم چه کارها می کند. بلند شدم و با لج گفتم: من خوابم می آید شب بخیر حاج صمد آقا. سردم بود سریدم زیر لحاف سرما رفته بود تو تنم. دندان هایم به هم می خورد از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد رفت نان تازه و پنیر محلی خرید صبحانه را آماده کرد معصومه . خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت داشتم ظرف های شام را می شستم سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند آمد کمکم کرد بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود آن را پوشید خیلی بهش می آمد ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد تا من غذا را آماده کنم به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد گفت: بچه ها ناهارتان را بخورید کمی استراحت کنید عصر با بابا می رویم بازار. بچه ها شادی کردند داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند بچه ها در را باز کردند پدر شوهرم بود نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: آماده ام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار. صمد گفت: بابا جان چند بار بگویم تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند منتظریم ان شالله عملیاتی بشود برویم آن طرف اروند و بچه ها بیاوریم. پدرش اصرار کرد و گفت: من این حرف ها سرم نمی شود باید هر طور شده بروم ببینیم بچه ام کجاست؟ اگر نمی آیی بگو تنها بروم. صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: پدر جان با آمدنت ستار نمی آید این طرف اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض می شود یا علی بلند شو همین الان برویم اما می دانم آمدنت بی فایده است فقط خسته می شوی. پدرش ناراحت شد . گفت: بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم اگر نمی آیی بگو با شمس الله بروم. صمد نشست و با حوصله تمام برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده اما پدرش قبول کنرد که کنرد صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: تنها می روم. صمد گفت: می دانم دلتنگی باشد اگر این طور راضی و خوشحال می شوی من حرفی ندارم فردا صبح می رویم منطقه. پدر شوهرم دیگر چیزی نگفت اما شب رفت خانه آقا شمس الله. گفت: می روم به بچه هایش سری بزنم. بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده ناراحت شدند صمد سر به سرشان گذاشت. کمی با آن ها باز کرد و بعد نشست به درسشان رسید به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و گناه می کردم یک دفعه متوجه ام خندید و گفت: قدم امروز چه ات شده چشمم نزنی برو برایم اسپند دود کن. گفتم: حالا راستی راستی می خواهی بروی؟ گفت: زود بر می گردم دو سه روزه بابا ناراحت است به او حق بده داغ دیده است. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح غدیر - @BeainolHarameain .mp3
4.65M
|💚🎉| ↯♥ روح الرحمن ،علےجانم علم الإنسان علےجانم قمر نورانے پیغمبر فاتح خیبر..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 دعای فرج آقا جانم 👇👇 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 ☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهرین اللهم عجل لولیک الفرج
🌃 شبتون شهدایی 💘عشقتون زهرایی 🤲مرامتون حیدری 🙏امرتون رهبری ☘راه هتون محمدی ❣دلتون حسینی 💔غمتون حسنی 💪جسمتون عباسی 😌گذشتتون مهدوی ॓ ॔❀ ॓ ॔❀ ॓ ॔❀ ॓ ॔❀ ॓ ॔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا اباصالح المهدے ادرکنے
دعاي عهد.mp3
1.21M
🔊 قرائت زیبای 🌈هـرصبــح باتـو عہد مےبنـدم جـانانم:) امام صادق (ع) دربارۀ این دعا فرموده است: هرکس چهل صبحگاه این دعا را بخواند، از یاوران حضرت قائم (عج) خواهد بود و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را زنده خواهد کرد، تا همراه آن حضرت جهاد نماید و به شمارۀ هرکلمه از آن، هزار پاداش برایش نوشته می شود، و هزار کار بد از او پاک می گردد.  (بحارالانوار، ج83، ص284، ح47) ____🌸🌿 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
....💔 بس که سرم گرم زندگیست کمتر دلم برای شما تنگ می شود..... 😔🙏 ‌
چه زیباست...اسمت را می گویم می درخشد میان تمام سیاهی های این دنیا... وقتی می آیم کنارت توسل می کنم تا شاید دعایم کنی و مستجاب شود شهادتم... ❤️
...🌸 حسابـے باهـاش صمیمـے شده بودم...😊 ولـے بازم بـہ روش خودموݧ... وسط اتاقمون رخت خوابا رو چیـده بودم و... اتاقـو دو قسـمت کرده بـودم...😕 پشت رختخوابـا اتاق آقامهدی بود... بعضـے شبا که از منطقه بر میگشت... میرفت میشِـست تو قسمت خودش و... بیـدار میموند... سعـے میکردم وقتے اونجاسـت... زیـاد مزاحمـش نشـم... راحـت باشہ... زݧ خونه بودم🙍 و باید بہ کارام میرسیدم... ولـے گوشـم پیش صداے دعا خوندنش بود...☺️ یـہ بار سعی کردم... وقتی دعا میخونه صداشو ضبط کنم... فهمـید و گفت... "این کارا چیه میکنی...؟"🙄 یـہ روز... زنـگ زد و گفت... "آمـاده شـید میخوایـم بریم مشہد..."🕌 گفتـم... "چطور...؟ مگہ شما کار ندارید...❗️❓" گفت... "فعـلاً عملیات نیست... دارن بچه ها رو آموزش میدن..." واسـم خیلی عجیب بود... همیشه فکر میکردم... اینا اونقد کار دارن... که سفر کردݧ... خوش گذرونی زیادی محسوب میشه براشون..😕. اونقده سؤال پیچش کردم... "حالا چی شده میخوای بری مسافرت...؟" گـفت... "مـدتا دنبال فرصت بودم که یه جایی ببرمت...🙂 فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ...😍 که زیارت هم رفته باشیم 💚 🌺 ☺️✋🏻
روزت مبارڪ پدر جانم♥️ سایہ‌ات مستدام... ➕باباے تمامے یتیمان بود او...