eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم تنگه برای یه نگات بابا دلم تنگه برای خنده هات بابا به یاد فرزندان شهدای مدافع حرم 💔اگر هوای دلتون ابری شد،التماس دعا💔
Mohsen Chavoshi - Ali (128).mp3
4.34M
آهنگ زیبای محسن چاوشی در وصف مولا علی💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . دیدۍ وقتـے یِ خطایـے میڪنۍ ؛ بیشتر از خودت پدر و مادرت ڪھ ‌ریشـھ‌ات هستن شرمنده میشن؟! فڪر کن ! تویِ همـھ عمرت چندبار امام‌زمانت رو شرمنده ڪردۍ؟(:💔 و چند بار باعث عزتش شدۍ!؟✌️🏻 . •
(ایام اتکاف ) 📣همراهان عزیز طرح ختم صلوات گذاشتیم برای و آقا امام زمان علیه السلام ✅ هر تعداد صلوات رو که میتونید بفرستید به آیدی زیر اعلام کنید 👇 https://eitaa.com/Yaazaynab12 (سه روز فرصت هست تا صلوات ها فرستاده بشه)
AwACAgQAAx0CXOXJfgACArxhXATPu20EL6QZvXxwU32S_tsNEgAC2QgAAg0OqVMG7_yCoKBTeCEE.oga
2.74M
در این آشفته بازار دلم هزار بار با صدای آسمانی‌شان به کربلا میروم اما کاش برنمی‌گشتم♥️ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ باز شود‼️ مدافع حرمی که حاج قاسم هر شب برای سلامتی او صدقه کنار میگذاشت😳☝️ ‌
CQACAgQAAx0CUyYOlAACK9RiC3nsnIPE5sahAAHcQR-QS6DK5MoAAqwJAAL3A7lRiRriCziPB1AjBA.mp3
4.61M
🔅↭🌺﷽🌺↭🔅 💚 یا علی ذکر خداحافظیم😍 🎤 سید رضا نریمانی 💐 🌸 علیه السلام اربعینو از قلم نندازیم یه دقیقه یه سلامم راضیم💔 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📛 مشاهده و انتشار این کلیپ ، جرم است ! 📺 ‌ 🚫عاشق طرف باشی ، عقد لازم نیست! 🚫ببخشید که موهامو پوشوندم!!! ‌ ༺༽༼༻
📸 آهنگ های پیشواز امر به معروفی همراه اول و ایرانسل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هروقت احساس تنهایی کردی ... ، فک میکردی کسی پشتت نیست 🧠👉🏼 یادت بیار 💚
🙃به وقت رمان☺️
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پانزدهم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 او را می برم تا لب اروند جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود بر می گردم. به خنده گفتم: بله زود بر می گردی. خندید و گفت: به جان قدم زود بر می گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان قدر این لحظه ها را بدان. فردا صبح زود پدر شوهرم آمد سراغ صمد داشتم صبحانه آماده می کردم گفت: دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود گفتم ستار جان حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم رفتم جلو ببوسمش از نظرم پنهان شد. بعد گریه کرد و گفت: دلم برای بچه ام تنگ شده حتما توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد نمی دانم چرا از دستم دلخور بود حتما جایش خوب نیست صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی در آورد با خنده و شوخی گفت: نه بابا اتفاقا خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید. چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: اصلا از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. بعد رو کرد به من گفت: حتی خانمم هم از دستم ناراحت است مگر نه قدم خانم. شانه بالا انداختم. گفت: هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار. قبول نمی کند یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده باید بدانی شوهرت را می گویند نگویی آقا ستار که برادر شوهرم است چند وقت پیش هم شهید شد. این را گفت و خندید می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید گفت: اصلا همه اش تقصیر آقا جان ها است این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟! پدر شوهرم با همان اخم و تخم گفت: من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود وقتی شمی الله و ستار به دنیا آمدند رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم آن وقت رسم بود همه این طور بودند بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند تقصیر ثبت احوالی بود اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دو قلو بودند نمی دانم حواسش کجا بود تاریخ تولد شمس الله را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد رفتیم اسمتان را بنویسیم گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟ تو را نشان دادیم گفتند این ستار است بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست خیلی بالا پایین دویدم بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم نشد. صمد لبخندی زد و گفت: آن اوایل خیلی سختم بود معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی بر و بر نگاهش می کردم از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بد جوری گیر کرده بودم. خیل طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. صمد دوباره رو کرد به من و گفت: بالاخره خانم تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار. گفتم: کم خودت را لوس کن مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی. صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: آقا جان بهتر است شما یک دوش بگیری تا سر و حال قبراق بشوی من هم یک خرده کار دارم تا شما از حمام بیایی من هم آماده می شوم. پدر شوهرم قبول کرد من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: قدم نگاهش کردم حال و حوصله نداشت خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود این طور کلافه بودم و عصبی. گفت: یک رازی توی دلم هست باید قبل از رفتن بهت بگویم. با تعجب نگاهش کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل شانزدهم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است هر چی گفتم کی اضافه است کسی جواب نداد مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم عصبانی شدم گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم، اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید ما دست تنها ماندیم اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک رو به روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صد کرد رفتم دیدم پایش تیر خورده پایش را با چفیه ام بستم و گفتم: برادر جان مقاومت کن تا نیروها برسند آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود دست هایم سوخته بود دست هایش را باز کرد و نشانم داد هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود قبلا هم آن ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گگفت: برایم چای بریز. صدای شرشر آب از حمام می آمد سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند بهت زده به بابایشان نگاه می کردند چای را گذاشتم پیشش گفتم: بعد چی شد؟! گفت: عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیرا آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش دیدم این بار بازویش را گرفته بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم صورتش را بوسیدم و گفتم: برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند طاقت بیاور دوباره برگشتم وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند یا به اسارت در می آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم دیدم غرق به خون است نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود گفتم: طاقت بیاور با خود بر می گردانمت. یکی از بچه ها به اسم درویشی مجروح شده بود او را هم کول کردم و توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که خواستم ستار را کول کنم و بررگدانم درویشی گفت: حاجی مرا تنها می گذاری؟ تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیر الله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت من برادرتم اول مرا ببر. وضع من بدتر است لحظه سختی بود نمی دانستم باید چه کار کنم. صمد چای اش را برداشت بدون اینکه شیرین کند سرکشید و گفت: قدم مانده بودم توی دو راهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم گفتم: خداحافظ برادر مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم: چیزی نمی خواهی؟ گفت: تشنه ام. قمقمه ام را در آوردم به او آب بدهم قمقمه خالی بود، خالی خالی. صمد این را که گفت: استکان چای اش را توی سفره گذاشت و گفت: قدم جان بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد اما باید واقعیت را بداند. گفتم: پس ستار این طور شهید شد؟ گفت: نه داشتم با او خداحافظی می کردم صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند همان بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد توی سنگر سوراخی بود خودم از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب بچه ها می گویند خیر الله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. بعد بلند شد و ایستاد گفتم: بیا صبحانه ات را بخور گفت: میل ندارم بعد از شهادتم این ها را مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن از آن ها حلالیت بخواه اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کرد. بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: بابا جان بلند شوید برویم مدرسه. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل شانزدهم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین که صمد بچه ها را برد پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود صمد برگشنت گفتم: اگر می خواهی بروی تا بچه ها خواب اند برو الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند. صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد بعد هم سمیه و زهرا . صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت مهدی را بوسید بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را زیخت جلویش. همین که سرگرم شد بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید پدر شوهرم توی کوچه بود صمد گفت: برو بابا را صدا کن بیاید تو. پدر شوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود کلافه بود هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: کم مانده بود یادم برود قدم چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها. دیشب خیلی سرد بود برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود صمد طوری که بچه ها نفهمند به بهانه بردن چهار پله به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شد. در را باز کردم، پشت در است. پرسیدم چی شده؟! گفت : دسته کلیدم را جا گذاشتم. رفتم برایش آوردم توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم صورتش را جلو آورد و پیشانی ام بوسید و گفت: قدم حلالم کن این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. تا آمدم چیزی بگویم دیدم رفته نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط . پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم سنگین بود هن و هن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود می لرزیدم بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند پتو را کنار زده بودند و داشتم نگاهم می کردند از پشت پتویی که رفته بود چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود کنار هم قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند ، این عکس را نشانشان بده. نم دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم یک طوری می شدم دلم می ریخت نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. اصلا با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرو می رفت. بچه ها به شیشه می زدند نمی توانستم بلند شوم همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود دلم ضعف می رفت بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می کردند همان وقت دوباره چشمم افتاده به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گردیه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد اما توی دلم فریاد می زدم صصمد صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟ هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود به هر زحمتی بود بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم از طرفی دلم برایشان می سوخت به سختی بلند شدم عکس را از روی طاقچه پایین آوردم گفتم: بیایید بابایی ببینید بابایی دارد می خندد. بچه ها ساکت شدند آمدند کنار عکس نشستند مهدی عکس صمد را بوسید سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دت و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم به سمیه گفتم: برای مامان یک لیوان آب بیاور. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
            💖دعای فرج💖       بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
شـــبتـــۅݩ‌شـــہـــدایــــے🌷😇 الــتــمــاس دعـــاۍ فـــرج🤲🏻 یـــاعـــݪــی مـــدد✋🏻