فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین دلِ زارِ زینبـ'س'💔
[WWW.FOTROS.IR]ResayeMandegar[268].mp3
20.98M
با حال مناسب گوشش کنید:)💔
| پـٰاتـوقمهدویـون |
با حال مناسب گوشش کنید:)💔
به من خسته غم زده رحمی..:)))
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل شانزدهم ..( قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم اما باید بلند می شدم بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم سفره صبحانه را جمع می کردم نزدیک ظهر باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدندپنهان از چشم آن ها بلند شدم چادر سر کردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
اسفندماه بود صمد که رفته بود دو سه روزه برگردد بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود از طرفی پدر شوهرم هم نیامده بود عصر دلگیری بود بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند اما هر کاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت با خودم می گفتم: همین امروز و فردا صمد می آید او که بیاید حوصله ام سر جایش می آید آن وقت دو تایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم. یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم باز دلم شور افتاد چرا این کار را کردم چرا سر سال تازه دامن مشکی خریدم بیچاره برادرم دیروز صبح آمد من و بچه ها را برد بازار و لباس عید برایمان بخرد قبول نکردم گفتم: صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند. خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار ناسلامتی من برادر بزرگ تر هستم. هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم. اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگا رنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: خواهر جان میل خودت است اما پیراهنی بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.
گفتم: نه همین خوب است. همین که به خانه آمدم پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه دامن مشکی نمی خریدم دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود گفت: مامان راستی ظهر که رفته بودی نان بخری عمو شمس الله آمد آلبوممان را از توی کمد برداشت یکی از عکس های بابا را با خودش برد. ناراحت شدم. پرسیدم چرا زودنر نگفتی؟! خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: یادم رفت. اوقاتم تلخ شد یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را بر داشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در مهدی با خوشحالی فریاد زد: بابا بابا آمد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم تعجب کرده بودم. پدر شوهرم در را باز کرده بود آمده بود تو. برادرم امین هم با او بود. بهت زده پرسیدم : با صمد آمدید؟ صمد هم آمده ؟ پدر شوهرم پیرتر شده بود خاک آلوده بود با اوقاتی تلخی گفت: نه خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. پرسیدم : چطور در را باز کردید ؟ شما که کلید ندارید! پدر شوهرم دستپاچه شد گفت: کلید آره کلید نداریم اما در باز بود . گفتم: نه در باز نبود من مطئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون خودم در را بستم مطئنم در را بستم. پدر شوهرم کلافه بود گفت: حتما حواست نبوده بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند. هر چند مطمئن بودم اما نخواستم توی رویش بایستم پرسیدم پس صمد کجاست؟! با بی حوصلگی گفت: جبهه. گفتم: مگر قرار نبود با شما برگردد آن هم دو سه روزه.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هفدهم ..( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
گفت منطقه که رسیدیم از هم جدا شدیم صمد رفت دنبال کارهای خودش از او خبر ندارم من دنبال ستار بودم پیدایش نکردم.
فکر کردم پدر شوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده این قدر ناراحت است تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید چطور با برادرم آمده امین که قایش بود خبر دارم که قایش بوده نکند اتفاقی افتاده دوباره پرسیدم راست می گویید از صمد خبر ندارید؟ حالش خوب است؟
پدر شوهرم با اوقات تلخی گفت گفتم که خبر ندارم خیلی خسته ام جایم را بنداز بخوابم.
با تعجب پرسیدم می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است بگذارید شام درست کنم.
گفت: گرسنه نیستم خیلی خوابم می آید جای من و برادرت را بینداز بخوابیم.
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند احوال شینا را از او پرسیدم جواب درست و حسابی نداد توی دلم گفتم: نکند برای شینا اتفاقی افتاده برادرم را قسم دادم گفتم : جان حاج آقا راست بگو.
شینا چیزی شده؟ امین هم مثل پدر شوهرم کلافه بود گفت : به ولله طوری نشده حالش خوب است می خواهی بروم فردا بیاورمش خیالت راحت شود؟
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدر شوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبر بگیرم.
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم این بار نشست کنار تلفن و گفت: بگذار من شماره می گیرم.
نشستم رو به رویش هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد می گفت:مشغول است نمی گیرد انگار خط ها خراب است.
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم انگار حواسش جای دیگری بود زیر لب با خودش حرف می زد هنوز یکی دو شماره نگرفته قطع کرد گفتم اگر نمی گیرد می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند شام شان را می دهم و بر می گردم .
برگشتم خانه برادرم پیش بچه ها نبود رفته بود آن یکی اتاق پیش پدر شوهرم. داشتند تا صدای آهسته با هم حرف می زدند تا مرا ساکت شدند .
دل شوره ام بیشتر شد گفتم: چرا نخوابیدید؟!طوری شده؟!تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید دلم شور می زند.
پدر شوهرم رفت تو جایش دراز کشید و گفت: نه عروس جان. چیزی نشده داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم تعریف خانوادگی است چی قرار است بشود اگر اتفاقی افتاده بود که حتما به تو هم می گفتیم.
برگشتم توی هال باید برای شام چیزی درست می کردم زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردم گذشتم دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: تو را به خدا یکی زنگی بزن به حاج آقایتان احوال صمد را از او بپرس.
خانم دارابی بی معطلی گفت: اتفاقا چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم گفت حال حاج آقای شما خوب خوب است گفت حاجی الان پیش ماست.
از خوشحالی می خواستم بال در آوردم گفتم: الهی خیر ببینی قربان دستت پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر.
تا صمد نرفته با او حرف بزنم.
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد.
تلفنشان مشغول است دست آخر هم گفت ای داد و بی داد انگار تلفن قطع شد از دست خانم دارابی کفری شدم خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم و او هم خبردار بود همین که به خانه رسیدم دیدم پدر شوهرم و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود برداشتند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند پدر شوهرم تا مرا دید وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت خوابمان نمی آید آمدیم کمی قرآن بخوانیم.
لب گزیدم از کارشان لجم گرفته بود گفتم چی از من پنهان می کنید اینکه صمد شهید شده قرآن را از پدر شوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: صمد شهید شده می دانم.
پدر شوهرم با تعجب نگاه کرد و گفت: کی گفته
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم قرآن را باز کردم.
وصیت نامه را برداشتم بوسیدم و گفتم :صمد جان بچه هایت هنوز کوچک اند این چه وقت رفتن بود بی معرفت بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هفدهم ..( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: خدایا تو را قسم به این قرآنت همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگرد. ای خدا صمدم را برگردان. پدر شوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده . آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود پدر شوهرم لا به لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد مهدی را بغل کرد او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند اما یک دفعه ساکت شد و گفت: صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من مرد خانه ام مهدی است و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد آن یکی نازش می کرد زهرا با شیرین زبانی بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا صبرمان بده. خدایا چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟! کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند با گریه بغلم می کردند بچه هایم را می بوسیدند خانم دارابی که آمد ناله ام به هوا رفت دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: جگرم را سوزاندی قدم خانم تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم. زار زدم: تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند. خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد بنده خدا نفسش بالا نمی آمد داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه می خوابیدند می رفتم بالای سرشان. یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم گریه کردم نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدم و پا به پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: صمد را آورده اند سپاه. آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمد را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی با شهدای دیگر آمده بود در ماشین را باز کردند تابوت ها روی هم چیده شده بودند برادر شوهرم تیمور کنارم ایستاده بود گفتم: صمد ! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت همدیگر را ندیدیم. آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تابوت را با کمک چند نفر دیگرپ ایین آورد صمد بین آن ها نبود آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: داداش است. برادرها خواهرها پدر و مادرش و حاج آقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم این اواخر حالش خوب نبود نمی توانست از خانه بیرون بیاید جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: سهم من همیشه از تو همین قدر بود آخرین نفر ،آخرین نگاه. پدر شوهر و مادر شوهرم بی تابی می کردند از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود این دومین شهیدشان بود برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم نگذاشتند اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم نگذاشتند به زور هلم دادند توی ماشین دیگری . آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلو جلو می رفت تند تند ما پشت سرش بودیم آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم گمش می کردم یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: تو را به خدا تند تر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد..
4_6003476243779944497.mp3
12.96M
🎥 روایتگری شهدایی
روایتی متفاوت از علمدار روایتگری،حاج حسین یکتا در مورد "اعتکاف"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
زینب زینب.mp3
1.49M
🏴 نوحه معروف زینب زینب....
🎤سلیم موذن زاده
🏴 سالروز شهادت »بانوی فداکار دشت کربلا »حضرت زینب کبری (س) تسلیت و تهنیت عرض می نماییم🏴
فعلا جمع صلوات ها۴۱۰۰ صلوات
بجنبید ببینیم تا دوروز دیگه چقدر میشه 😊
خواهرگرامی!👇🏻
نامحرمغریبهوآشنانداره!!❌
یهوقتباپسرایفامیلبه
بهانههاییمثلاینکه:
مثلداداشمه
ازبچگی باهمبزرگشدیم
صمیمینشی ها!!!🙃
نامحرم نامحرمه!
حواست باشه!
تقلـبفقطیڪجـاجایزه!
اونهـمسرامتحـاناٺخُـدا
بایـدسرتوبگیـرۍبـالا،
ازروۍِبرگہشهدا
تـقلبڪنـے
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«﷽»
✨« قرار🌑
شـــــبانـــــه»✨
♡نماهنگـــ شـ🌷ـہدایے♡
الهـے عَظُـــــمَ البلاء...
خداے من بلا و مصائبـــــ ما بزرگـــــ شد...
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ
🌃 شبتون شهدایی
💘عشقتون زهرایی
🤲مرامتون حیدری
🙏امرتون رهبری
☘راه هتون محمدی
❣دلتون حسینی
💔غمتون حسنی
💪جسمتون عباسی
😌گذشتتون مهدوی
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
الـسلامُعـلَیـــڪیاابٰـاصٰالِـحَالــمَھـــــدے
به رسم هر صبح تا ظهور دعای عهد را زمزمه می کنیم
*🥀دعای عهد🥀*
✨بسم الله الرحمن الرحيم✨
🍃اَﻟﻠّﻬُﻢَّ رَبَّ اﻟْﻨُّﻮرِ اﻟﻌَﻈﯿﻢِ
وَرَبَّ اﻟﻜُﺮْﺳِﻲّ اﻟﺮَّﻓِﯿﻊِ
وَرَبَّ اﻟْﺒَﺤْﺮِ اﻟْﻤَﺴْﺠُﻮرِ
وﻣُﻨْﺰِلَ اﻟﺘَّﻮْرﯾﺔِ وَاﻷْﻧْﺠِﯿﻞِ وَاﻟﺰَّﺑُﻮر
وَرَب َاﻟﻈِّﻞِّ وَاﻟْﺤَﺮوُرِ
وَﻣُﻨْﺰِلَ اﻟْﻘُﺮْآنِ اﻟْﻌَﻈﯿﻢِ
وَرَبَّ اﻟْﻤَﻼﺋِﻜَﺔِ اﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑِﯿﻦَ وَاﻷْﻧْﺒﯿﺎءِ وَاﻟْﻤُﺮْﺳَﻠِﯿﻦ
َ اَﻟﻠّﻬُﻢَّ إِﻧّﻲ اﺳْﺄَﻟُﻚِﺑِﻮَﺟْﻬِﻚَ اﻟْﻜَﺮِﯾﻢِ
وَﺑِﻨُﻮرِ وَﺟْﻬِﻚَ اﻟْﻤُﻨِﯿﺮِ
وَﻣُﻠْﻜِﻚَ اﻟْﻘَﺪﯾﻢِ
ﯾﺎﺣَﻲُّ ﯾﺎﻗَﯿُّﻮمُ
أَﺳْﺄَﻟُﻚَ ﺑِﺎﺳْﻤِﻚَ اﻟَّﺬي اَﺷْﺮَﻗَﺖْ ﺑِﻪ ٍّاﻟﺴَّﻤﻮاتُ وَاﻷْرﺿُﻮنَ
وَﺑِﺈﺳْﻤِﻚَ اﻟَّﺬي ﯾَﺼْﻠَﺢُ ﺑِﻪِ اﻷَوّﻟﻮُنَ واﻵﺧِﺮوُنَ
ﯾﺎﺣَﯿّﺎً ﻗَﺒْﻞَ ﻛُﻞَّ ﺣَﻲٍّ
وَﯾﺎ ﺣَﯿّﺎً ﺑَﻌْﺪَ ﻛُﻞِّ ﺣَﻲ
َوَﯾﺎﺣﯿّﺎً ﺣﯿﻦَ ﻻﺣَﻲَّ
ﯾﺎﻣُﺤْﯿِﻲَ اﻟْﻤَﻮْﺗﻰ وَﻣُﻤﯿﺖَ اﻷَْﺣﯿﺎءِ
ﯾﺎﺣَﻲُّ ﻻ إِﻟﻪَ إِﻻّ أَﻧْﺖَ
🍃اَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺑَﻠِّﻎْ ﻣَﻮْﻻﻧﺎ اَﻹﻣﺎم َاﻟﻬﺎدِيَ اﻟْﻤَﻬْﺪِيَّ
اﻟْﻘﺎﺋِﻢَ ﺑِﺄﻣْﺮِكَ ﺻَﻠَﻮاتُ اﻟﻠّﻪِ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَﻋَﻠﻰ آﺑﺎﺋِﻪِ اﻟﻄّﺎﻫِﺮﯾِﻦَ
ﻋَﻦْ ﺟَﻤِﯿﻊِ اﻟْﻤُﺆْﻣِﻨِﯿﻦَوَاﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎتِ
ﻓﻲ ﻣَﺸﺎرقِ اﻷْرْضِ وَﻣَﻐﺎرِﺑﻬﺎ
ﺳَﻬْﻠِﻬﺎ وَﺟَﺒَﻠِﻬﺎ وَﺑَﺮِّﻫﺎ وَﺑَﺤْﺮِﻫﺎ
وَﻋَﻨّﻲ وَﻋَﻦْ وَاﻟِﺪَيَّ ﻣِﻦ اﻟﺼَّﻠَﻮاتِ
زِﻧَﺔَ ﻋَﺮْشِ اﻟﻠّﻪِ
وَﻣِﺪادَ ﻛَﻠِﻤﺎﺗِﻪِ
وَﻣﺎ اَﺣْﺼﺎﻩُ ﻋِﻠْﻤُﻪُ
وَأَﺣﺎطَ ﺑِﻪِ ﻛِﺘﺎﺑُﻪ
ُ 🍃اَﻟﻠّﻬُﻢَّ إﻧّﻲ اُﺟَﺪِّدُ ﻟَﻪُ ﻓﻲًﺻَﺒِﯿﺤَﺔِ ﯾَﻮْﻣﻲ
ﻫﺬا
وَﻣﺎ ﻋِﺸْﺖُ ﻣِﻦْ اَﯾّﺎﻣﻲ ﻋَﻬْﺪاً وَﻋﻘْﺪاً
وَﺑَﯿْﻌﺔً ﻟَﻪُ ﻓﻲ ﻋُﻨُﻘﻲ
ﻻ اَﺣُﻮلُ ﻋَﻨْﻬﺎ وَﻻ أَزُولُ أﺑَﺪا
🍃اَﻟﻠّﻬُﻢَّ اﺟْﻌَﻠْﻨﻲ ﻣِﻦْ اَﻧﺼﺎرِﻩِ وَاَﻋْﻮاﻧِﻪِ
وَاﻟﺬَّاﺑّﯿﻦَ ﻋَﻨْﻪُ وَاﻟْﻤُﺴﺎرِﻋﯿﻦَ إِﻟَﯿْﻪِ
ﻓﻲ ﻗَﻀﺎءِ ﺣَﻮاﺋِﺠِﻪِ
واﻟْﻤُﻤْﺘَﺜِﻠﯿﻦُﻷواﻣِﺮِﻩِ
وَاﻟْﻤُﺤﺎﻣِﯿﻦَ ﻋَﻨْﻪُ
وَاﻟﺴّﺎﺑِﻘﯿﻦَ اِﻟﻰ إِرادَﺗِﻪِ
وَاﻟْﻤُﺴْﺘَﺸْﻬَﺪﯾﻦَ ﺑَﯿْﻦَ ﯾَﺪَﯾْﻪ
ِ 🍃اﻟﻠّﻬُﻢَّ إنْ ﺣﺎلَ ﺑَﯿْﻨﻲ وﺑَﯿْﻨَﻪ
ًاﻟْﻤَﻮْتُ
اﻟَّﺬي ﺟَﻌَﻠْﺘَﻪُ ﻋَﻠﻰ ﻋِﺒﺎدِكَ ﺣَﺘْﻤﺎً ﻣَﻘْﻀِﯿّﺎً
ﻓَﺄَﺧْﺮِﺟْﻨﻲ ﻣِﻦْ ﻗَﺒْﺮي
ﻣُﺆْﺗَﺰِراً ﻛَﻔَﻨﻲ
ﺷﺎﻫِﺮاً ﺳَﯿْﻔﻲ
ﻣُﺠَﺮِّدا ﻗَﻨﺎﺗﻲ
ﻣُﻠَﺒِّﯿﺎً دَﻋْﻮَةَ اﻟﺪّاﻋﻲ
ﻓﻲ اﻟْﺤﺎﺿِﺮِ وَاﻟْﺒﺎدي
🍃اَﻟﻠّﻬُﻢَّ اَرِﻧِﻲ اﻟﻄَّﻠْﻌَﺔَ اﻟﺮَّﺷﯿﺪَةَ
واﻟْﻐُﺮَّةَ اﻟْﺤَﻤِﯿﺪَةَ
واﻛْﺤُﻞُﻧﺎﻇِﺮي
ﺑِﻨﻈْﺮَةٍ ﻣِﻨّﻲ إﻟَﯿﻪِ
وَﻋَﺠِّﻞْ ﻓَﺮَﺟَﻪُ
وَﺳَﻬِّﻞْ ﻣَﺨْﺮَﺟَﻪُ
وَاَوُﺳِﻊْ ﻣَﻨْﻬَﺠﻪ
وَاﺳْﻠُﻚْ ﺑﻲ ﻣَﺤَﺠَّﺘَﻪُ
وَاَﻧْﻔِﺬْ اَﻣْﺮَﻩ ِّ
وَاﺷْﺪُدْ اَزْرَﻩُ
واﻋْﻤُﺮِ اﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺑﻪِ ﺑِﻼدَكَ
وَاَﺣْﻲ ﺑِﻪِ ﻋﺒﺎدَكَ
ﻓَﺈﻧَّﻚَ ﻗُﻠْﺖَ
وَﻗَﻮْﻟُﻚَ اﻟْﺤَﻖُّ
ﻇَﻬَﺮَ اﻟْﻔَﺴﺎدُ ﻓِﻲ اﻟْﺒَﺮوَاﻟْﺒَﺤْﺮِ ﺑِﻤﺎ ﻛَﺴَﺒَﺖْ أَﯾْﺪِي اﻟﻨّﺎسِ
ﻓَﺎﻇْﻬِﺮِ اﻟﻠّﻬُﻢَّ ﻟَﻨﺎ وَﻟِﯿَّﻚَ
وَاَﺑْﻦَ ﺑِﻨْﺖِ ﻧَﺒِﯿِّﻚَ
اﻟْﻤُﺴَﻤّﻰ ﺑِﺎﺳْﻢِ رَﺳْﻮﻟِﻚَ ﺻَﻠّﻰ َّاﻟﻠّﻪُ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَآﻟِﻪِ
ﺣَﺘّﻰ ﻻﯾَﻈْﻔَﺮَ ﺑِﺸْﻲءٍ ﻣِﻦَ اﻟْﺒﺎﻃِﻞِ إِﻻّ ﻣَﺰَّﻗَﻪُ
وَﯾُﺤِﻖَّ اﻟْﺤَﻖَّ وﯾُﺤَﻘّﻘَﻪُ
وَاﺟْﻌَﻠْﻪُ اﻟﻠّﻬُﻢًﻣَﻔْﺰَﻋﺎ ﻟِﻤَﻈْﻠﻮُمِ ﻋِﺒﺎدِكَ
وَﻧَﺎﺻِﺮاً ﻟِﻤَﻦْ ﻻﯾَﺠِﺪُ ﻟَﻪُ ﻧﺎﺻِﺮاً ﻏَﯿْﺮكَ
وَﻣُﺠﺪِّداً ﻟِﻤﺎ ﻋُﻄِّﻞَ ﻣِﻦْ أَﺣْﻜﺎمِ ﻛِﺘﺎﺑِﻚَ
وَﻣُﺸَﯿّﺪاِﻟِﻤﺎ وَرَدَ ﻣِﻦْ أَﻋْﻼمِ دِﯾﻨِﻚَ وَﺳُﻨَﻦِ ﻧَﺒِﯿّﻚَ ﺻَﻠَّﻰ اﻟﻠّﻪُ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَآﻟِﻪِ
وَاﺟْﻌَﻠْﻪ اﻟﻠّﻬُﻢَّ ﻣِﻤِّﻦْ ﺣَﺼَّﻨْﺘَﻪُ ﻣِﻦْ ﺑَﺄْس اﻟْﻤُﻌْﺘَﺪﯾﻦَ
🍃اﻟﻠّﻬُﻢَّ وَﺳُﺮَّ ﻧَﺒِﯿّﻚ
ﻣُﺤَﻤَّﺪاً ﺻَﻠّﻰ اﻟﻠّﻪُ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَآﻟِﻪِ ﺑِﺮُؤْﯾَﺘِﻪِ
وَﻣَﻦْ ﺗَﺒِﻌَﻪُ ﻋَﻠﻰ دَﻋْﻮَﺗِﻪِ
وَارْﺣَﻢِ اﺳْﺘِﻜﺎﻧَﺘَﻨﺎ ُﺑَﻌْﺪَﻩُ
🍃اﻟَﻠّﻬُﻢَّ اﻛْﺸِﻒْ ﻫﺬِﻩِ اﻟْﻐُﻤَّﺔَ ﻋَﻦْ ﻫِﺬﻩِ اﻻُْﻣَّﺔِ ﺑِﺤُﻀُﻮرِﻩِ
وَﻋﺠِّﻞْ ﻟَﻨﺎ ﻇُﻬُﻮرَﻩُ
إِﻧَّﻬُﻢْ ﯾَﺮَوْﻧَﻪُ ﺑَﻌﯿﺪاً
وَﻧَﺮاﻩﻗﺮﯾﺒﺎً
ﺑِﺮَﺣْﻤَﺘِﻚَ ﯾﺎ اَرْﺣَﻢَ اﻟﺮّاﺣِﻤﯿﻦ ..
💠پس سه مرتبه دست بر ران راست خود میزنی و در هر مرتبه میگوئی:
💚 *العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان* 💚
🖤اللهم عجل لولیک الفرج
🥀دعای منتظران در عصر غیبت
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى.
@Patoghemahdaviyoon