-ایشون دیگه ادمین نیستن
متاسفانه وقتشو ندارن.
-خیلی خوشحال شدم
الحمدلله مفید واقع شد😊
عاقبت بخیر بشید .
-رفقا حمایت🌱
@namazz۸۸
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
اولِ کار سلام بدیم بھ صاحب قلب منتظرمون ، رو بھ قبلھ دست راستمون ُ بزاریم روۍ قلبمون . . !✋🏻❤️
- اَلسَّلام عَلَیڪ یا حُجَّھاللّٰھ فِۍ اَرضِھِ السَّلامُ علیڪ یا بقیَّةَاللّٰھِ یااباصالحَ المَھدۍ یاخلیفھ الرَّحمن و یا شریڪ القران ایُّھا الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدۍ و مَولای الاَمان الاَمان !:)🌸🍃'
007 Aghebat e Nokari.mp3
4.06M
تـــو میــدونــی کـــه
مشکــل نوکـــر گنـــاه...💔🍃
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همیشه میگفت با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یه شاخه گل هم میگذاشت روش و میآورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقتها جلو عمهاش منو میبوسید. مادرش میگفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمهات نشسته! میگفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد. مهدی مثل یه دریا بود.
✍🏻به راویت همسر
#شهید_مهدی_قاضیخانی
#پاتوق_مهدویون
@Patoghemahdaviyoon🌿
بهترين کارها نزد خدا نماز اول وقت است،
آنگاه نيکی به پدر و مادر،
آنگاه جنگ در راه خدا!
#شهید_ولیاللهملکی
#پاتوق_مهدویون
@Patoghemahdaviyoon🌿
معصوم مردمیم
ولی در خفاۍ خویش
درگیر توبھ های مدام و مڪرریم . . .
#پاتوق_مهدویون
@Patoghemahdaviyoon🌱
#امام_زمان_عج 🌿
دلنگرانے ام
بابٺ تأخیر تو نیسٺ !
میدانم مے آیی....
یوسف زهرا(س)
دلم شورمیزند
براے خودم … !
براے ثانیہ اے ڪہ
قرارمیشود بیایی
ومن هنوز با تو
قرن ها، فاصلہ دارم ......💔
#پاتوق_مهدویون
@Patoghemahdaviyoon🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا! غیرتت کجاست....
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون تعارف با یک دانشجو...🍃
حتما ببینید...👌🏻
#پیشنهاد_دانلود
#نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با علی امیرم من...🍃
| پـٰاتـوقمهدویـون |
منازبزرگےجھان
آنچندوجبکنجِبینالحرمینت
راطــالــبم..!🚶🏿♂
"♥️🌱"
میگفت...
کاراۍ خوبت را توۍ خفا انجام بدھ؛
اونجایی که جز خودت و خدا بینندھ ای نیست.
خداهم اینجور وقتا رازدار خوبۍ نیست
جوری محبوب دلہا می شی ڪه دیگه از هیچ دلی خارج نشی!(:⛓
#حاجقاسم
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
#تلنگر🌺
-وَخدانکنهتومجازی
حقالناسکنیم.!
باچتبانامحرم!✖️
بایهپروفایلکهبهگناهمیندازه!
بایهکانالمبتذل🚫
بایهمزاحمت!
باایجادِیهگروهمختلط|:
بایه تبرج🖐🏻
بایهلایکوکامنت‼️
حواستباشههمشنوشتهمیشهوبایدجواببدی!
حواسمون باشه رفیق امام زمان هم با این گناه های ما اشک میریزند ...
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
"حجاب"
واکسن مقابله با نگاه های آلوده!
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
گفتم :
دگر قلبم شوق شهادت ندارد !
گفت :
مراقب ِنگاهت باش ...
اَلعَین بَریدُ القَلب ؛
چشم پیغام رسان دل است .
_____________
#Patoghemahdaviyoon
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم نگاهتون....
____________
#Patoghemahdaviyoon
#پاتوق_مهدویون
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نهم
آرامش سحرگاهی فرصت خوبی بود تا مادر کم کم به یاد تنهایی دخترش مبینا در خانه بیفتد اما.
صدای در اتاق سکوت و آرامش مادر را در هم شکست.
دکتر جراح علی آمده بود تا هم اوضاع مریض بد حالش را بعد از عمل ببیند و هم مادر را از طوفان ویران کننده ای که بر سرش آمده بود با خبر کند.
دکتر با لبخند گفت:" سلام مادر،صبحتون بخیر.
_سلام آقای دکتر، صبح شما هم بخیر،خدا خیرتون بده، ان شاءالله هر چی از خدا میخوایین بهتون بده .
دکتر به نشانه تشکر لبخندی زد و چشمانش را به جوان نحیف که به عشق لبخند مولایش امر به معروف کرده بود دوخت.
دکترگفت:" خانم خلیلی،زنده موندن پسرتون اون هم بعد از خون زیادی که در ساعت های اول از بدنش رفته بود واقعا معجزه ی خداست و باید سپاسگزار خدا باشین .
مادر با چشمانی لبریز از شوق گفت:" بله آقای دکتر، من هم هر لحظه خدا رو شکر می کنم."
دکتر نگاهش را به زمین دوخت،نمی دانست از کجا و چطور شروع کند.
نگاه های ناراحت دکتر، مادر را نگران کرد.
دکتر گفت:" خانم، شما وضع پسرتون رو قبل از عمل دیدین درسته؟!
مادر گفت:" بله.
دکتر ادامه داد:" متاسفانه با توجه به خون شدیدی که از پسرتون رفته، عوارضی به وجود اومده که همه آنها در گذر زمان خوب میشن به جز یک مورد."
مردمک چشمان مادر از شدت نگرانی لرزید.😨
دکتر با دیدن حال مادر سرش را به نشانه تاسف تکان داد.😔او آمده بود تا مادر را با واقعیت رو به رو کند.
مادر خود را برای شنیدن مشکلاتی که برای پاره ی تنش پیش آمده بود آماده کرد.دو کف دستش را بالا اورد ،سرش را به چپ و راست تکان داد و به دکتر فهماند که آماده شنیدن است، اما صدای قطع و وصل شدن نفس هایش دکتر را نگران کرد،اما چاره ای نبود.
دکتر گفت:" سکته مغزی ،پسرتون در همون ساعات اولیه حادثه بر اثر خونریزی شدید،دچار سکته مغزی شد،فلج حنجره، فلج سمت چپ فک و دهان ،و...😔"
برای لحظاتی سکوتی سنگین حاکم شد،مادر منتظر شنیدن عارضه ای بود که هیچ گاه حل نخواهد شد.
دکتر که با نگاه پرسشگر مادر رو به رو شد سرش را پایین انداخت و گفت:" قطع شدن صدا، متاسفانه تارهای صوتی آسیب جدی دیده و قطع شده ،پسرتون دیگه نمی تونن حرف بزنن.😔 "
مادر مات و مبهوت شد،یعنی،دیگر نمی توانست مامان گفتن های علی اش را بشنود؟!! 😥
باز سکوت همه جا را فرا گرفت،انگار دیگر حرفی برای گفتن نبود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت.
دکتر سکوت را شکست :" توکلتون به خدا باشه،ما فقط وسیله ایم." و مادر را با جانش تنها گذاشت .اما مادر..😳
انه ی خود بود.
مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد.
مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید.
معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود.
بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد.
مادر،مبینا را در آغوش گرفت و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭
مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭"
مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!"
مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁."
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
#حبل_الورید
#قسمت_دهم
صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد.
مادر؛ اشک می ریخت،روی زمین نشست و سر بر سجده ی شکر گذاشت و به خدا گفت:" خدایا 😭😭😭خدایااااا😭😭😭خدایا شکرت،خوب ازش مراقبت می کنم،تا آخر عمر کنیزشو میکنم ."
مادر تند تند خدا را شکر می کرد،انگار برایش فقط زنده بودن پاره ی تنش کافی بود،جگر گوشه اش را هر طور که باشد دوست دارد،چه حرف بزند چه حرف نزند،چه چهار ستون بدنش سالم باشد چه فلج و از اختیارش خارج.
خبر چاقو خوردن علی،به گوش یکی از دوستانش که مشهد بود رسید.
دوست علی،یک انگشتر شرف الشمسی را به نیت شفای اوبه ضریح و پنجره فولاد امام رضا علیه السلام متبرک کرد و سریع خود را به تهران رساند.
علی هنوز در کما بود و قدرت هیچ حرکتی نداشت،حتی دستانش هم کوچکترین تکانی نمی خورد.
دوست علی به بیمارستان عرفان آمد،مادر را دید،بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر را به او داد تا به انگشتان نحیف و بی حس جانش بیندازد.
مادر تشکر کرد و وارد اتاق شد.
بعد از بوسیدن انگشتر با بسم الله انگشتر را در انگشت جانش آرام انداخت.
چند لحظه ای گذشت،مادر چشمش به انگشتر خیره مانده بود،شاید به لحظه ای فکر می کرد که باید حلقه ی ازدواج پسرش را در دستش می دید اما حالا😔 نه خبری از ازدواج بود و نه چیز دیگری.
ناگهان دید انگشتان بی حس و نحیف علی کمی تکان خورد، 😳مادر تعجب کرد،گمان کرد خیالاتی شده اما باز انگشتان دست علی به سمت بالا حرکت کردند.
اخم های گره خورده ی مادر،با دیدن این صحنه جای خود را به شکوفه ی لبخند دادند.
علی ،امام رضا علیه السلام را خیلی دوست داشت،از طرف دیگر دوست داشت نوجوانها را با امام رضا علیه السلام مانوس کند،همیشه می گفت:" مامان باید کار فرهنگی کنم،باید نوجوانها را به حرم امام رضا علیه السلام ببرم،اگه پای نوجوانها به حرم امام رضا علیه السلام باز بشه و به ثامن الحجج علیه السلام وصل شوند باقیش حله😉😉."
مادر،بغض کرد،از اتاق بیرون رفت.
دوست علی منتظر ایستاده بود، با دیدن چشمان قرمز مادر پرسید:" چیزی شده حاج خانم؟!"
مادر با بغض عجیبی گفت:" همین که انگشتر رو دستش کردم،دستش را تکان داد😥."
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
اولِ کار سلام بدیم بھ صاحب قلب منتظرمون ، رو بھ قبلھ دست راستمون ُ بزاریم روۍ قلبمون . . !✋🏻❤️
- اَلسَّلام عَلَیڪ یا حُجَّھاللّٰھ فِۍ اَرضِھِ السَّلامُ علیڪ یا بقیَّةَاللّٰھِ یااباصالحَ المَھدۍ یاخلیفھ الرَّحمن و یا شریڪ القران ایُّھا الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدۍ و مَولای الاَمان الاَمان !:)🌸🍃'
#بیشوخی‼️
#پاتوق_مهدویون
گاهیازخودبپرسیدکهاگرخودراملاقات
میکردیدآیاازخودتانخوشتانمی آمد؟!
صادقانهبهاینسوالجوابدهید
خواهیدفهمیدکهنیازبهچهتغییراتیدارید(:
@Patoghemahdaviyoon🌱
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
پسر خالهام بود، یک روز آمد خانهمان، با یک برگه پر از نوشته، پشت و رو! نشست کنار مادرم: خاله میشه چند دقیقه ما رو تنها بذارید، میخوام شرایطم رو بخونم، ببینم طاهره حاضره با من #ازدواج کنه یا نه؟ مادرم که رفت، رو به رویم نشست، شرایطش را یکی یکی گفت، من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم... گفتم: دوست دارم مهریهام فقط یک جلد کلام الله مجید باشه! گفت: یک جلد #قرآن و یک دوره کتب #شهید_مطهری.
#شهید_یونس_زنگیآبادی
#پاتوق_مهدویون
@Patoghemahdaviyoon🌱