#شهیدانه🖇💛
°🌿
○
✨شهیدسپهبدسردارسلیمانے:
یڪ جوان رشید باریڪ
ڪه خیلے تو دلبرو بود و آدم لذٺ مےبرد ڪه نگاهش ڪند.
من واقعاً عاشقـش بودم.
پرسیدم چطور به اینجا آمده اسٺ؟
چون ما راه نمےدادیم بیاید،رفٺ مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانے ثبٺنام ڪرده و به اینجا آمده بود.
زرنگــ به این مےگویند
زرنگــ به من و امثـال من نمےگویند!
زرنگــ فردی نیسٺ ڪه به دنبال مال
جمعڪردن و گول زدن مردم اسٺ.
زرنگــ و با ذڪاوٺ شخصےسٺ ڪه فرصٺهارا به این شڪل بدسٺ مےآورد.
زرنگــ یعنے ڪسےڪه فرصٺهارا
به نحواحسن اسٺفادھ مےڪند.
#شهید_مصطفے_صدرزاده
°🌿
○
@Patoghemahdaviyoon
(eitaa_them) rangarang.attheme
264.4K
#تم _ رنگی رنگی 🌈
@Patoghemahdaviyoon😍🌈
1_385001431.attheme
95K
#تم _ صورتی _ مشکی 🌸
تیره
@Patoghemahdaviyoon🌑🌸
#کلام_شــهید☘️
سہ چہارم دختران حجابشان حجاب
نیست!!
و چیزهایی ڪہ میپوشند
واقعا حجاب نیست چادر میپوشند
ولی چادࢪشان داࢪاۍ بࢪق و مُد است.
#شــهید_احمد_مشلب🌸
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
ځَـۻْـࢪَتـ عــــــ❤️ــــــۺـق
ʝơıŋ➘
|❥@Patoghemahdaviyoon ツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮ شهدا بسم اللّٰه گفتند
وردشدن از آب!
من ختم قرآن کردم و
درگیر مردابم هنوز ⟯
ـ ♥️🌱 ـ
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت... 👇🏻
@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت24
برگشتم طرفش خندیدمو ولے نگار گفتم:«ولی خوب بلدے غول بیابونیارو تو ده دقیقہ فرشتہ ڪنیا!»
بچہ بہ خودش گرفت و با لبخند خیییلییے بازے گفت:«قابلے نداشت عسلم!»
نگار از اون دستہ افراد بود ڪہ مامان خدابیامرز، تا زنده بود هے میڪوبیدش تو سرم!
با این فڪر ے لحظہ دلم براے مامان تنگ شد و بہ لباس تنم با تامل بیشترے نگاه ڪردم..
نگار گفت:«چی شده؟!»
گفتم:«هیچی، بیا بریم بیرون عزیزم، بقیه منتظرن!»
دوباره گفت:« باشہ عسلم»
با خنده گفتم:"با همین فرمون پیش برے من اگر شڪرڪم بزنم تعجب نمیڪنم!"
بعد دوتایی با هم زدیم زیر خنده و از پلہ ها رفتیم پایین..
وقتی رسیدیم پایین پلہ ها همه دست زدن و سوت ڪشیدن و این حرفا....
بعدشم ڪیڪ رو بریدمو ڪادوهارو گرفتم....
شام رو ڪہ خوردیم ڪم ڪم مهمونا خداحافظی ڪردن و رفتن...
اون شب تا ساعت ۱ نصفہ شب، نزدیڪ ده تا ڪاغذ نوشتمو پاره ڪردم..؛
ڪہ فردا چجورے بحث ازدواجم با افشین رو پیش بابا مطرح ڪنم! آخرشم بہ هیچ نتیجه اے نرسیدم و همونجا خوابم برد!.....
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت25
ساعت ۷ صبح ڪوڪ ڪرده بودموو بیدار شدم.
سریع لباسامو عوض ڪردم و رفتم پایین؛
بابا هنوز دستشویی بود، نون رو گذاشتم تو مایڪروویو گرم شد،
بعد هم سریع یہ سفره رنگارنگ چیدم و دویدم رفتم پشت در دستشویی در زدمو گفتم:«باباجان! نمیخواے بیاے بیرون؟!»
بابام هیچ وقت توی دستشویی حرف نمیزد، ولے میتونستم تصور ڪنم از بیدار شدن این موقع من، قیافش چہ شڪلے شده!
یہ خنده ریز ڪردمو از پشت در دستشویی اومدم ڪنار، بعد از یڪےدو دقیقه بابا اومد بیرون؛
با خنده گفت:«بہ بہ امروز آفتاب از ڪدوم ور دراومده ڪہ آزاده خانم این موقع صبح از خواب بیدار شده؟!»
بعد چشمڪے زد و ادامہ داد:"نڪنہ از آثار ۱۸ سالہ شدنہ؟!"
منم درحالے ڪہ داشتم صندلے رو میڪشیدم ڪنار ڪہ روش بشینم گفتم:«از وادے عشق پدرجان!»
حولشو گذاشت سرجاشو درحالیڪہ میومد طرف میز گفت:«پس چہ عشق پرشوریہ این عشق! قشنگیشم به دو طرفہ بودنشہ!...»
یہ لحظہ واقعا تعجب ڪرده بودم ڪہ نڪنہ بابا چیزے بدونه!
ولے بعد دو ریالیم افتاد ڪہ فکر ڪرده منظورم خودشہ!
خندم گرفت!
بابا یہ لقمہ ڪره عسل داد دستم؛
گفتم«بلہ باباجان،شدید هم دو طرفہ است!»
لبخندی زد،یه ڪم نگاهم کرد و بعد سرش رو انداخت پایین...
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃