[📻]#تلنگر♡
برسهاونروز
کهخستہازگناهامون
جلـو #امامزمان
زانـوبزنیـم؛
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
#سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...💔
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...💔
کِےشَود
حُــربشـوَم
تـوبـہمردانـِہکُنم..؟!
❀•❀🌼❀•❀
@Patoghemahdaviyoon
❀•❀🌼❀•❀
-📿🍂
برسهاونروز
ڪهخستہازگناهامون
جلـو #امامزمان
زانـوبزنیـم
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
#سرتـوبالاڪن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...💔
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...
ڪِےشَود
حُــربشـوَم
تـوبـہمردانـِہڪُنم...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#پاتوق_مهدویون
-📿🍂
برسهاونروز
ڪهخستہازگناهامون
جلـو #امامزمان
زانـوبزنیـم
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
#سرتـوبالاڪن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...💔
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...
ڪِےشَود
حُــربشـوَم
تـوبـہمردانـِہڪُنم...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
@patoghemahdaviyoon🍃
#هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_بیست_و_هشتم✨
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.
هرسه تامون خندیدیم...
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.
خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @Patoghemahdaviyoon
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌺مشکل امر فرج با دست او وا می شود
🌺بر خود مهدی قسم این کار، کار #زینب است ...
❤️أللَّـھُـمَــ ؏َـجـّلْ لِوَلیِـڪْ ألــْفــَرَج بِحقِ زَینَب
____🌿💫
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شهید#مدافع حرم
اسماعیل #زاهدپور
خدایا بحق حضرت #زینب سلام الله علیها
ماراازشهدا جدا نفرما
هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهر همه
وبانوحضرت #زینب سلام الله علیها
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#بچه_مذهبیا🧕🏻🧔🏻
هموناکه #هیئت هرشبشونسرهجاشهـ✨
ولیشوخےهایبعدهیئتشونمـبهراهه😅🎈
هموناکهـشماتولباس #سیاهه محرمـدیدیو
گفتیایناافسردن🚶🏻♀🍂
بیاتولباسه #شادیه نیمهشعبانمـببینشون☺️🌸
اونایےکهمیبینےهمشمداحےگوشمیدن
❌افسردهنیستن🙂
فقطوقتیمداحےگوشمیکننیه #امیدے پیدا میکنن....💫
کهبایدنوکریهخاندان #علیو بکنن🌱
کهبایدمنتظر #قائمـ آلمحمد(عج)باشه😍
اونموقعستکهحالشونخوبمیشه♥️
اونپسرایےکهدیدےوقتےدخترمیبینناخممیکنن..
بیاشوخےهاشونباخواهرشونببین🙊😆
دختریکهباچادرشبااخمروگرفته
بداخلاقنیست❌
امانتداره😍
اونپسرایےکهمیگن #شهادت...
شکستعشقینخوردنکهبخوانبهخاطرشبا #شهادت ازایندنیاخلاصبشن..
نه❌
اوندنیابا #رفیقاشون قراردارن..♥️
قرارگذاشتنکسیباجسمیکهسردارهپیشهارباب #نره💔
اوندخترایےکهمیگنهمسرآیندمبایدعاشقشهادت باشهنمیخوانزودازدستشراحتشن...🍃
نه❌
مےخوانبهحضرت #زینب بگن:
بیبیخودمنمیتونمبیامولی #عزیزامو کهمیتونمـ براتفداکنم🔗🧡
| پـٰاتـوقمهدویـون |
🌹#کتاب #من_میترا_نیستم🌹 روایت زندگی شهیده زینب کمایی نویسنده :معصومه رامهرمزی
#معرفی_کتاب
کتاب من #میترا نیستم روایت بانویی ۱۴ ساله است که از بچگی آرزوی شهادت داشت و در آخر به آرزوی خود می رسد.
مادربزرگش, نام “ میترا” را برای وی انتخاب می کند, نامی که زینب بعدها به آن معترض می شود:
"بارها به مادرم گفت: “مادربزرگ, این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید, چه جوابی می دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد.
من می خواهم مثل #زینب(س) باشم.” میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم..."
#شهیدهزینبکمایی
#یار_مهربان❤️
✍#میلادحضرت_زهرا(س)🌺
#روززن❤️
#روزمادر❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#استوری_موشن | امشب حرم آل علی یار ندارد
امان از دل #زینب
▪️◾️▪️
#روشنگری | #ثامن | #محرم
______
@Patoghemahdaviyoon
#پاتوق_مهدویون
1.6کا شدینننن مباااارکککک شیرینیییی میخوامممم😌♥️😎#زینب
+
من خودم نفر اول تو صفم
متاسفانه مدیرمون حاضر نیستن شیرینی بدن😅♥️
| پـٰاتـوقمهدویـون |
.. #صحنهیدوم . خواستگار آمد پدر فرمود : باید از دخترم بپرسم دختر پاسخ داد: چندشرط دارم....پدر فرم
..
#صحنهیسوم
خبر به دربار یزید لعنتالله رسید
یزید گفت: بروید به همسرم بگویید
#کارواناسرا دارند میآیند لقمههای نذریات را آماده کن...
کاروان وارد شد
شروع کردند لقمهها را پخشکردن
ناگهان #صدایی به گوش هنده خورد
الصدقهعلیناحرام.....
صدقه بر ما حرام است!
هنده با تعجب پرسید: #قافلهسالار این کاروان کیست؟
#عمهسادات فرمودند: حرفت را بزن...
هنده سوال کرد
اهل کجایید؟!
بیبی پاسخ دادند: مدینه....
هنده پرسید: کدام مدینه....
بیبی فرمودند: #مدینةالنبی
تا هنده شنید مدینةالنبی را ، ازمرکب پیاده شد دوزانو جلوی عمهسادات نشست و سوال کرد
در مدینه #کوچه بنیهاشم را میشناسید؟!
حضرت فرمودند: بله که میشناسم...
درکوچه بنی هاشم #خانهیعلی-ع را میشناسید؟!
بله که میشناسم...
خانم اینها صدقه نیست نذر است من کودک بودم مریض بودم پدرم مرا خانه #علی-ع برد به #دعای حسین-ع من #شفا گرفتم و سالیانی کنیزی خانه #علی را کردم...
خانم ...
من هم بازی ای به اسم #زینب داشتم شما زینب را میشناسید؟!
بغض بیبی ترکید💔
حق داری #زینب-س را نشناسی
هنده من #زینبم
هنده گریهکنان میگفت: زینبی که من میشناسم یک نشانه داشت...
#اگرتوزینبیپسکوحسینت؟!
اون زینبی که میشناسم لحظهای از #حسینش #جدا نمیشد...
بیبی اشاره کرد به #سر روبَر #روینیزه
سریبهنیزهبلنداستدربرابر #زینب
خدا کند که نباشد سر #برادرزینب
#الکعبة_الرزیا
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
.. #صحنهیسوم خبر به دربار یزید لعنتالله رسید یزید گفت: بروید به همسرم بگویید #کارواناسرا دارند
..
#صحنهیآخر (لحظهیوصال)
عبدالله میفرماد: لحظههای آخر
بیبی فرمودند: عبدالله بسترم رو جلوی #آفتاب بذار
دیدم چیزی رو در آغوش دارد میبوسد گریه میکند...
.
#یکسالونیمپیرهنتاشکمنگرفت💔
.
-لحظهیوصال
چشمانش را گشود و برای آخرین بار به دورترین نقطه خیره شد. در این مدت حتی یک لحظه چهره #برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتیاق بیش از پیش شعله کشید و یاد برادر تمام وجودش را پُرکرده بود. #لحظهیوصال نزدیک بود. دوباره #خیمههایآتش زده و #سرهایبرنیزه، چشمانش را به دریایی از غم مبدل ساخت.
عمهجانزینب-س پلکها را روی هم گذاشت و زیر لب گفت:
#السلامعلیکیااباعبدالله و به #برادر پیوست.
ــــــــــــــــــــــ
درسينهامجزمِهرِ #زينب-س جانخواهد شد
بختش بلند هرکه گرفتارِ زَینب-ساست
#برادرزینب
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon