فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست در گردنم انداخت غم رفتن تُ... 😞
#استوری
#سردار_دل_ها
#حاج_قاسم_سلیمانی
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@Patoghemahdaviyoon
╚═ ⚘════⚘ ═╝
°•🧡•°🍂°•
#بخونضررنمیکنے🙃↯
بہروایټپرسټارجنگ🎤🖇
میگفټ↯
یکےازمجروحاروآوردن...🥀
خونریزےشدیدداشټ😢🤭
وارداټاقعمݪشدیم...🚶🏾♀
دکټراشارهکرد،چادرمودربیارم
کہراحټټربتونیممجروحروجابہجاکنیم😕
گوشہچادرموگرفټ...
وبریده،بریدهگفټ
مندارممیمیرم🥀
#چادرټوازسرټنیفټہ🖐🏾
همونجورےکہچادرمټودستشبود
#شهیدشد...😞🕊)
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@Patoghemahdaviyoon
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#تلنگر «⭕️»
اگردخترهامیدونستن🧕
همشونناموسامامزمانهستن..!
شایددیگهآتیشبهوجود🔥
مهدیفاطمهنمیزدن..
شایدعکساشونرو📱🖼
ازتویدستوپاینامحرم
جمعمیکردن 🥺
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@Patoghemahdaviyoon
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
| پـٰاتـوقمهدویـون |
#نمازتسردنشہبچہشیعہ
عـــــــــاشقان وقــــت نمــــــــاز
اســـــت ، اذان میگـــــــوینـد🍃
#به_افق_شیراز
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت38
دیدم افشین اونجا نشستہ ،محضر دار گفت«بالاخره تشریف آوردید؟!»
گفتم«بلہ،ببخشید اینقد دیر شد!»
خندید و گفت خیلے ناراحت نباشید آقا دومادم یڪ ربع تاخیر داشتن!
ولی پدرتون صبح اول وقت اومدن امضا دادن و رفتن!!
ڪمے عجیب بود!»
لبخند زدمو در حالے ڪہ مینشستم گفتم«نمیدونم والا!»
افشین سرشوآورد نزدیڪ گوشم و گفت«مهره مار دارے تو؟!چجورے باباتو راضے ڪردے؟!»
نگاش نڪردم،همینجورے ڪہ تو آینہ قیافہ خودمو چڪ میڪردم گفتم« اول سلام خرس گنده!»
خنده ریزی ڪرد و گفت« آها بلہ سلام!»
و بعدش اون هم نگاه کرد به روبرو...
یعنی تصویر من و خودش در قاب آینہ..؛
محضر دار شروع ڪرد...
خطبہ عقد رو خوند،
بار اول جواب ندادم..،
دیشب فڪر میڪردم تو این لحظات قراره بہ خیلے چیزا فڪر ڪنم!
ولے انگار خودم رو درست نشناختہ بودم...
در اون لحظات همہ چیز رو یادم رفتہ بود جز اینڪہ هرچہ زودتر بہ افشین برسم!
و انگار با یڪ بلہ گفتن صدها فرسنگ از جاده ے زندگیم رو یڪ شبہ رفتہ بودم!!!
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت37
لبخندش تا بناگوش رفت و گفت اتفاقا یڪے از دوستاے بابام تو یہ محضره همین الان زنگ میزنم میگم براے فردا اوڪے ڪنہ!!»
بعد از چند دقیقہ خوش و بش ڪردن دم در اتاق افشین رفت و یڪ ربع بعد آدرس محضر رو برام پیامڪ ڪرد!
منم آماده شدم و رفتم سمت خیابون بالاے یہ پل عابر پیاده..؛
عڪس گرفتم فرستادم برا بابام زیرش نوشتم«فردا شب من یا خونہ افشینم یا جنازم پایین این پل!»
بعدشم آدرسش رو براے بابا اس ام اس ڪردم و شماره اش رو مسدود ڪردم...!
یکجورهایی میخواستم تمام راه های ورود به زندگی سابقم را ببندم تا خیال برگشت نکنم..!
نمیدانم این ها از عشق بود یا نه برای اینکه به خودم ثابت کنم عاشقم کلیشه بازی میکردم و به همه چیز ندیده مشت پا میزدم؟!!!
کاش اولی بود...چون هرچه بود ذهنم دیگر قدرت تجزیه و تحلیل نداشت!
مگر چند سال داشتم؟!
۱۷سال زیاد نیست برای تحلیل اینهمه درد و تردید..
پس باید پای حرف دلم مینشستم و همین تصمیم را گرفته بودم؛
صبح ڪہ بلند شدم رفتم بازار و براے خودم یہ دست ڪفش و لباس شیڪ خریدم و رفتم محضر...
نیم ساعت تاخیر داشتم ڪہ واقعاً زیاد بود ولے حق هم داشتم...
وقتے خودت باید براے عقدت خودتو آرایش ڪنے خوب خیلے سختہ!
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت36
لبخند زد و گفت«شبخوش خانم!با بنده ازدواج مے ڪنید؟!»
یڪدفعہ برافروختہ شدم..،
صدامو بردم بالا و گفتم«خجالت بڪش آقا!
این وقت شب اومدے دم در اتاق دختر تنہا خواستگارے میڪنے؟!
اگہ همین الان نرے همہ رو خبر میڪنم!!!»
و تمام مدت ذهنم درگیر این بود ڪہ این تازه اولشہ و دردسرهای من تنہایی ڪہ از خانوادم بریدم و دل پدرم رو شڪوندم همینطور قراره پشت سر از راه برسہ...
نزدیڪ بود گریه ام بگیره ڪہ یڪدفعہ ڪف دستشو آورد جلو و گفت«باشہ!باشہ!چشم،فقط یہ لحظہ!»
جعبہ رو گذاشت تو جیبش و همزمان سبیل مشڪے مرتبشو و ڪند و ڪلاه گیس مشڪیشو از سرش برداشت و گفت«حالا چطور؟!»
یہ نفس عمیییق ڪشیدم ک گفتم«افشین خییییلیییی بی مزه اے!!!»
در حالے ڪہ داشت ابروهاے مشڪے رو از رو ابروهاش میڪند گفت«لطف دارے!»
بعدش ڪہ ڪامل ڪند و گذاشت تو جیبش یہ نفس عمیق ڪشید و خیلے جدے گفت«راستے آزاده باباتو میخواے چیڪار ڪنے؟!اگر اجازه نده...»
چشمامو تنگ ڪردم و گفتم«بابام با من!
تو فقط فردا یہ وقت محضر فورے براے فردا بگیر و آدرسش رو برام بفرست!»
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃