eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
جوری‌هستی‌کہ‌وقتی‌امام‌زمان‌.؏ـج.یادت بیفتہ‌بالبخندبگہ‌خداحفظش‌کنہ؟!
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
🌿~@Patoghemahdaviyoon
「•💛•」 المأوےْالـٰـےاللهّٰ‌مِنَ‌الحَنین! پناه‌برخداازدلتنگـے..💔:) - 🌸:)
یه استاد داشتیم حرف قشنگی میزد میگفت اگه به نامحرم نگاه کردی بدون همسرتم نگاه میکنه... دنبال هر چی باشی متقابلا همسرت هم دنبال همونه عینا نه ولی در باطن چرا... مجرد و متاهل هم نداره... برو ببین دوست داری همسرت چجوری باشه... خودتم همونطور باش...🙃 @Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 ❤️ 🍃 مشت زدم تو شڪمش و گفتم:«بی ادب!» بردم تو اتاقمو یہ شلوار لے ڪمرنگ داد دستم، با یہ لباس پرڪار و شلوغ رنگش بین صورتے و پوست پیازے بود!؛ رفتم تو ڪمد دیوارے پوشیدم ...... اومدم بیرون گفت:«اے خدااا!فرشتہ ڪے بودے تو!» تو دلم براش زبون در آوردم و گفتم《افشین!》 ولے بعد نگاش کردم و گفتم:«بعدش؟!» اومد طرفم، یہ دستہ از موهامو آورد جلو صورتم، قیچی زد زیرش داد زدم:«نگاااااار ! چیڪار میڪنے؟! اینا تا صدسال دیگہ، بلند نمیشن!» گفت:«برو ببینم دختر! انگار قرار فردا براش خواستگار بیاد، دوهفتہ دیگہ ام عروس بشہ، تا چہار سال دیگہ ڪہ تو عروس بشے، این گیسات رسیده تا شصت پات» گفتم:«برو بابا! ڪے بہ عروسے ڪار داره! آخہ مگہ من چہار سالمہ ڪہ موهامو چترے میچینے؟!» با لحن لوس و حال بہم زنے گفت:«مده عسلم!» بعدشم سشوار ڪشیدو چتریام پف ڪرد، یہ روسری از تو ڪمدم، ڪشید بیرون و به طرز عجیبے دور سرم پیچوندش؛ بعد با ذوق گفت:«حالا برو جلو آینہ!» خودمو ڪہ تو آینه دیدم، داشتم از خوشگلے خودم غش میڪردم! ولے واسہ اینڪہ نگار پررو نشه گفتم:«عوووق!!» اخم ڪردو گفت:«ڪج سلیقہ» 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 برگشتم طرفش خندیدمو ولے نگار گفتم:«ولی خوب بلدے غول بیابونیارو تو ده دقیقہ فرشتہ ڪنیا!» بچہ بہ خودش گرفت و با لبخند خیییلییے بازے گفت:«قابلے نداشت عسلم!» نگار از اون دستہ افراد بود ڪہ مامان خدابیامرز، تا زنده بود هے میڪوبیدش تو سرم! با این فڪر ے لحظہ دلم براے مامان تنگ شد و بہ لباس تنم با تامل بیشترے نگاه ڪردم.. نگار گفت:«چی شده؟!» گفتم:«هیچی، بیا بریم بیرون عزیزم، بقیه منتظرن!» دوباره گفت:« باشہ عسلم» با خنده گفتم:"با همین فرمون پیش برے من اگر شڪرڪم بزنم تعجب نمیڪنم!" بعد دوتایی با هم زدیم زیر خنده و از پلہ ها رفتیم پایین.. وقتی رسیدیم پایین پلہ ها همه دست زدن و سوت ڪشیدن و این حرفا.... بعدشم ڪیڪ رو بریدمو ڪادوهارو گرفتم.... شام رو ڪہ خوردیم ڪم ڪم مهمونا خداحافظی ڪردن و رفتن... اون شب تا ساعت ۱ نصفہ شب، نزدیڪ ده تا ڪاغذ نوشتمو پاره ڪردم..؛ ڪہ فردا چجورے بحث ازدواجم با افشین رو پیش بابا مطرح ڪنم! آخرشم بہ هیچ نتیجه اے نرسیدم و همونجا خوابم برد!..... 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃