هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
💢ماجرای حذف دریاچه ارومیه از جلد کتاب دوم دبستان
eitaa.com/joinchat/271908868Cfa339de8a5
🔶نکـات نـاب اخلاقـی بزرگـان و علمـای دینـی
eitaa.com/joinchat/57344004C7961b6a51a
🔶تلنگر مذهبی
eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7
🔶عبادتهای باطل وگناه
eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
🔶داخل این کانال همه چی از خانه و خانواده هست اما... به سبک مذهبی
eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f
🔶دو نگاه متفاوت به خانه داری (خیلی جالبه ها از دستش نده)
eitaa.com/joinchat/1168900101Cc445ea70a1
🔶احادیثچهاردهمعصوم، مطالب مذهبی
eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d
🔶رمز و راز زوجین خوشبخت *نکات مهم اتاق خواب*؟؟!!!
eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🔶قرارگاه بچه های مذهبی
eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e
🔶آموزش0&100قلاب بافی رج به رج با فیلم فارسی
eitaa.com/joinchat/2161508362Cfe22d17555
🔶بیا ببین پشت پرده های سیاست چه خبره
eitaa.com/joinchat/2868838413Cdb59e7c931
🔶تسنیم۲تخصصیترین تفسیر قرآنازاول
eitaa.com/joinchat/313589760C3ebce84f57
🔶پیامهای کوتاه قرآنی
eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
🔶ترک گناه و زیبا زیستن
eitaa.com/joinchat/1770192901Ce11a98fb87
🔶کانال مجمع الذاکرین
eitaa.com/joinchat/2771255314C0f5943798f
🔶*عاشـقـــــــــانہ هاے پاییـــــــــــزے*
eitaa.com/joinchat/1858994184C4524220e66
🔶٩٠ مدل کوکو و شامی و کوفته و غذاهای خوشمزه گذاشتم کانالم
eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
🔶تسنیم۱تخصصیترینتفسیرنورقرآن
eitaa.com/joinchat/577961985Cfc688db301
🔶میدونید راز بزرگی که باعث شد شهیدحججی شهید اسطوره بشه چیه؟؟!!
eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
🔶رمان زیبای آی پارا در همسران بهشتی
eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21
🔶تَنــــها وَ غَریـٖـبْ تَر اَز حُسَیـنِ فٰاطِمـــــه
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
🔶گنجـــــهاے معنـــــوے
eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4
🔶مـتـن هــایے ازجنس طلا
eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🔶مهندسی ذهن برتر در آرامش روان
eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
🔶آموزش گلدوزی بادست◇کاملا رایگان
eitaa.com/joinchat/3311271956C3ac30dbbda
🔶 درمان با آیه های نور و ذڪرهاے گرـღـگشای بسیار مجرب
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
🔶طنز و سرگرمی نمکدون
eitaa.com/joinchat/3602645011Cbb2d1e6721
🔶پیـامهـاے قـرآنـیِ تکان دهنده جـذاااب با زبـان سـاده
eitaa.com/joinchat/1262092289C1a30cab0ac
🔶مسائل شرعی مخصوص اتاق_خواب (آنچه زنان باید بدانند) احکام اربعین
eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
🍃❤️ بهترین کانال انسی با #قران /روزی یک صفحه ترتیل همراه باتفسیر ویژژژژه👇👇
💞eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه15مهر؛ @Listi_Baneri_110
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حنانه خلفی حافظ قرآن
ببینید چه غوغایی کرده
نابغه 9 سالهای که سالخوردگان را به اعجاب واداشت! + فیلم
حنانه خلفی نابغه قرآنی کشور است که رتبه اول حفظ در سی و هفتمین مسابقات سراسری قرآن کریم را کسب کرده است.
#حنانه_خلفی #قرآن ♥•°
📜 #وصیتنامهشهـــید
#احمد_بورقانی_فراهانی 🌸☘🌺
قبل از شهادت از مادرشان خواسته بودند اجازه ورود خانم های بد حجاب را به مجلس ختمشان ندهند و در انتهای قرآنی که همیشه همراهشان بود اینگونه نوشته بودند:
♦️ با #قرآن زندگی کنیم و با قرآن و برای قرآن و در راه قرآن بمیریم که مرگ در راه خدا خود حیات است.
این جمله تنها وصیت شهید بود
👌 #علاقه:
قرآن و کار فرهنگی در روز های دوشنبه هر هفته جز برگزار کنندگان جلسات اخلاقی و اعتقادی بودند ✨🌻
🍁 #نحوه_شهادت:
در عملیات کربلا یک مهران در اثر اصابت خمپاره به شکم و پا مجروح شدند و ۱۷ روز بعد در روز ۲۷ تیرماه دقیقا روز ولادت امام رضا در بیمارستان شهید چمران تهران به درجه شهادت رسید🕊❤️
#یادش_باصلوات
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#سردار_بی_سر متن 👇👇👇
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
همیشه با قران #ارامش پیدا میکرد. حتی وقتایی که بین دوتا انتخاب میموند پناه میبرد به قران
یک صفحه از قران رو باز میکرد و با معنی میخوند و روی معانیش تامل میکرد.
همیشه بهم میگفت قران بخون تا قلبت ارامش پیدا کنه.وقتایی که ازم دور بود یا #سوریه بود ، بی حد و اندازه #دلتنگش میشدم و بهش اعتراض میکردم که زودتر بیا میگفت برو قران بخون تا خدا قلبتو اروم کنه.
وقتی #علی اقا رو باردار شدم هرروز یک حزب از قران رو با دقت روی معنیش میخوندم ، صوت سوره انعام، انبیا، یس رو هرروز با صدای بلند در فضای خونه پخش میکردم تا علی هم با قران انس بگیره.
این کارها بعداز بدنیا اومدن علی اقا هم ادامه داشت تا جایی که با صدای قران میخوابید و گریه هاش با صدای قران تموم میشد و لبخند میزد.
اقا محسن هرشب علی اقا رو میگرفتن تو اغوششون و با صدای بلند قران میخوندن تا علی اقا بخواب برن...
هنوز صدای قران خوندنت توی گوشمه #محسنم.. #امام_علی (ع):
وَ حَقُّ الوَلَدِ عَلَى الوالِدِ أن يُحَسِّنَ اِسمَهُ وَ يُحَسِّنَ اَدَبَه ُ، و يُعَلِّمَهُ القُرآنَ؛ حقّ فرزند بر پدر ، آن است كه نام خوب بر او بگذارد و او را خوب تربيت كند و قرآن به او بياموزد.
نهج البلاغة(صبحی صالح) ص546 ، حكمت 399
#قرآن
#شهید_محسن_حججی
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
حُسِین بَراےرَفٺَن بِہ
سۅریِہ اَزطَریقِ ٺیپِ فاطِمیۅن📞
اِقدام ڪَردۅَݪے چۅن این ٺیپ مُدافِعانِ حَرَمِ اَفغانِسٺانے رااِعزام مےڪَردمۅفَق بِہ رَفٺَن نَشُد😔
ۅَݪے نااُمید نَشُدۅَبِہ ٺَݪاشِش اِدامِہ داد.🙃
بَراےرَفٺَن بِہ جُزمَشہَداَزشَہرهاے قُم،ٺِہران ۅَاِصفَہان هَم اِقدام ڪَرد.🙂
بَعضے ۅَقٺاهَمِہ چےخۅب پیش مےرَفٺ حَٺےسَۅارِ ماشین🚓
اِعزام مےشُد.
ۅَݪے بازَم با اِعزامِش مُخاݪِفَٺ مےشَد.😢
یِڪے اَز رۅزا ڪِہ بِہ مَشہَد بَرگَشٺِہ بۅد،بامامَشۅِرَٺ ڪَرد
🔥ماشینِشۅ فرۅخٺ🔥
🔥ۅَباهَزینِہ شَخصے بِہ ݪُبنان رَفٺ🔥 وَاَزطَریقِ حِزبُ الله ݪُبنان بِہ سۅریہ اِعزام شُد.
حُسِین خۅدِشۅ بِہ سۅریِہ رِسۅندِه بۅد
ۅَݪے بازَم مُۅَفَق بِہ شِرڪَٺ دَر عَمَݪیاٺ نَشُدۅَداسٺانِ بازگَشٺِش ٺِڪرار شُد.😭
#رمضان #قران #ماه_رمضان
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
بِــ ربّ الشهداء❤️ـــسمِ والصدیقین.
#گـذرے_بر_خاطرات_شھیـد🕊
شنبه آمد مرخصی ، به او گفتم :
مگر به شما مرخصی دادند؟ گفت: به خاطر روز مادر آمدم پیشت، باید غروب به تهران برگردم ،
سکه را گذاشت در دستم و گفت : مامان اگر به دیدار #امام_زمان نایل شدی سلام من را برسان، دعا کن من هم به دیدار نایل بشوم. ✨
یوسف یک تک تیر انداز حرفه ای بود.
از تمرکز بالایی برخوردار بود در هر زمینه ای به خصوص در اعمال نظامی ، میگفت: وقتی میخواهم تیراندازی کنم آیه " و ما رمیت اذ رمیت" را میخوانم و همیشه به هدف میخورد🎯 . این یعنی #قرآن را با جان و دل میخواند و میفهمید و به آن عمل میکرد.
#شھید_یوسف_فدائی_نژاد
#شھدارا_یادڪنیم_باذڪرصلوات
#از_ڪربـلا_تـا_شـهادتــღ
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
🍃🌸
#طنز_جبهه
خیلی باحاله حتما بخونید😂😂
طلبه های جوان👳 آمده بودند برای #بازدید 👀 از جبهه.
0⃣3⃣ نفری بودند.
#شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!😜
مثلاً میگفتند:
#آبی چه رنگیه برادر؟!🤔
#عصبی 😤 شده بودم.
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، #حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند!🤔🤗😂
خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!😉
👨👨👦👦بیدار شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه #قرارگاه تشییعش کنند!
فوری #پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و #قول گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش 🚿بچهها و راه افتادیم🚶.
#گریه و زاری!😭
یکی میگفت:
ممد رضا!
#نامرد! 😩
چرا تنها رفتی؟ 😱
یکی میگفت:
تو قرار نبود #شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی #عربده میکشید! 😫
یکی #غش میکرد! 😑
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه➕ میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و #شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبهها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا📿 که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند به #قرآن 📖خواندن بالای سر #میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک #نیشگون محکم بگیر!😜😂
رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!😭
منم میخوام باهات بیام!😖
بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب #تنبیه 👊 سختی شدیم.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرآن با بصیرت
#داستان_هشتم
♨ جلسه قرآنی که شهید حججی در آن شرکت نکرد!
🔰| مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی #پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
#سردار_بی_سر
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─🖤〰🥀〰🖤─╮
@shahidesarboland
╰─🖤〰🥀〰🖤─╯
#اندکےتفکر🌿
گفت: ارادهام ضعیفه
گفتم: #قرآن بخون،
گفت: تنبلام؛
گفتم: #قرآن گوش کن!🙂💚
#بنت_الحسین 💕
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
💕🌟......🔮......🌟💕
@shahidesarboland
💕🌟......🔮......🌟💕
🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆
📌از امیرالمومنین #علی علیه السلام نقل شده است:
✍🏻⚫️«هر کس #یک_دهم شب را به #نماز به سر برد در حالی که #نیتش فقط #خدا و طلب اجر الهی باشد، 🔻پروردگار به فرشتگان می فرماید: 🔸به عدد آنچه روییده می شود از برگ و دانه ها و درختان در این #شب، و به شماره تمام نی ها و شاخه های تازه، #اجر و #ثواب برای وی بنویسید.🔺
✔️⚫️و هر کس #یک_نهم شب را به #عبادت و #نمازشب مشغول باشد، خداوند #استجابت 10 #دعا را به او عطا می فرماید:🔻 و در #قیامت نامه اعمالش را به دست #راست وی خواهد داد.🔺
✔️⚫️و هر کس #یک_هشتم شب را به #نماز مشغول باشد خداوند پاداش 🔻یک #شهید شکیبای با اخلاص به او #عطا می کند و #شفاعت او ر ا درباره اهل خانه اش می پذیرد🔺.
✔️⚫️هر فرد که #یک_هفتم شب را #نماز بخواند🔻 با #چهره ای نورانی چون ماه #شب_چهارده از #قبر خود خارج می شود تا از #صراط با جماعتی که در #امانند عبور کند🔺.
✔️و هر کس که #یک_ششم شب را #نماز بخواند 🔻در #زمره توبه کاران و بازگشت کنندگان به سوی خدا نوشته می شود، و #گناهان قدیم و جدیدش #آمرزیده می گردد🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_پنجم شب را نماز بخواند 🔻در #بهشت از ندیمان #ابراهیم خلیل خواهد بود🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_چهارم شب را به نماز بایستد در 🔻صف اول #رستگاران خواهد بود تا از #صراط همچون تند بادی بگذرد و بی مناقشه در حساب داخل #بهشت گردد🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_سوم از #شب را #نماز بخواند 🔻هیچ فرشته ای را #ملاقات نمی کند مگر آنکه به مقام و منزلت او در نزد #پروردگار غبطه و #حسرت می برد و به او پیشنهاد می شود که از هر کدام از درهای #هشتگانه_بهشت که می خواهی وارد شو🔺.
✔️⚫️و اگر کسی #نیمی از #شب را #نماز بخواند🔻 اگر #هفتاد هزار برابر زمین پر از #طلا باشد برابری با #اجر او نمی کند و از برابری او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامی که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند پاداش است🔺.
✔️⚫️و هر کس #دو_سوم شب را نماز بخواند از برای🔻 او به شماره شنهای #بیابان حسنات است که #کمترین حسنه اش سنگین تر از ده برابر کوه #احد خواهد بود🔺.
✔️ ⚫️و هر کس #یک_شب تمام به عبادت به سر برد در حالی که #قرآن شریف را تلاوت کند و همه #شب را به #رکوع و #سجود و ذکر خدا باشد🔻 به قدری به او اجر داده می شود که کمترین مقدارش ان است که #گناهانش بریزد و پاک شود مانند روزی که از #مادر متولد شده و به شماره #تمام_حسنات و درجات برای او #پاداش است و #مشعلی از نور در #قبر او زنند، و تیرگیگناه و #حسد را از #قلب او برطرف سازند و او را از #عذاب_قبر ایمن گردانند و بیزاری و برات آزادی از #جهنم را به او عطا کنند و در زمره آن کسانی که از #عذاب_الهی در امانند #محشور می شود 🔺
☑️🔶و پروردگار به فرشتگان می فرماید:
💫🌸ای فرشتگان من! نظر کنید به بنده من، #شبی را به عبادت به جهت طلب خشنودی من به سر برد او را داخل در #فردوس کنید و از برای او در آنجا هزار شهر است و در آن شهرها آنچه میل انسانها باشد مهیا و از آنچه چشم ها لذت می برند موجود است و سعادت هایی که به دل هیچ کس خطور نکرده است . بعلاوه آنچه از احترامات و افزونیها و تقرب و نزدیکی که برایش مهیا نموده ام.(🦋🌸)
🦋🌸📚ثواب الاعمال، ص 101-102
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
7🦋.توصيه به ذكر نام خدا و #نماز_شب: (و مِن الّيل فاسجد له و سبّحه ليلا طويلا)؛[7] و در #شبانگاه براى او سجده كن و مقدارى طولانى از #شب، او را تسبيح گوى!🌸
8🦋. ياد نيكو از كسانى كه #نماز_شب به پا مىدارند و به ياد خداوند هستند، حتى از اهل كتاب:
(من أهل الكتـب أمّة قآئمة يتلون ءايـت اللّه ءانآ الّيل و هم يسجدون)[8]؛ آنها همه يكسان نيستند؛ از اهل كتاب، جمعيتى هستند كه [به حق و ايمان] قيام مىكنند و پيوسته در اوقات #شب، آيات خدا را مىخوانند، در حالى كه #سجده مىنمايند.🌸
🦋بعد از ذكر آيات #قرآن درباره #نماز_شب، شايسته است محتواى برخى از #احاديث را در فضيلت #نماز_شب نيز بيان كنيم. 🌸
در روايات آمده است كه:
🔆 #نماز_شب شرف مؤمن است، باعث صحت بدن و كفاره گناهان و برطرف كننده وحشت قبر مىباشد، روى را سفيد و بوى را پاكيزه و روزى را جلب مىنمايد و... .[9]🔆
منبع🔰🔰🔰
[7]. انسان، آيه26.
[8]. آلعمران، آيه113.
[9]. ر.ك: شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج5، ص159
❅┅┅┅┅┅┅┅┅❅✨🌟✨❅┅┅┅┅┅┅┅┅❅
☝🏻از بین تموم مستحبات پر برکت ترینش #نمازشبه.
❣️اصلا هیچ لذتی در جهان به گرد پای #نمازشبم نمیرسه.
🌱هر کی بیاد سمت #نمازشب کلا تعریفش از لذت عوض میشه.🌱
با #نمازشب واقعا آدم مست میشه …😌
#نمازشب از اون داروهای #معنویه که اصلا مشابه نداره.
🌟هیچ عبادتی جای #نمازشب نمیگیره..
#نمازشب خوندن ✨افزارش روزی شدید داره…
واقعا هر چی از #تاثیرات_نمازشب بگم کم گفتم…
🔻ببین ؟
خدا تو #قران برای هر عملی پاداششم گفته ..اما برای #نمازشب پاداشش رو گفته خود #خدا میدونه..یعنی
ذهن ما نمیفهمه پاداشش رو…
خدایا شکرت..
وقتی همه درها بستست در خدا باز میشه…
⚠️بازنده کسی هستش که #نمازشبش رو از دست بده…
اینارو من نمیگم !
📝 #حدیث و روایت داریم !
خدا به حضرت #موسی علیه السلام میگه :
🍃ای موسی ؟ دروغ میگه کسی که میگه خدارو دوست دارم ولی #شب بلند نمیشه #نمازشب بخونه🍃
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
🔔⚠️ #تلنگر
🔸 میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی که میخونند میشند!🧐🧐🧐
خوشا آنکس ڪه #قرآن را فـرا گیرد..☺️☺️
🌹 رفیق ...!
نزاریم قرآن هامون خاک بخوره روی میز و طاقچه '
اگه میخواییم بنده واقعی باشیم قرآن بخونیم و عمل کنیم.. 👌👌👌
بعد شبیه اونی میشیم که خدامون میخواد 😍😍😍😍😍
🌹 اللَّهُمَّ نَوِّرْ قُلُو بَنَا بِالْقُرْآنِ وَ زَیِّنْ اَخْلا قَنَا بِالْقُرْآنِ وَ نَجِّنَا مِنَ النَّارِ بِالْقُرْآنِ وَ اَدْخِلْنَا فِی الْجَنَّتِ بِالْقُرْآنِ .↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
🍃🌺﷽🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
💞👩❤️👩📖
#نمونه_یه_کار_خوب😍👇
💢تا حالا به این موضوع فکر کردین؟🧐🧐
وقتی که خطبه عقد میخونن😊
چند بار عاقد میخواد از عروس «بله» بگیره،
میگن:عروس رفته گل بچینه🍃🌸🍃
چرا باید از همون آغاز زندگی و پیمان زناشویی دروغ گفته بشه؟😶
حالا هرچند مصلحتی و بر روی رسوم!
➖چرا این دروغ گفتن رو رسم و رسوم کنیم و به نسل های آینده منتقل کنیم؟
🤔عـــ💍ــروس و دومــ👨🏻ـــاد که سر سفره عقد قرآن به دست نشستن📖
تو یکی از مکان هایی که خطبه عقد جاری میشد…عاقد وقتی که می خواست از عروس «بله» بگیره…
👈گفتن: عروس خانم داره #سوره_نور میخونه،واقعا هم سوره نور رو داشتن عروس و دوماد میخوندن💫💫
⚠️ چرا این روش رو الگو و نمونه قرار نمیدیم؟
⚠️ چه مانعی داره که موقع عقد به عروس خانم و آقا دوماد بگن قرآن بخونن که اگه عاقد خواست «بله» بگیره،بگن عروس خانم مشغول خواندن #قرآن هست؟😍
💟 زمانی که خدا باهاش صحبت میکنه و بهش سفارش میکنه.
سوره کوثر = سوره حضرت زهرا(س)
سوره یاسین = قلب قرآن
آیة الکرسی = سید آیات قرآن
سوره الرحمن = عروس قرآن
یا بگن عروس داره برای سلامتی امام زمان(عج) #صلوات میفرسته📿
تا همه صلوات بفرستند و فضامتبرک بشه به نام خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص)🌹🍃
اونایی که موافق هستن این پیام به بستگان و دوستانشون پیشنهاد بدن،تا #عادتهای بی فایده به عادتهای بافایده و قرانی عوض بشه.😉
زندگــ💞ـــی هاتون مهـــــدوے و اهل بیت پسند💯
کپی با ذکر صلوات بر امام زمان عجل الله🎀
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
╭─♥️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
🌹شیخ حسنعلۍ نخودکۍ(ره):
هر روز #صـدقه دهید ولو به وجه
مخـتصر برای توفیق و گشایش در
ڪارها هر صبح از تلاوت #قــرآنِ
مجید مخصوصا سوره یس غفلت
نــڪُن.
╭─♥️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
#آیتاللهبهجت(ره):🌸
خدامیداندقرآنبرایاهلِایمان،
مخصوصاًاگراهلِعلمباشند
چهمعجزههاوکراماتیدارد؛
وچهچیزهاییازآنخواهنددید!
برنامهی #قرآن🌱
آخرینبرنامهی"انسانسازی"است،
کهدراختیارِماگذاشتهشدهاست؛
ولیماازآنقدردانینمیکنیم.🧡📙
#مجنون_ارباب 🍃
-#محرم 🏴
کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🏴• #ʝøɪɴ ↷
╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮
@shahidesarboland
╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
.
#اعمال_خـــــواب_و_نــــــمـازشــبــــــــــ
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعالمین
📞 #تلفن_همگانی_پروردگار
۲۴۴۳۴
✍ #نمازهای_یومیه👇
#نمازصبح ۲ رکعت
#نمازظهر ۴ رکعت
#نمازعصر ۴ رکعت
#نمازمغرب ۳ رکعت
#نمازعشاء ۴ رکعت
📞 #شماره_خصوصی_الله
۲۲۲۲۲۱
✍ #نماز_شب 👇
#نمازشب ۲ رکعت
#نمازشب ۲ رکعت
#نمازشب ۲ رکعت
#نمازشب ۲ رکعت
#نمازشفع ۲ رکعت
#نمازوتر ١ رکعت
بعد از این که با #خدا #صحبت تمام شد
باید با شمارههای پائین ارتباط برقرار کنی که #مهر #قبولی بخورد..
☎️ #تلفن_معاون_خدا
📞 #تلفن_داخلی_زهرا(س)
۳۴۳۳۳۳
✍ #تسبیحات_حضرت_زهرا (س)👇
#اللهاکبر ۳۴ مرتبه
#سبحانالله ۳۳ مرتبه
#الحمدالله ۳۳ مرتبه
انشاءالله عبادات شما مورد قبول پرودگار عالم قرار گرفته باشد...
از #مدیر_گروه_فراموش_نکنید..
#التماس_دعای🙏عاقب #بخیری برای همه دوستان..
📢📢 #اعمال_وقت_خواب
🌷 برابر با #هزار_رکعت نماز ( يَفْعَلُ اللّه ما يَشاءُ بِقُدْرَتِه، وَ يَحْكُمُ ما يُريدُ بِعِزَّتِه)
🔸سه مرتبه🔸
📖 خواندن ( #سورهى_تكاثر ) نجات از عذاب قبر
🔸یک مرتبه🔸
1⃣ خواندن(قل هو الله احد..) برابر با #ختم #قرآن است.
🔸سه مرتبه🔸
2⃣ سبب #شفاعت #پیامبران خواهد شد(اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
🔸یک مرتبه🔸
3⃣ سبب خشنودی مومنین خواهد شد
( #اللهم_اغفرللمومنین_والمومنات)
🔸یک مرتبه🔸
4⃣ #ذکر (تسبیحات اربعه)👈 ثواب #حج و #عمره را دارد.
🔸یک مرتبه🔸
5⃣ #وضو گرفتن 👈 #ثواب شب زنده داری
📢📢 #طریق_خواندن #نماز_شب
جمعاّ ۱۱ ركعت است:
۴ تا ۲ ركعتی به نيت نماز شب
مثل نماز #صبح
#نماز_شفع:
۱ نماز ۲ ركعتی به #نيت نماز #شَفْعْ
- در ركعت اول: يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس + ركوع + سجده.
- در ركعت دوم: يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
#نماز_وتر:
۱ نماز ۱ ركعتي به نيت نماز وَتْر
نيت: يك ركعت نماز #وَتْر ميخوانم #قُربة_اِلي_الله
- در ركعت اول: يك بار #سوره #حمد + سه بار سوره #قل #هو_الله_احد + يك بار سوره #قل #اعوذ_برب_الفلق + يك بار #سوره #قل #اعوذ_برب_الناس
- در قنوت: خواندن كامل قنوت + در حاليكه دستهايتان در حالت قنوت است، (با انگشتان دست راست يا با تسبيح)
۴۰ بار دعا کنید
( #اَللّهُمَّاِغْفِرلِلْمومِنينَوَاَلْمومِناتْ
#وَاَلْمُسلِمينَوَاَلْمُسلِماتْ )
یا برای ۴۰ نفر دعا کنید، مثلا
( #اَللّهُمَّ_اِغْفِرلِی_مدیرکانال )
۷۰ بار بگوييد
( #اَسْتَغْفِرُاللهَ_رَبي_وَ_اَتُوبُ_اِلَيه)
۷ بار بگوييد
( #هذا_مَقامُ_الْعائِذِ_بِكَ_مِنَ_اَلْنار)
۳۰۰ #مرتبه بگوييد( #اَلْعَفو )
يك بار بگوييد ( #رَبّ_اغْفِرْلى_وَ_ارْحَمْنى_وَ_تُبْ_عَلىَّ
#اِنَّكَ_اَنْتَ_التّوابُ_اَلْغَفُورُ_الرّحيم )
+ #ركوع + #سجده + #تشهد + #سلام
( #تسبيحات #حضرت_زهرا (س)
34 مرتبه، الله اكبر، 33 مرتبه، الحمد لله و 33 مرتبه، سبحان الله.
برابر با #هزار__ركعت__نماز__مستحب، نزد خداوند بهتر است
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_شانزدهم 💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفدهم
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
💠 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
💠 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
💠 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_دوم 💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_سوم 💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_سوم 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
این همه کانال تو گوشیت داری 🤔
فقط جای یک کانال قرآنی خالیه😔
:ما براتون کانالی آوردیم راحت روزی یک صفحه با همین گوشی #قرآن رو قرائت کنید 😍😍
عضویت اجباری برای همه مؤمنان و قرآن دوستان 😍
قرآن✅ تفسیر ✅نهج البلاغه✅چله و ختم✅
این یک دعوت رسمی از طرف خداست 👌
#پیشنهاد_ویژه_عضویت 😍
گروه های ویژه مختص خواهران هم داریم ✅
✨ روزانه با قرآن🌹
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1941307410C060ceb88e6