📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت اول
📝دیباچه
🔸️با نام و یاری حق قصد داریم از زیستن انسانی آسمانی؛ خاطراتی را روایت کنیم ؛
چرا که مردان بی ادعا شایسته تکریمند و پاسداری از امتداد راه شهیدان تکلیفی سترگ بر شانه تاریخ است و بس .
🌷«محمد علی »مردی از تبار ایران زمین بود که اندک زمانی در میان ما خود خواستگان در قفس زیست و آن چنان که می سرود ؛عاشقانه در جوانی به سوی معبودش پرواز کرد.
🔸️بیست سال عمر گران بهای او برای همگان درس اخلاق و معرفت بود؛گویا او در این سرا تمرین پرواز میکرد ؛
🌷افسوس که جا ماندیم و قدر لحظات با او بودن را ندانستیم ؛اکنون با مرور خاطراتش زخم کهنه سینه مان را التیام می بخشیم تا فراقش جگرمان را پیش از پیش نسوزاند .
🔸️همه او را سرمشق زندگیمان قرار داده ایم و در ظلمتکده تاریخ ؛ شهید را چون چراغی بر فروغ راه گشای حیات و ممات خود می دانیم .اکنون؛ دست به دامان خاطره ها شده ایم .
🌷هدف از گردآوری این مجموعه گرانبها این است که بدانیم شهیدان کیستند ؟
🔸️و چگونه در این روزگار زیستند و در آسمان کمال بال گشودند و با سر مشق گیری از اولیای خدا این گونه پرواز را آموختند و به بالا ترین حد کمال ؛رضوان الهی نایل آمدند .
🌷اینک ماییم که روز و شب را می گذرانیم و کوله باری که بر دوش می کشیم .
از حضور امام عصرمان غافل مانده ایم؛قرار بر این بود که ولی عصر برایمان قریب باشد ؛ نه غریب ؟
🌷اگر یادشان نباشیم روزی در لا به لای صفحات تاریخ فراموش می شویم...
https://eitaa.com/Champion555
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت دوم
📝زندگی نامه شهید
🌷با توجه به املاک و اراضی بسیار ؛ «کشاورزی؛دامپروری و تجارت »شغل اصلی خاندانش بود .
محمدعلی کودکی بیش نبود که در یازده سالگی پدرش دیده از جهان فرو بست.
🔸️او چهار برادر تنی به نامهای نعمت الله؛هیبت الله؛رسول و یک خواهر تنی بنام محبوبه دارد
🌷همچنین نه خواهر ناتنی به نامهای «عزت آغا؛منوره؛تاج الملوک ؛افروز؛شوکت الملوک؛عذرا؛اشرف؛ زرین تاج ویک برادرناتنی بنام رحمت الله » نیز دارد.
🔸️شهید تحصیلات ابتدایی اش را در دبستان «شهدا» ی روستای زادگاهش به پایان رساند و پس از آن در حوزه علمیه محمودیه شهر فاروج مشغول به تحصیل علوم دینی شد.
🌷با شروع جنگ تحمیلی برای اول بار در تاریخ 1361٫5٫6در عملیات رمضان ؛منطقه شلمچه و شمال شرق بصره حضور پیدا کرد و پس از آن در عملیات هایی چون رمضان ؛والفجرمقدماتی ؛والفجر۱ و کربلای ۲ شرکت کرد و در عملیات والفجر۱؛از ناحیه دست و بازو مجروح و پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شد .
🔸️در سال 1362از حوزه علمیه شهر فاروج به حوزه علمیه امام خمینی شهرستان کاشان هجرت کرد.
از شانزده سالگی تا آخرین ساعات عمر در جبهه ها شرکت کرد .
🌷تا اینکه بالاخره در عملیات کربلای۲ منطقه حاج عمران ؛ ودرقله 2519متری در دهم شهریورماه سال 1365همراه با دوست طلبه و همرزم شهیدش «علی شمعدانی »در«لشکر ویژه شهدا »به فرماندهی شهید محمود کاوه حضور یافت
🔸️و سر انجام پس از شش بار حضور پی در پی در ماه ذی الحجه دعوت حق را لبیک گفت و در تابستانی داغ ؛داغی بزرگ بر دل هایمان گذاشت .
🌷این شهید عزیز بعد از مفقودالاثر شدن ۹ ماه پس از شهادت در خرداد ماه 1366مصادف با (27ماه رمضان و شب قدر 1407ق) پیکر مطهرش بدون هیچ تغییر و آسیبی به آغوش خانواده بازگشت
🔸️و روی دست مردم شهید پرور رستم آباد تشییع شد و در جوار شهدای روستا ؛درگلزار شهدای امامزاده جعفر بن الحسن المجتبی به خاک سپرده شد به عنایت حق این شهید پس از شهادت اعجاز بسیار دارد که درفصل آخر به برخی از آنها اشاره خواهیم نمود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سوم
📝رضایت شهید
🌷یک سال طول کشید تا گرد آوری بخش زیادی از خاطرات پایان یافت؛ پدرم اصرار داشت تا همین مقدر از خاطرات را برای چاپ آمده کنم ولی بنده معتقد بودم تا خود شهید رضایتش را نشانم ندهد این مطالب برایم دلچسب نخواهد شد. به همین دلیل از بروز خاطرات خوداری می کردم .
🔹️ماه رمضان بود و یک هفته از رحلت نَنِه آقا می گذشت که صبحی خواهرم از خواب بیدار شد و به انتظار یک ساله ام پایان داد. او برایم رویایش را اینگونه نقل کرد :
🌷دیدم که زنگ منزل به صدا در آمد؛در باز شد. حاج آقا فولادی پشت در بود. اولش فکر کردم مثل همیشه به دیدار پدرم آمده ولی از کلامش معلوم شد که مهمانی عزیز با خود آورده است؛
🔹️وارد منزل که شد به پدرم گفت:بنده جلوتر آمده ام تا مژده رسیدن برادرتان؛محمد علی را بدهم ؛ایشان تا دقایقی دیگر به منزلتان می آیند.
🌷با این جمله؛همه مشتاقانه منتظر عمو محمد شدیم؛چند دقیقه بعد صدای یاالله؛یا الله آشنایی به گوش رسید از پنجره نگاهی به بهار خواب انداختم تا لحظه وصال دو برادر را مشاهده کنم.
🔹️پدرم پا برهنه می دوید و مردی را دیدم که با جامه روحانیت؛عبایی نقره ای و عمامه ای سفید به طرف پدرم قدم بر میداشت؛صورتش بسیار نورانی و زیبا بود
محاسنش جو گندمی به نظر می رسید
🌷به محض اتصال دو برادر؛یکدیگر را نگاهی انداختند و با شوق پدر خود را به سینه برادر چسباند
عمو هم سر به شانه اش گذاشته بود؛ پدرم اشک میریخت و بر بازوان او دست می کشید.
🔹️عمو می گفت:داداش جان! من که نمرده ام تا تنهایت بگذارم؛
پدرم گفت؛محمد با شهادتت پیرم کردی.
عمو از فراق و غصه های چندین ساله برادرش معذرت خواست و از او دلجویی کرد.
🌷پدر به اتفاق عمو محمد و حاج آقا فولادی نشستند و پدر سیبی را برای عمو پوست می گرفت؛
با خود گفتم:اگر این آقا عمویم باشد پس محرم ماست و میتواند ما را نیز در آغوش بگیرد؛
🔹️شتابان به سویش رفتم و عمو با شوق از جا برخاست و مرا هم مثل پدر مورد محبت خود قرار داد و گله می کردم که چرا این همه مدت از ما دور بودی؛بابام از فراقت موهایش سفید شد؛از غصه شما کمرش شکست.
🌷عمو با چشمانی اشک آلود مرا نوازش می کرد و مرتب می بوسید و می گفت: عمو جان!قبول دارم حق با شماست مگر خودتان مرا به منزلتان دعوت نکردید؛دیگر آمده ام برای همیشه کنارتان بمانم؛من همیشه از شما راضی بوده ام؛
🔹️عمو شما را بسیار دوست می دارد.
عمو با لبخندش مرتب از ما دل جویی می کرد و عذر می خواست.
تا زمانی که از خواب بیدار شدم...
https://eitaa.com/Champion555
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهارم
📝لباس عزا♡
🌷ماه محرم از راه رسیده بود
در روستای ما رسم بود سه روز مانده به ماه محرم پیرغلامی علم را در وسط میدان روستا میگرفت و مردان سینه زنان گِرد عَلَم می چرخیدند و نوایش را تکرار می کردند.
🔸️ زنان محل هم در کناری به تماشا می نشستند و می گریستند، برخی هم برای حاجت گیری روسری دور عَلَم می بستند و از شب اول ماه محرم هر شب بساط عزاداری و اطعام حسینی برگزار می شد.
🌷هرکس به سهم خود مادی و معنوی خدمتی میکرد تا خود را در غم اهل بیت شریک کند.
محمد پنج ساله بود و شب اولی که از مسجد بر میگشت بسیار گرفته بود.
🔸️ از او دلیل ناراحتی اش را پرسیدم محمد خودش را در آغوشم انداخت و با گریه گفت: مادر! من هم دوست دارم مانند بزرگ ترها لباس مشکی بپوشم :
🌷گفتم شهر رفتن کار مشکلی است، ولی قول میدهم تا سال بعد ان شاء الله برايت لباسی مشکی تهیه کنم محمد کمی نگاهم کرد و پرسید: نامت چیست؟
گفتم فاطمه چطور؟
🔸️سرش را پایین انداخت و گفت یعنی من پسر فاطمه ام، امام حسین هم پسر حضرت فاطمه.....؟؟؟؟
امشب شیخ روستا می گفت مادر امام حسین پیراهنی برایش دوخته، خوش به حالش !کاش مادر من هم پیراهنی برایم میدوخت.
🌷با این جمله محمد جگرم آتش گرفت با خود میگفتم حالا که پسرم خواسته به جایی دارد من چرا مانع کارش شوم وقتی همه خوابیدند از جا برخاستم به سراغ صندوقچه چوبی رفتم
🔸️به زحمت چادر مشکی کهنه ام را پیدا کردم و پس از برش زدن پیراهنی مشکی برایش دوختم و فردا شب وقتی آماده رفتن به مسجد میشد صدایش زدم و پیراهن مشکی را نشانش دادم.
🌷غافلگیر شده بود، از خوشحالی زبانش بند آمده بود. با ذوق پیراهن را پوشاندم و خدا را شکر کردم که قواره تنش شده بود.
محمد تا چند لحظه دورم می چرخید و مرا می بوسید و تشکر می کرد.
واین اولین پیراهن مشکی جگرگوشه ام بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
📝مرد عمل
🌷محمد سخنور توانایی بود و هر وقت به روستای زادگاهش رستم آباد می آمد.مردم به دورش حلقه می زدند و از او می خواستند تا به مسجد برود و بر منبر رسوالله(ص) بنشیند و برایشان سخنرانی کند.
🔸️از قضا آن شب به اصرار مردم محمد به منبر رفت و مثل همیشه در کمتر از نیم ساعت سخنرانیش را به پایان رسانید.
اهالی محفل روضه از او خواستند تا محمد دوباره به منبر برود اما او دلایلی آورد که همه را مجاب نمود.
🌷او می گفت:اولا منبر رسول الله(ص) حرمت دارد و باید به قدر مطالعه سخن گفت
دوما:وقت مردم را نباید با حرفهای تکراری و بی اساس گرفت
سوما: مقدار و زمان موعظه باید با اندیشه و وقت مردم سازگاری داشته باشد و نباید وقت مردم را با منبرهای طولانی گرفت چون زیادگویی اثرپذیری کلام را از شنونده می گیرد.همه مردم از دلایل محمد سر تایید فرو می آوردند و او را تحسین می کردند که چقدر هوای مخاطبانش را دارد.
🔸️محمد همیشه در دعای پایانی کلامش می گفت:خدایا توفیق علم و عمل به همه ما عنایت بفرما.
و حالا می فهمم که به راستی محمد اهل عمل کردن بود نه حرف زدن.
مهر او آنقدر بر دل مردم نشسته بود که هنوز هم از سخنرانیهایش به نیکی یاد می کنند و او را مرد عمل می نامند...
https://eitaa.com/Champion555