🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت هفتم
می گم علی تو همش خواب بودی چطور می خوای بجنگی...
_خب تو خوابم با داعش می جنگم بیکار که نیستم .، اتفاقا عملیات بود همین نیم ساعت پیش
_ لابد تک تیراندازم هستی؟
_ خدا شاهده با دست خالی شلیک می کنم، دو تا انگشتمو کنار هم می ذارم و بقیه رم مشت می کنم... سمت هر داعشی که می گیرم همون جا تموم می کنه
*
لباس چریکی هامونو پوشیدیم و قرار بود بریم حرم حضرت زینب (س)
اذن دخول خواستم و احترام نظامی گذاشتم و رفتم داخل حرم... کنار ضریح سه ردیف بیشتر زائر نبود.. دلم شکست، این تعداد حتی به اندازه ی یکی از هیئت های کم جمعیت شهرمونم نمی شد، که واسه همین حضرت سیاه می پوشن و عزا داری می کنن سرمو گذاشتم رو ضریح
_ خانم از اینکه من رو سیاهو برا نوکری پذیرفتین ممنون شمام.... من جونمم حاضرم برا حرمتون بدم... خانوادمو می سپارم به خودتون.
**
یه مدت آموزشی بود و تو اون مدت نشده بود که تو عملیاتی شرکتمون بدن با ابنکه می دونستم درگیری ها شدیده
اما قرار بود بعد ناهار جمع شیم طبقه ی زیر زمین و فرماندهمون باهامون حرف بزنه... بوی عملیات میومد
*
با فاصله ی کم به صف ایستاده بودیم و فرماندهمون با یه درجه دار که نمیشناختم وایساده بود. و شروع کرد به صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیزان شما تو مناطق جنگی هستید، خیلیا فکر می کنن اینجا محل کشتن و کشته شدنه اما فقط این نیست، ابنجا محل ساختن و ساخته شدنه، شما شاهد اتفاقات تلخ و شیرینی خواهید بود. می دونم خیلی از شما حتی تا به حال یه درگیری ساده رو هم از نزدیک ندیدن ولی از این به بعد تجربه می کنید... روز های سخت و خوبی رو میگذرونید و پیروزی و شکست هایی رو سپری خواهید کرد.. توصیه ی من به شما صبر و استقامته
فردا اولین عملیات شما در سوریه اس
نیروهای ما تو حلب تو حلقه ی محاصره افتادن و یگان ما وظیفه داره از سمت شمال حمص فشار بیارن تا محاصره شده ها بتونن از سمت جنوب حلب از حلقه ی محاصره عبور کنن.. ما باید 5 ساعت دووم بیاریم و عقب نکشیم... اگه نتونیم 5 ساعت دووم بیاریم داعش نیروی پشتیبان میفرسته و دیگه کاری از ما بر نمیاد... برین و آماده باشین و احدی نباید از عملیات فردا خبر داشته باشه یا علی می تونید برید..
یه تلفن گذاشته بودن و می تونستیم باهاش زنگ بزنیم ایران و چون فقط یه تلفن بود باید صف وایمیستادیم از طرفی می دونستیم شنوده. یه نیم ساعت تو صف وایسادم تا بتونم پنج دیقه با مامان و بابام و نفیسه حرف بزنم..
*
تو جام دراز کشیده بودم و محمد امین داشت قرآن می خوند دستمو تکیه گاه سرم کردم
_ ممد می گم من اگه شهید شدم نشینین نحوه ی شهادتمو به خانوادم بگینا، بگین فقط یه گلوله مستقیم اصابت کرد به سرش و بی درد تموم کرد
پدرام که بالا تر بود و فکر می کردم خوابه گفت : آی کیو خان خب اون همش در حال ذکر و دعاست زود تر شهید میشه
_ گفتم که گفته باشم.. خودتم که شنیدی حواست باشه...
_ منم زود تر شهید میشم..
_ آخه تا حالا کجا دیدی یه نفر با اسم پدرام شهید بشه... پدراما شهید نمیشن
_ خب حالا من شهید میشم تا راهو برا بقیه ی پدرامیون وا کنم... خب دیگه بخوابین... محمد جان شمام خیلی نور بالا می زنی همین اندازه واسه شهادت بسه، می ترسم اسیر بشی بمونی رو دستمون
بالشتشو بر عکس گذاشت و گرفت خوابید..
خوابم نمی برد، هیجان زیاد خوابو از چشام گرفته بود... اون شب برا من خیلی طولانی بود
#ادامه_دارد
❄️باکانال🌷راه سعادت🌷 همراه باشید👇
🆔 https://eitaa.com/RAHE_SAADAT