همسایهها تا ماشینش را جلوی در میدیدند میفهمیدند #علیرضا از #جبهه آمده و می آمدند دیدنش. گاهی میگفتم: تو را به خدا بدون ماشین بیا.
🍃🌷🍃
علی رغم اینکه با یک دست انجام بعضی از کارها برایش دشوار بود اما اجازه نمی داد کسی کمکش کند. دکمه یا کمربند بستن برایش مشکل بود، جوراب را به سختی پا میکرد ولی حتی به من اجازه نمیداد جلو بروم.😔
🍃🌷🍃
وقتی با هم بودیم زیاد از #شهادت و اینکه ممکن است روزی #شهید شود صحبت میکرد. اعتراض میکردم که لااقل وقتی هستی از این حرفها نزن! اما میگفت: باید برای چنین روزی آماده باشی.😭
🍃🌷🍃
#علیرضا یک #ساک کوچک داشت که همیشه با خودش به #جبهه میبرد. اینبار #ساکش را با خودش نبرد، گفت: نیازش ندارم. هنگام #خداحافظی حس عجیبی داشتم. #علیرضا هر قدم که برمیداشت، برمیگشت و نگاهم میکرد.😭
🍃🌷🍃
چند روز بعد از #اعزام #علیرضا، حس کردم که #باردارم ،باخواهرم به آزمایش رفتم و جواب مثبت بود. #علیرضا خیلی #بچه دوست داشت، منتظر بودم که در اولین فرصت خبر #پدر شدنش را به او بدهم؛ اما شرایطش پیش نیامد.😭😭
🍃🌷🍃
#دخترمون فاطمه بعداز #شهادت #پدرش #متولد شد و #همدیگر رو #ندیدند.😭😭
🍃🌷🍃
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#سرلشگر_خلبان
#شهید_والامقام
#احمد_کشوری
كلاس دوم راهنمايى كه بود، #مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند
و #احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد.
صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت #احمد را براى ما مى آورد.
پدر #احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت #پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم.
چون با كارى كه #احمد انجام مى داد، موافق بودم.
يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه #احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد.
پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا #مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد.
توى #باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟
مى گفت: اين عكس ها ذهن #جوانان را خراب مى كند.
🌹 #سالروز_شهادت 🌹