۳٠ سالم شده بود و دریغ از یک خواستگار که برام بیاد،سه تا خواهر کوچیکتر از خودم عروس شده بودن و دیگه تحمل نگاه های سنگین و دلسوزی دوروبری هارو نداشتم.🥺
تا اینکه یه روز دختر داییم گفت: رخساره یه رمال میشناسم که کارش خیلی درسته برو پیشش تا بختتو باز کنه.روز بعد سریع یه اسنپ گرفتم رفتم خونه رماله،یه پیرمرد شصت هفتاد ساله بود،پشت یه میز چوبی کهنه نشسته بود،تا مشکلمو بهش گفتم وفورا گفت باید دو روز صیغه خودم بشی تا بختت باز بشه،تا این حرفو زد سریع کیفمو برداشتم اومدم از خونش بیرون،اما نمیدونم چیشد بعد یک هفته دوباره رفتم خونه رماله،گفتم:باشه قبول کردم صیغه تون بشم.تا این حرفو زدم یه مرتبه از پشت پرده سه تا...
😱🔥❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4
با یه حُقه کثیف زندگیمو به باد دادم😭🔥
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :675
مورخ:17/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
تازه دانشگاهمو تموم کرده بودم و دوره دوساله با یکی از اساتید بیمارستان برداشتم.🩺💉
استادم مجرد بود و جوون و این منو یکم معذب میکرد، درست شبی که خواستگار برام اومده بود، استادم سر لج افتاده بود و بهم مرخصی نداد و منو مجبور کرد شب کار بمونم😔
نمیدونستم چیکار کنم از یه طرف خانواده ام فشار آورده بودن از یه طرف این استاد مغرور و لجبازم، روپوش سفیدم و درآوردم و همینکه مانتومو پوشیدم یهو با احساس اینکه کسی پشت سرمه قلبم هری ریخت با ترس برگشتم که...
🥶😱❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663
سرگذشت زندگی منیکه بازیچه شدم😭💔
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :676
مورخ:17/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
بالاخره بعد از سه سال بهترین دوستم و داشتم میدیدم ، بعد از ازدواج مهرداد ازم خواسته بود با همه دوستام قطع ارتباط کنم و منم قبول کردم ….😔
دقیقا یک روز مونده بود به برگشتش از ماموریت قایمکی با سمانه رفتم بیرون و مدام داشت از کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنه تعریف میکرد
وقتی ازش خواستم عکسش رو نشونم با دیدن عکس مهرداد که دست تو دست سمانه بود شوکه شدم😭💔 و همون لحظه چشمم به انگشتری که دستش بود افتاد و رازی برام برملا شد که قبلا ….
💔👇❤️🔥💔👇❤️🔥💔
https://eitaa.com/joinchat/159384409C13d0371ef9
سرگذشت زندگی دردناک منه بیچاره رو بخونید💔❤️🩹
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :677
مورخ:18/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال #ترشی_فلفل درست کردم توش گوجه زدم جاریم قه قه بهم خندید 😐
ولی اونقدر خوشمزه بود و یه کاسه خوردو جیکشم درنیومد 😐😂
حالا امسال زنگ زده آبجی آبجی تورو خدا دستور ترشی فلفل پارسالتو بده فرشاد دیوونم کرده میگه درست کن!😕
الکی میگه ها خودش دلش میخواد
فرشاد بهونس منم یه #دستور الکی دادم بهش 🤣😏🌶🍅
https://eitaa.com/joinchat/3587900109Cc9878381b0
ولی به شما میگم قایمکی بیاد اینجا👆🏻
.
من با دو تا بچه طلاق گرفتم🥺💔
چون شوهرم قایمکی زن صیغه کرده بود،
یروز زن عموم اومد خونمون کارت عروسی دخترشو بیاره 💌
تو روم گفت : شیدا تو اگه زن بودی و زنیت داشتی نمیزاشتی مردت بره سمت یه زن دیگه!!
خیلی دلمو شکست مامانم جوابشو داد و گفت عمرا پامونو بزاریم تو عروسی!
ولی من شب عروسی کلی به خودم رسیدمو دست بچه هامو گرفتم رفتم تالار یه گوشه نشستم
وقتی عروسو داماد وارد شدن عرق سرد نشست رو تنم چاقوی میوه خوری رو از روی میز برداشتمو..
https://eitaa.com/joinchat/3447193688C2571e4be0f
باورم نمیشد زن صیغه ای شوهرم همونکه زندگیمو نابود کرد..🔪🥺💔😭
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :678
مورخ:18/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
⭕️🖤❌ عزای عشق❌🖤⭕️
تازه شوهرمو از دست داده بودم🥺
وداشتم از غم نداشتنش به مرز جنون میرسیدم که یک شب سرو کله مادرشوهرمو برادرشوهر #هیییززززم 🤬 که از وقتی عروسشون شدم چشمش دنبالم بود پیدا شد
اول فکر کردم اومدن #دلداریم بدن
اما وقتی شنیدم که گفتن باید زن برادرشوهرم بشم آب به سرم خشک شد😱😱😱😱😱😱😱
اما اجازه #مخالفت نداشتم😢🥺😭
#شب عروسی رخت #عزا به تن کردم
یک #حجله یی درست کرده بود که ...
شب زفاف وقتی اومد توورو از سرم برداره
توچشمای من #اشک بودتوچشمای اون فقط #هوس بود و....
که ناگهان خواهرشوهرم سراسیمه وارد شدو با برگه یی که تووو دستش بود باصدای لرزون گفت ...
👇💔💔💔💔💔💔👇
https://eitaa.com/joinchat/1176503195C6a5901d929
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :679
مورخ:18/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من پریچهره دختر ۱۴ ساله هستم..
بعد از این که برادرم پسر خان و کشت منو خون بس کردن ؛ دادن به مرد مسن بد قیافه که ازدیدنش عق میزدم،مادر شوهرم وهووم بلاهایی سرم آوردن که نگو،هروز باید از دستشون عذاب میکشیدم یه روز بخاطر گناه نکردم ،شوهرمومادرشوهرم منو به قصد کشت زدن ،بعد منو انداختن بیرون از عمارت 🥶
من از بی کسی خودمو کشون، کشون به خونه پدرم رسوندم،ولی اونجا بدتر بود. پدر،مادرم وبرادرام خیلی بد تر منو زدن ،طوری که بچه مو سقط کردم ،وقتی منو اونا تو اون شب سرد سوزناک با اون همه خونریزی بیرون انداختن .دیگه گفتم من میمیرم.
ولی زهی خیال باطل ،بعد از این که منو بیرون انداختن جایی به غیر از عمارت نداشتم که با اون حالم خودمو به سمت عمارت کشوندم که احساس کردم کسی سمت من اومد، اون برادر شوهر مجردم بود یکدفعه تو حالت بی هوشی خسرو برادر شوهرم منو بغل کردوبرد خونه...😱🔥🔥
https://eitaa.com/joinchat/2238644862C21d298c044
وای خدای من اون کاری بامن کرد که تو خواب هم نمیدیدم.
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :680
مورخ:19/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
💔شوهرم از اول هم منو نمیخواست....😅
اسمم پروانه و ۵ سال پیش عروسی کردم ثمره زندگیم دختر ۳ سالمه🙃 شوهرم از روز اول منو دوست نداشت. خودش موقع بحث مون میگه کاش پام میشکست نمیومدم محضر😔 منو مادرش پیدا کرد برای پسرش.حالا ۵ ساله از این ازدواج میگذره دریغ از یه محبت خشک و خالی ن پول بهم میده ن لباس برام میخره هیچی 💔
وقتایی شده که سه چهار روز خونه نمیاد و میگه خونه مامانمم. یکبار زنگ زدم به مادرشوهرم ازش پرسیدم گفت محمد ۵.۶ روزه خونه ما نیومده😳. وقتی اومد خونه ۱ ساعت ک نشست دوباره رفت منم بچمو گذاشتم طبقه پایین پیش خواهرم و با تاکسی رفتم دنبالش و رسیدم ب ی کافه که دیدم شوهرم......😰💔🤯👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715
مگه چی برات کم گذاشتم که باهام اینکارو کردی؟؟😔💔
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :681
مورخ:20/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
دو سالی بود که بزور کتک بابام زن یه پسر پولدار و زورگو شده بودم🥺❤️🩹
از خانوادش دل خوشی نداشتم چون همیشه بهم گیر میدادنو آزارم میدادن
تا اینکه یروز پدرشوهرم منصور اومد به دیدنمو گفت آماده شو تا بریم خرید! با تعجب پرسیدم : چرا شما اومدین با هومن میرفتم دیگه ، ولی انقد اصرار کرد که ناچار بچه بغل سوار ماشین شدم!
نیم ساعتی گذشت که رسیدیم به یه ویلا خارج از شهر با ترس به پدرشوهرم نگاه کردمو گفتم اینجا که پاساژی نیس! چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد و دستمو کشید و گفت : وقتشه ...
😏🔥❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2402419479C537eee0e8e
درگیر گناهی شدم که ناچار بودم🥺❤️🩹
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :682
مورخ:21/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
# شب_عروسی_من❤️🔥🔥
من و شایان ، نامزد پزشکم همدیگه رو خیلی دوست داشتیم همه چی بر وفق مرادمون بود فقط تنها مشکلی که داشتیم این بود که شایان سعی میکرد عروسی رو عقب بندازه با بهانه های مختلف، ولی بالاخره با دخالت خونواده ها مراسممون رو برگذار کردیم روز عروسی همش استرس داشت دلیلش رو نمی فهمیدم تا اینکه آخره شب مهمونا رفتن و ما به خونه خودمون پا گذاشتیم...
هر چی سعی می کردم بهش نزدیک بشم اون ازم دوری می کرد نمیدونستم چرا اینکارو میکنه، باز بهش نزدیک شدم خودمو مشغول بازی با دست گلم کردم که دستمو گرفت متعجب نگاهش کردم عرق های روی پیشونیش رو پاک کرد چیزی در گوشم زمزمه کرد با چیزی که گفت چشمام گرد شد و کم مونده بود پس بیفتم هم سخت بود باورش هم خنده دار اون گفت که...!!
👇🔥❤️🔥🥶
https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663
🔥باورم نمیشد سیاه بخت بشم😭💔
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :683
مورخ:22/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
#داستان_زندگی_سوما❤️🔥🌱
من یه دختر روستازاده از طایفه ای بسیار پولدار هستم.با وجود سن کمی که داشتم من رو به اجبار برای آشتی دو طایفه به عقد پسرعموم یزدان دراوردن .
به خیال اینکه اختلاف ها و دعواها تموم شده...
اما اینطور نبود 😔
وقتی وارد عمارت یزدان شدم،فهمیدم یه طعمه ای ام برای ازبین بردن طایفه ام.
تصمیم به خودکشی کردم و خواستم خودمو از پشت بوم بندازم پایین که چشمم خورد به داخل حیاط و یزدان رو باکسی دیدم که باور نمیکردم...
از خودکشی منصرف شدم و تصمیم به انتقام گرفتم....
https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715
سرگذشت عجیب سوما 😶🌫❌👆
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :684
مورخ:22/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
نوزاد بودم که منو جلوی مسجد رها کردن و رفتن 😔😔
خادم مسجد منو پیدا کرد و بزرگ کرد
از وقتی خودم و شناختم همه بهم بی بته میگفتن💔
خیلی قلبم میشکست ولی چون کس و کاری نداشتم دندون رو جیگر میذاشتم
و تو کارای مسجد به پدر ناتنیم کمک میکردم که یه روز دستم و کشید و برد توی اتاق و بهم گفت:
اگه میخوای حقمو حلالت کنم باید همین الان زن کسی بشی که من میگم چون...
😳😱🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715
سرگذشت زندگی شکنجه آور سوما رو بخونید😔☝️
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :685
مورخ:23/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلی دسر و کیک #یلدا برای ایده گرفتن داخل کانال گذاشتم😍🍉🍉👇
🍹#دسر_های_آسون
🍉#تزیین_هندونه
🍪#کیک_یلدایی
#غذاهای_یلدای😋😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2007236622C5be7be73d3
#یلدا نزدیکه این کانال به کارتون میاد 😍💃#شیک_دیزاین_کن😍🍉👇
https://eitaa.com/joinchat/2007236622C5be7be73d3
🍉🍇🍉🍇🍉🍇🍉🍇🍉
آهنگ زیبا 👌🎵
مخصوص ماشین و جشن ها📱 میخوای بیا☺️👇
اهنگا اینجا رو از دست نده رفیق👌🎶👇
https://eitaa.com/joinchat/3698065577Cc0eb7a8a4f
اهنگهای محلی؛ عاشقونه؛ نوستالژی👆
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :686
مورخ:23/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
❌برگرفته از داستان واقعی❌
دم دمای صبح بود...
بعد از یک خواب#وحشتناک یهو از خواب پریدم و دیدم آرشام کنارم نیست!
سابقه نداشت شب از خواب بیدار بشه ولی بعد از اون #حادثه لعنتیه وحشتناک درگیر چیزی شد که حتی فکرشم نمیکردم😓 .....!
ناگهان صدای ناله ای عجیب از طبقه ی پایین به گوشم رسید فورا از تخت اومدم پایین و بسمت صدا میرفتم که #یکدفعه دستای گرم و لرزونی روی شونم احساس کردم وقتی برگشتم آرشامو دیدم که با #چشمایی به خون نشسته #التماس میکرد و
بهم میگفت:...😱😰❌🔞
📌ادامه ی داستان واقعی👇☠
https://eitaa.com/joinchat/1176503195C6a5901d929
•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥
تبلیغ شماره :687
مورخ:23/آذر /1403
پست آزاد:😍❤️
قیمت :کایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب عروسیم برای اینکه آبروی خانوادشو ببرم تو حجله داد زدم اینکه دختر نیست...
خانواده سنتی بودن و همینکه رفتیم خواستگاری بدون دردسر بساط ازدواجم به راه شد، من فقط به فکر انتقام بود غافل ازینکه خودم قراره تو این آتیش علو بگیرم،
حیثیت دخترش رو به چوب حراج کشیدمو از گیساش گرفتمو پرتش کردم تو کوچه بعدم مادرم یه ظرف ماست خالی کرد تو موهاشو پس فرستاد خونه باباش
بعد از چند سال یه شب خوابشو دیدمو دلم براش لرزید، در به در دنبالش گشتم اما نبود، خبر نداشتم همون دختری که من سالها دنبالش میکردم توی کارخونه خودم کار میکنه ،
یروز کشیدمش توی اتاقو درو قفل کردم.
برگشت و با دیدن من شوکه شد و غرید: از اینجا برو وگرنه بد میبینی!
با اون عروس ترسویی شب اول فرق کرده بود انگار خیلی جسور تر شده بود، همین که دستم بهش خورد مثل برق گرفتهها شدم من نمیتونستم ازش بگذرم حتی توی این حال باید همین امشب کار رو تموم میکردم و اون رو....
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
#نیهان
خلاصه:✨🌚
نیهان؛ دختری که سر چهارراه گل میفروشه تا برای پدرش مواد بخره. اما اون روز وقتی به خونه میاد متوجهی پیرمردی میشه که برای عقد کردن، نیهان اونجا هست. پیر مردی شصت ساله برای دخترکی شانزده ساله! همه چیز از فرار نیهان و برخوردش با مرد زخمی شروع میشه. شهریار...
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570