💠#جکایت_شبانگاهی
🌐همنشینی با نادان!
👇👇👇👇👇
✍️#خواجه_نظامالملک وزیر #ملکشاه_سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه قبول نکرد و زندان را به وزارت ترجیح داد. دربار ملکشاه چاره ای اندیشیدند تا خواجه را راضی کنند که به شغل سابقش برگردد. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با نادان نیست!
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند. خواجه مشغول خواندن قرآن بود که چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست.
مدتی به خواجه نگاه کرد و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد شخص تازه وارد عارفی است که به معارف قرآن آشناست. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:داغ مرا تازه کردی. خواجه گفت: چرا ؟چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هر وقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورَد، تکان تکان میخورد... برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددأ قبول وزارت کرد و به شغل سابق برگشت.
✍️#شب_همه_شما_خوبان_خوش
╔══◦🍃🙏🍃◦══╗
✅ پیج ما در اینستاگرام
↙️ کانال #رادیوپیشوا
🆔 @RadioPishva
╚═◦「🕊」◦═◦ 📻 ◦═╝