🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۹۸
✍ #بانونیلوفر
سوگل دوباره از جابلند شد و کتری روی چراغ را بالای سرم آورد.
_از قیافه ی خودتو ننت برای من می
نازیدی؟
خنده ی زشتی کرد و روبه اعظم ادامه داد
_سفت بگیر نتونه تکون بخوره
وحشت زده نگاهش کردم و به جنب و جوش افتادم
یک دست زن عمو بند کتری بودو با دست دیگر آرام کردنم برایش سخت بود
برای یک لحظه توانستم با دستهای بسته او را هل دهم وآب جوش کتری روی شکم خودش سرازیر شد.
با نعره ی گوش خراشش،اعظم هل شد و ناخواسته از روی پایم بلند شد و سمت مادرش دوید.
از مشغولیت آنها استفاده کردم و دستهایم را با دندان باز کردم
به سرعت خود را به اتاقی که صدای هانیه را شنیده بودم رساندم اما هرچه نگاه کردم هانیه آنجا نبود.
با صدای بلند صدایش زدم و صدای ضعیفی را از زیر کرسی شنیدم.
سریع لحاف کرسی را بالا زدم و بادیدن هانیه که دست وپایش را بسته بودند و به مرز خفگی رسیده بود،وای بلندی گفتم و در آغوشش کشیدم
تن نحیفش از فرط گرمای زیر لحاف، داغ و نفسش منقطع شده بود.
گویی نفسش به نفسم بند بود که حال اورا پیدا کردم
با این حال تمام توانم را به کار گرفتم تا از آن مهلکه فرار کنم
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۹۹
✍ #بانونیلوفر
از اتاق همراه هانیه که در آغوشم به سختی نفس میکشید بیرون آمدم.
اعظم لباسهای مادرش را در آورده بود وزن عمو همچنان فریاد میزد.
با قدم های تند قصد فرار کردم که به در نرسیده اعظم متوجه حضورم شد و به سمتم دوید
_صبر کن کثافت ****مامان منو میسوزونی؟بیچارت میکنم
چون هانیه در آغوشم بود نتوانستم بگریزم و با رسیدن به من لگدی به پایم زد.
تعادلم بهم ریخت و زمین افتادم و باعث شد اعظم با مشت و لگد به جانم بیفتد.
خودم را سپر هانیه کردم تا مبادا ضربه ای به او وارد شود.
از این ضعفم استفاده کرد و ناسزا گویان از موهای کوتاه شده ام کشید.
_این جا چه خبره ؟
برای دومین باردر عمرم از صدای عمو خوشحال شدم.
اعظم با دیدن پدرش پیش دستی کرد و با مظلوم نمایی گفت
_بیا بابا ....بیا ببین این برادر زادت که سنگشو به سینه میزدی با مامانم چکار کرده....بیا
با رها شدن موهایم تازه توانستم عضلات منقبض شده ام را آزاد کنم.
نگاه خونبارم را به عمو دادم و با صدای گرفته به دفاع از خود برخاستم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ...
🌱سلام برآن حقیقتی که با ظهورش هرچه باطل است رنگ خواهد باخت و زمین و زمان را حیاتی نو خواهد بخشید.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجلالولیکالفرج
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۰۰
✍ #بانونیلوفر
سعی کردم نفس سوخته ام را آزاد کنم و به حرف بیایم
_عمو ...تو که میدونی من پامو اینجا نمیذارم
اینا نمیدونم هانیه روچه جوری اینجا کشوندن داشتن زیر کرسی خفش میکردن
اعظم منو نگه داشت ....سوگل می خاست رو صورتم آب جوش بریزه که رو خودش برگشت
عمو نگاهی به سوگل که از دردمی لرزید اندخت و دوباره نگاهش را به من داد و با غیض به سمتم حمله ور شد و از موهای تازه رها شده ام گرفت و به طرف بیرون کشید.
_دختریِ بیحیا ...کارت به جایی رسیده زن منو میسوزونی؟
در حالی که لحظه ای هانیه را رها نمیکردم به دنبال عمو پا برهنه روی زمین کشیده میشدم.
ازدرد کشیده شدن موهایم سرم داغ کرده بود و به خاطر مقاوت گویی گردنم تاب برداشته بود.
عمو چوب سپیداری که گوشه ی حیاط بود را برداشت و همراه هانیه به داخل اتاقمان هل داد.
اشهدم را خواندم.
یقین داشتم زیر ضربه های جاندار عمو دوام نخواهم آورد.
نگاهم روی صورت گریان و وحشت زده هانیه چرخید که از هق هق بی حال شده بود.
مرگ برایم شیرین بود.
مامان، هادی.....خلاص شدن از این همه سختی با مرگ در انتظارم بود اما بیم از سرگذشت هانیه باعث ترسیدنم از مرگ میشد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبخند خدا یعنی
همین باز شدن پلک های هر روزت
دوباره امروز متولد شدی
پس ،خجسته باد هر روزت🌼
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@Raeha_behshti
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی دیگر اتفاق افتاد
برخیز و خورشید را
از پشت پلکهای ابر بچین
نور را در آغوش بگیر
بگذار تمام اندوهت ذوب شود
درجای جایِِ امروز ...
پنجمین روز بهار
بخیر و مبارک و شادباش 🌸🍃
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@Raeha_behshti
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
෴෴෴෴෴෴෴෴෴෴
سلام دوستان گلم روزگار به کامتون و دلتون شاد
خیلی از دوستان پیوی سوال کردن و vip رمانهای اشتراکی خانم موسوی ( بانو نیلوفر)رو خواستن
به مناسبت ایام عید فقط تا پایان این هفته رمان ها تخفیف ویژه خورده
رمان پر طرفدار و زیبای
❀تولیلای منی 40 هزار
رمان زیبای مکر مرداب با نام جدید
❀رویای سبز.(نسخه قدیمی سه فصل)
45 هزار
اگه مایل بودین به این آیدی مراجعه کنید
لطفا فقط برای خرید پیام بدین و اسم رمان رو بگین↯↯↯↯↯
@kosar19_86
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۰۱
✍ #بانونیلوفر
عمو در را پشت سرش بست ونگاه غضبناکی به من انداخت و چوب را کنار گذاشت.
_بهت نگفتم مراقب باش ؟
اگه جلو چشم اعظم این کارو نمی کردم حالا حالا دست از سرت بر نمی داشت که الانم مطمئن باش دیگه ول کنت نیستن.
نفس حبس شده ام را آزاد کردم وهانیه را که از گریه بی حال شده بود روی تشک مخصوصش خواباندم و روی زمین نشستم.
_عمو من دیگه باید چکار کنم دست از سر من بردارن ؟
من که صب تا شب خودمو اینجا حبس کردم تا بهونه دستشون ندم
کار زمینم دیگه نمی زارید بیام که خونه نباشم.
به هانیه که از ضعف چشم هایش بسته شده بود اشاره کردم و ادامه دادم
_حال هانیه رو ببین ! نزدیک بود از دستش بدم،ببینید هنوز حالش جانیومده.
اگه اتفاقی براش می افتاد چی؟
_من یه فکرایی کردم که هم خیال خودم راحت بشه هم تو از این وضعیت در بیای.
_یعنی چی عمو ؟چه فکری ؟
_حالا بذار برم اون ور ببینم چه دسته گلی به آب دادی تا بعد،خدا امشبو بخیر کنه.
عمو که رفت به هانیه که آرام روی تشکچه خوابیده بود نگاه کردم
این طفل معصوم چه گناهی داشت که قصد جانش را داشتند؟
اگر دفعه بعد موفق میشدند چه ؟
یقینا من هم زنده نمی ماندم.
دیگر هانیه را نمی توانستم از دست بدهم
کنارش رفتم و با ملایمت که بیدارش نکنم،به آغوش نگرانم چسباندمش و باز چشم هایم میزبان اشک شور و تلخ مزه شد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو تنهایی بار غمت را بر دوش نمیکشی
خدا در لحظه لحظه دلتنگیات آنجا حضور دارد..
🌘🤍