eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.4هزار دنبال‌کننده
353 عکس
407 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _قبل از اینکه حرف بزنم میخوام بدونم ازکجا اینارو فهمیدی؟تو که بدون من از خونه بیرون نرفتی،کسی هم از زندگی گذشته من خبر نداشت _از دفتر خاطرات هادیه، داخل انباری ته باغ....همه چیزو از روزی که تو رو دیده نوشته بود.از سختی هایی که کشیده بود، از فداکاری هایی که در حق من کرده بود،از روز ازدواجتون،از روزی که احساس کرد چقدر دوست داره نوشته بود... از بارداریش سر دخترتون هانیه،از مشکلاتی که براتون پیش اومد تا سه سال جدایی تون،تا بارداری سر هادی،همه رو موبه مو نوشته بود. طوری که من با پوست و استخونم احساساتشو احساس کردم. حتی در مورد عموت نوشته بود. من گل افروزم میشناسم که باهم مثل خواهر بودند. انگار که پاهایش سست شده باشد با دست دنبال صندلی گشت تا بنشیند.نشست وسرش را میان دستانش گرفت.سرش پایین بودومی فهمیدم تلاش داردکه اشک نریزد. _انکار نمیکنم که من هادیه رو خیلی دوست داشتم .به قدری عاشقش بودم که گاهی از این عشق می ترسیدم. میدونم اونم منو دوست داشت ولی غرور و لجبازیش گاهی کلافه م میکرد.اونموقع سن هردومون کم بود....هردومون عاشق بودیم اما همون اندازه مغرور.....خیلی اذیتش کردم و تا عمر دارم این عذاب ولم نمیکنه و حسرت روزهایی که با لجبازی و غرور ازدست دادم همیشه آزارم میده....تازه بعد از چند سال جدایی هردومون فهمیده بودیم بدون هم چقدر ناقصیم و تازه طعم خوشبختی رو احساس کرده بودیم. وقتی برای بار دوم حامله شد انگار دنیارو بهم دادن،اون دوران بهترین روزای زندگیمون بود.....تااینکه..... از بغض صدایش فهمیدم که حرف زدن چقدربرایش سخت است
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 سرش را بالا آورد،در حالی که صورتش قرمز شده بود و معلوم بود فشار زیادی را تحمل میکند ادامه داد _هفته آخر بارداریش بود. قرار بودآخر هفته عمل بشه و بچمون به دنیا بیاد. اون روز شوم.....از صبح که پاشد یه حال دیگه ای بود،گفت دلم شور افتاده بیا امروز نروشرکت، تو که میدونی دل من هیچ وقت دروغ نگفته. با دست محکم بر سرش کوبید ودر حالی که اشک هایش دیگر مقاومت را از دست داده بودو روی ته ریشش سرازیر شده بود گفت _ولی منِ احمق مثل همیشه گوش نکردم و رفتم شرکت... وقتی غروب برگشتم دیدم مثل همیشه استقبالم نیومد.تعجب کردم و صداش زدم جواب نداد. گل افروز و صدا زدم اونم جواب نداد. همه جارو دنبالشون گشتم ولی پیداشون نکردم،نه هادیه بود نه گل افروز،آخه اونا جایی رو نداشتن برن اونم با وضعیت هادیه..... ترس به دلم افتاد،همه جا مرتب بود و اثری از دزدی ام نبود، فکر کردم نکنه مثل چند سال قبل قصد جونشو کرده باشن و گل افروزم کمکشون کرده باشه. وحشت همه وجودمو گرفت.میخواستم به پلیس زنگ بزنم که نمیدونم چی شد که فکرم به طبقه سوم رسید...بدو بدو رفتم باغ و از اونجا رفتم طبقه سوم....اول گل افروزو دیدم..... هق هقش بلند شده بود و مانع صحبتش میشد. حالا صورت من هم پر از اشک بود و با خودم فکر می کردم چه بلایی سر خواهرم آمده بود!
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _گل افروز وسط اتاق.....با شکم پاره افتاده بود.انگار با چاقو..... شکمشو پاره کرده بودند.حالم خراب شد و با همون حال با چشم دنبال هادیه گشتم.روی مبل نشسته بود. خوشحال شدم که سالمه چون چشم هاش باز بود.....اماجلوترکه رفتم..... از شدت گریه شانه هایش به لرزه افتاده بود وبه سختی ادامه داد _هانیه .....صورت رنگ پریده ش..... با پیشونی که ازش خون میومد.لبهای خشکش....چشم هایی که شاید منتظر من بود.....هیچ وقت از یادم نمیره....من همون جا مُردم....با هادیه م مردم. دیگر نتوانست ادامه دهد.صورتش کبود شد و سست شده دستش را بند سینه اش کرد.نگران نزدیکش شدم وهراسان پرسیدم _ارمیا چت شده ؟ صورتت کبود شده _قرصام.... تو کیفمه.....یه قوطی صورتی سریع از مقابلش بلند شدم و سراغ کیف چرمی ارمیا که اکثر اوقات همراهش بود رفتم. با کمی گشتن قوطی مورد نظر را پیدا کردم ویک دانه از آن را برداشتم،آبی از پارج بغل پا تختی داخل لیوان ریختم و به دستش دادم با خوردن قرص تکیه به صندلی داد و چشم هایش را بست
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _میخای بریم بیمارستان؟ چشم هایش را باز کرد و خیره نگاهم کرد. هنوز نم اشک روی صورتش بود. _خوبم.... الان خوبم، انگار یه بار بزرگ رو از روی دوشم برداشتن. _تو مریض بودی و به من نگفتی؟ لبخند تلخی زد و جواب داد _یادگار همون روز نحسه....سکته کرده بودم و نفهمیده بودم....اصلا دردشو احساس نکردم. _دیگه در موردش حرف نزن، میترسم حالت بد بشه. آهی کشید و گفت _نترس من هیچیم نمیشه.سگ جون تر از این حرفام با تردید پرسیدم _هادیه....چه بلایی سرش اومده بود؟ دوباره نگاهش را گرفت و با انگشت گوشه چشم هایش را فشار داد و به زمین خیره شد _وقتی رفتم جلو تکونش دادم سرجاش افتاد،بیشتر تکونش دادم و صداش زدم ولی فایده ای نداشت، نمیدونم چقدر طول کشید و با چه حالی با اورژانس تماس گرفتم و تا اومدن اونا بغلش کردم و نگاش کردم. دستاش روی شکمش بودو روی صورتش یه حالت خاصی احساس میشد....هادیه دختر نترسی بودو خیلی کم پیش می اومد بترسه، اما اینبار وحشتو میشد تو صورتش دید.... اونم به خاطر بچه ش پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _فقط تا اومدن اورژانس دووم آوردم وبعدش خودمم ازهوش رفتم..... بیدار که شدم دوروز گذشته بود،گفتن سکته کردی....هادیه به خاطر ضربه ی سنگینی که به سرش خورده بود مرگ مغزی اعلام شده بود،بچمونو سزارین کرده بودن وبه دنیا آورده بودن اما ....هادیه هیچ وقت دیگه چشماشو باز نکرد. نمیخواستم از خودم دور باشه،انگاردیوونه شده بودم وفکر میکردم نباید تنهام میذاشت.گفتم وصیت کرده تو این خونه دفن بشه،با هزار جور پول رد کردن و پارتی پازی جنازشو تحویل گرفتم آوردم تو همون اتاقی که ازش متنفر بود دفنش کردم. اونموقع ازش شاکی بودم و میخاستم اینجوری تلافی کنم. هرروز میومدم سر قبرش باهاش دعوا میکردم.حتی باخودم حرف میزدم و تصور میکردم جلو روم با قلدری ازخودش دفاع می کنه...روز به روز تلخ و عصبی شدم.رابطه ام رو با همه قطع کردم و با هیچ کس نمی‌ساختم.حتی دیدن هادی آزارم میداد و سپردمش به پرستار نگاهش را که سنگینی غمش را میشد از آن فهمیداز زمین گرفت دوباره به من داد _خیلی برام سخت گذشت... هیچ کس نبود کنارم باشه.... هادی شش ماه تو دستگاه بود چون تو شکم مادرش آسیب دیده بود و ریه هاش مشکل پیدا کرده بود،هانیه....خیلی تنها بودم. کنارش رفتم و سرش را در آغوش گرفتم ودر حالی که اشک هایم روی موهایش فرود می آمد گفتم _دیگه فکرشو نکن.....من همیشه پیشتم و تنهات نمیذارم سرش را عقب کشید و گفت
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _برای اینکه فکر و خیال نکنم فقط پول در می آوردم و از زندگیم چیزی نمی‌فهمیدم.تا اینکه تو رو دیدم...تو تنها کسی بودی که منو از حصار تنهاییم بیرون کشیدی میترسم هانیه.....میترسم توروهم ازدست بدم، دیگه طاقتشو ندارم،اینبار این قلب ناقص و ناسور شده م دیگه دووم نمیاره.....یه ساله که میدونم همونی که هادیه رو کُشت دنبال توام هست،پرونده هنوز بازه اما هیچ سر نخی نیست،همیشه نامحسوس مثل چشمام مراقبت بودم، چه زمانی که بودم و چه وقتایی که کنارت نبودم حواسم بود بلایی سرت نیاد،ولی دیگه به چشمامم اعتماد ندارم. برای همین محدودت کردم و نمیذارم بدون من جایی بری _من نمیفهمم آخه کی با هادیه دشمن بوده و حالا دنبال منه؟ از جایش بلند شد ومقابلم ایستاد. دست برد واشک هایم را پاک کردوانگشت شصتش را نوازش وار روی گونه ام حرکت داد. _نگران نباش،ایندفه نمیذارم همه ی دلخوشی زندگی من و هادی رو ازم بگیرن. _آخه هادیه اگه دشمن سرسختی داشت که قصد جونشوکرده باشه حتما تو دفتر خاطراتش مینوشت، فقط همون ماجرای مسموم شدنش توسط گل افروز و نوشته بود. _دارم به یه سرنخ هایی میرسم... از همون موقع یکم که سر پا شدم شروع کردم درباره ی خانواده ت تحقیق کردن، متاسفانه یک سال بعد مرگ هادیه فهمیدم مادرت و هادی هم به قتل رسیدن اما هیچ مدرکی نیست که اینو ثابت کنه و معلوم نیست با دسیسه ی چه کسی یا کسانی خاله زینب و هادی تو آتیش سوختن. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 ساعت دو نصب شب بودوفکر و خیال باعث بی خوابی ام شده بود. برای اینکه از این حالت خلاص شوم آرام و بدون سرو صدا به آشپزخانه آمده وبرای خودم شیر داغ کردم تا شاید با خوردنش خوایم بگیرد. دست هایم را دور لیوان حلقه کردم. گرمای خوشایندش انگار کف دستهایم را درآغوش گرفته بود. صحبت های ارمیا دلم را به درد آورد...سرنوشت تلخ مادرم،برادر و خواهرم...حتی پدرم که هادیه از آن دل خوشی نداشت. چه کسی با آنها دشمن بود؟چه کینه ای میتوانست این قساوت را درحق خانواده من انجام دهد؟ ارمیا گفته بود حتی مرگ و اوردوز پدرم مشکوک بوده است ،حالاهم قصد جان مرا کرده بودند.ازسویی هنوز احساس متضادی که در آن دست و پنجه نرم میکردم آزارم میداد. باور اینکه ارمیا دوستم دارد برایم سخت بود.بی اختیار خودم را با هادیه و عشق ارمیا به او مقایسه میکردم.نه از روی حسادت ، از روی حسرت عشقی که بین آنها وجود داشت و این چنین تلخ به پایان رسید. می‌توانستم هنوز شعله های عشق را با آوردن نام هادیه در چشم های ارمیا ببینم و عمق دردش را احساس کنم. پس قلب عاشق من چه میشد که غریب مانده بود؟... بلاتکلیفی آزارم میداد و جایگاهم را گم کرده بودم.کاش هرچه زودتر ازاین حس نا خوشایند خلاص میشدم لیوان شیر را به لبهایم نزدیک کردم و جرعه ای از آن نوشیدم. با دیدن ارمیا در آستانه آشپزخانه از فکر و خیال بیرون آمدم. جلو آمد و صندلی روبه رویم را عقب کشید و مقابلم نشست. _خوابت نمیاد؟ نگاهی به صورتش انداختم.موهایش بهم ریخته روی صورتش افتاده بود و بامزه اش کرده بود. چرا این مرد را دیگر نمی توانستم از زندگی ام حذف کنم؟ _هرکاری کردم خوابم نبرد. داره مغزم منفجر میشه.بیدارت کردم؟ از جایش بلند شد و یک لیوان شیر برای خودش ریخت، دوباره روبه رویم نشست و لحظه ای خیره ام شد _هنوز فکر میکنی من به خاطر شباهتت با هادیه باهات زندگی میکنم؟ از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم.نمیدانستم باید چه جوابی بدهم چون واقعا همین احساس آزارم میداد. سکوتم باعث شد ادامه دهد
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _اولین باری که خونه ی عمه ت دیدمت یه لحظه فکر کردم خود هادیه ای! نفهمیدم چه طور سمتت کشیده شدم....هادیه چادر سر نمیکرداما همیشه پوشیده بود و یه تار از موهاش بیرون ازشال وروسری های قواره بزرگش نبود. اونموقع صورتت باریک تر بودولی بازم شبیهش بودی. از همون اول یه احساس قوی بهم میگفت تو خواهر هادیه هستی. بعد از اینکه مطمئن شدم خودتی از پدرت خواستگاریت کردم.اولش فقط میخواستم ازت مراقبت کنم.به خاطر هادیه...تا اینکه بعد دوسال برگشتم و تو آشپزخونه دیدمت..... انگارخود هادیه بودی و باهاش مو نمیزدی. ناخواسته احساسم بهت عوض شد.اما هر اندازه مشتاق بودم ببینمت همون اندازه به خاطر عشق بی حد و حسابی که هادیه به تو داشت بهت حسودیم میشد. دوباره اشتباه کردم و تورو هم آزار دادم.قلب معصوم و قشنگت رو شکستم. دست داز کرد و دست های یخ زده ام راکه تازه از حرارت لیوان داغ آمده بود گرفت _فکر میکردم هادیه به خاطر تو از خونه فرار کرد و باعث شد من دیوونه بشم و اونجور وحشیانه کتکش بزنم، که فکرش همیشه عذابم داد که چرا اون کارو باهاش کردم. قهر و غیبتش باعث شد مهسا اون کار کثیف و انجام بده و سه سال ازش دور بمونم.این فکر ها تو خلوت مثل نجوای شیطان تو گوشم زمزمه میشد و باعث می‌شد آزارت بدم. فهمیده بودم به حجابت حساسی پس از این نقطه ضعفت استفاده کردم ،بعدم اذیت هایی که خودت بهتر از من می دونی با تعجب نگاهش کردم و با کشیدن دستهایم از دستهایش که حالا گرم شده بود پرسیدم _ برات مهم نبودکه شایدتحت تاثیر حرفات بی حجاب می شدم؟! خنده ای کرد و جواب داد _شک نداشتم این کارو نمیکنی....تو خواهرهادیه بودی و هیچ وقت از اعتقادت کوتاه نمی اومدی بامحبت نگاهم کردوبا لحنی که صداقت درآن موج میزد ادامه داد _فکر میکردم بعد از هادیه محاله دیگه بخندم و آدم سابق بشم.اما وقتی تو به طور جدی وارد زندگیم شدی،با قلب مهربونت،با گذشت و صبوریت،با خلوص و قدرتی که در رفتارت بود مقاومت منو شکستی. فهمیدم هرچی بعید باشه یه دل که هزار تیکه شده باشه دوباره سر هم شه،میشه با یه معجزه،با یه دل پاک و معصوم دوباره سر هم شه ، حتی شاید محکم تر از قبل. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 هادی را خواباندم و طبق عادت همیشگی ام که بعد از ظهرها کتابهای درسی ام را مرور میکردم به اتاق مطالعه رفتم. حالا که همه چیز را میدانستم رد پای هادیه را همه جای خانه احساس میکردم.انگاراین اتاق را با سلیقه خودش چیده بود‌و چقدر خواهرم هم سلیقه من بود. حالا میدانستم گل های نرگسی که بدو ورودم به این اتاق مشامم را عطر آگین کرده بود، به دستور ارمیا بعد از مرگ هادیه نیز به یاد مادر عزیزم همیشه آذین گلدان شیشه ای روی میز بود. انگار نگاه و دقتم به جزءجزءخانه بیشتر شده بود.روی صندلی مقابل میز تحریری که حتما روزگاری برای هادیه بود نشستم و دستی روی آن کشیدم.با خود تصور کردم چه شب و روزهایی با اشتیاق روی آن درس میخوانده و به آینده امیدوار بوده است. آهی از سینه بیرون دادم وکتاب درسی ام را برداشتم.اما قبل از اینکه کتاب ادوات الکترونیک را باز کنم،باصدای زنگ و روشن و خاموش شدن صفحه مبایلم آن را کنارگذاشتم. کنجکاو بودم چه کسی با من تماس گرفته است! مدت هابود کسی سراغم را نگرفته بود. با دیدن اسم ملیکا اولین دوست دانشگاهم غافلگیر وخوشحال شدم. چرا دراین مدت اورا فراموش کرده بودم! _الو .... _الو هانیه خودتی؟ _خودمم ملیکا جون .... وای چقدر از شنیدن صدات خوشحالم _یعنی بگم خیلی بی معرفتی مینی ....واقعا تو نباید تو این مدت یه خبر از من میگرفتی که مرده م یا زنده؟ ازاینکه مرا هنوز مینی صدا میزدلبخندی برلب هایم نشست
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _اول اینکه دیگه مینی نیستم،یه سالی میشه دانشگاه نرفتم که الان مینی دانشجو باشم.دوم اینکه چرا خودت که با معرفتی یه بار زنگ نزدی؟ _اوه اوه....هانیه خودتی؟ مینی من که زبون نداشت تو کی هستی؟ راستشو بگو با مینی من چکار کردی؟ اینبار خنده بلندی کردم وجواب دادم _وای ملیکا دلم برای این مسخره بازیات یه ذره شده بود.....ولی خوب یه اتفاقاتی برام افتاد که زیاد سراغ گوشی نمی رفتم....حالا این رو ولش کن چه خبراز دانشگاه و بچه ها؟ _خبرا که زیاده ...من که اوضاع درسیم زیاد خوب نبود،ولی تو حیفی که درس و دانشگاه رو ول کردی...راستش بعد رفتن تو منم اتفاقی برام افتاد که هم دانشگاه رفتنم غدقن شد، هم گوشی موبایلم توقیف شد. _عه چرا!؟ مکثی کرد و بعد از کشیدن آهی جواب داد _داستانش مفصله حالا سر فرصت بهت میگم،راستش الان یه ماهی هست که دوباره میرم دانشگاه و گوشی موبایلم دستم اومد و تونستم باهات تماس بگیرم.دو روز پیش خیلی اتفاقی استاد غریبان و دیدم.نمیدونم از کجا میدونست منو تو باهم دوست بودیم.از من شمارتو میخواست که چون من اخلاقتومیدونستم گفتم باید از خودش اجازه بگیرم. _بامن کار داشت؟!من که دیگه دانشجوی اونجا نیستم! _منم نمیدونم ،خیلی عصبی بودو گفت مسئله مرگ و زندگیه و حتما باید باهات حرف بزنه،ولی من یه سفر اضطراری برام پیش اومد نتونستم باهات زود تماس بگیرم، شمارشو داده بود که حتما بهت بدم و تاکید داشت هرچه زودتر باهاش تماس بگیری پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 موبایلم را روی میز گذاشتم وخیره به کتاب درسی ام به فکر فرورفتم. دوست نداشتم به او زنگ بزنم، پس به ملیکاشماره ی ثابت خانه ام را دادم تا اگر کاری دارد خودش تماس بگیرد. تازه یادم آمد غریبان از من چه درخواستی کرده بودو من با موج هایی که ازپس هم ساحل زندگی ام را نا آرام کرده بود این مطلب را به کلی فراموش کرده بودم. کنجکاو بودم بدانم با من چه کاری دارد که گفته بود مسئله ی مرگ و زندگیست. _هانیه خانم! صدای بلند سمیه خانم از سالن پذیرایی باعث شدافکارم را کنار بگذارم واز اتاق بیرون بیایم _بله سمیه خانم _وای....نفسم برید از پله ها اومدم بالا، تورو خدا به آقا بگین تلفن این طبقه رو درست کنن که یکی زنگ میزنه من از پایین این همه پله رو بالا نیام به شما خبر بدم. _کی زنگ زده ؟ _نمیدونم ، فقط گفت استاد شما بوده از تعجب چشم هایم گرد شد،هنوز ده دقیقه از پایان صحبتم با ملیکا نگذشته بود، چه زود تماس گرفته بود! _گفت مسئله ی مهمیه نمیتونه تلفنی با شما صحبت کنه، از من آدرس گرفت گفت تا شب از تهران میرسه اینجا _سمیه خانم !شما نمیدونید ارمیا از این کارتون چقدر عصبانی میشه که آدرس به یه غریبه دادین اونم وقتی خودش نیست؟
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _آخه گفت مسئله اینقدر مهمه که شاید جون شما به خطر بیفته، گفت یه ثانیه م نباید تلف بشه _هرچی هم گفته بود نباید بدون اینکه به من یا ارمیابگی به کسی آدرس بدی. مگه ارمیا نگفت این روزا چقدر باید مراقب باشیم؟ لحنم ملایم بود اما سمیه خانم که انگار به او بر خورده بود پشت پلکی نازک کرد و جواب داد _من که کف دستمو بو نکرده بودم،گفتم شاید تو این وضعیت اینم به نفع شما داره میگه....حالا اگه کسی اومد می سپرم راش ندن _باشه حالا کاریه که شده،انشاءالله خیره بارفتن سمیه خانم به طرف اتاقم رفتم تا با ارمیا تماس بگیرم و او رااز این موضوع مطلع کنم تا اگر میتواند شب زودترخودش را به خانه برساند. هرچند احساس بدی به استادم نداشتم، اما در این مدت با چیزهایی که فهمیده و شنیده بودم مانند مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسیدم. کسانی که به یک زن باردار رحم نکرده وبه احتمال زیاد گل افروز را آنطور وحشیانه در مقابل چشمانش دریده بودند،به هادی کوچک من هم رحم نمیکردند. این خوف وترس باعث میشدازهر بی احتیاطی پرهیز کنم.زمانی خواهرم با تمام وجود سپر بلای من شده بود و حالا من با تمام توانم از یادگار عزیزش مراقبت میکردم، حتی به قیمت جانم حتماغریبان با هواپیما به شیراز می آمد که میتوانست خود را تا شب برساند.این همه وقت گذاشتن و نگرانی استاد برای یک غریبه برایم عجیب بود و بی صبرانه منتظر بودم تا موضوع برایم زودتر مشخص شود. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.