eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.4هزار دنبال‌کننده
353 عکس
407 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 سکوت نسبتا طولانی آن سوی خط این فکررابه وجود آوردکه شاید ارتباط قطع شده است. اما قبل از تکرار سوال محضر دارصدای بم ومردانه ای کلمه بله را ادا کرد وتمام... ارتباط قطع شده بود وصدای بوق ممتددر فضای اتاق پیچید با خود گفتم «حتی زحمت یه احوال پرسی قبل ازدواجو به خودش نداد‌،چطور میتونه بدون اینکه منو بشناسه و بامن حرف بزنه با من ازدواج کنه؟» _هانی الان باید بری خونه خودت؟ با سوال عاطفه لحظه ای مات ماندم. خانه ام! احساس تنهایی واجباری که متحمل شده بودم سر باز کرد و به صورت قطره های اشک، گونه بی فروغم راخیس نمود.حال بدم باعث شد عاطفه نیز به گریه بیفتد و درآغوشم بگیردو نامفهوم بگوید _ غصه نخور ...هانی جونم ....منو ومصطفی ....زود زود... بهت سر میزنیم عمه هم گوشه ای ایستاده بود واین وداع را تماشا میکرد.سعی می کرد همچنان خشک وسرد به نظر بیاید و حرفی نمی‌زد میدانستم از اعماق وجودش نگران من است اما به نظرش این ازدواج بهترین گزینه برای من بود. ازدواج با کسی که تا به حال اورا ندیده بودم و هیچ شناختی از فردی که مدعی عشق به من شده بود نداشتم احساس گنگ و نا مفهومی به قلبم چنگ میزد و دلم را به حال خودم می‌سوزاند. سهم من از زندگی چه بود؟چه سرنوشتی انتظارم را میکشید؟
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 داخل ماشینی که مدلش را نمی دانستم نشسته بودم. راننده وکیل و همه کاره همسر غیابی ام بود. قراربود مرا به فرودگاه برساند تا به تنهایی به مقصد شیراز سوار هواپیما شوم خنده دار بود که حتی شهری که دنیایی از آن خاطره داشتم را باید ترک میکردم. از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم.تصمیم گرفته بودم دیگر اشک نریزم. داغ بزرگی بر دلم نشسته بود درست، اما اگر بیشتر از این به سوگواری ادامه میدادم یقینا به دام رانده شده رجیم می افتادم باید خودم را به آنکه بهترین دوست ودلسوز برایم بودمی سپردم، همان که ابراهیم را از آتش نمرود ،یونس را ازاعماق دریا، یوسف را از تاریکی چاه ،موسی را از فرعون نجات داد. میدانستم اگر این افکار را بر زبان جاری کنم،بسیاری درکم نمی‌کردند و متهم به اغراق میشدم اما برای من،مهم خدایی بود که علیمٌ بذات الصدور است. _دخترم ...فرودگاه شیراز که رسیدی همسر من میاد دنبالت. اسمش نسرینه، من باید اینجا کارای انتقال دانشگاهتو انجام بدم،متاسفانه نمیتونم همراهت بیام. خوب بود لااقل عمه حواسش به تحصیلم بود و از آن کوتاه نیامده بود. درمدتی که از این مصیبت با خبر شده بودم از دانشگاه خبری نداشتم. حتی فرصت نکرده بودم از ملیکا خداحافظی کنم. غرق در مصیبت و تنهایی که به یکباره نصیبم شده بود،فراموش کرده بودم استادغریبان از من چه خواسته بود تاوان این نسیان و فراموشی این بود که در آینده، بارها افسوس این کوتاهی و فراموشی را خوردم پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
᪥رایحه بهشتی᪥
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 #رویای_سبز #خِشت۳۵۸ ✍ #بانونیلوفر داخل ماشینی که مدلش را نمی دانستم نشسته بودم.
دوستان گل هر کسی میخواد زودتر داستان رویای سبز رو بخونه دستش بالا😌✋ ‼️البته نسخه ویرایش نشده اگه مایل بودین فقط برای سفارش به این آیدی پیام بدین @kosar19_86z
رسالتت نه فقط صاحب پسر شدن است تو را کنار علی شأنِ همسفر شدن است بزرگ مادرِ ماهِ همیشه کامل عشق! هنوز نور تو در حال بیشتر شدن است 💚 @Raeha_behshti⚜ ‌
💔͜͡🕊 تازقلبم‌پرسیدم‌عشق‌چیست؟! این‌چنین‌گفت‌و‌گریست لیلی‌ومجنون‌فقط‌افسانہ‌اند عشق‌دردست‌حسین‌ابن‌علیست…!️ شبتون بخیر
هدایت شده از ᪥رایحه بهشتی᪥
بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌑💔 🌑سلام برتو ای تلاوت کننده کتاب خدا... 🥀 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج💠
479.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
..... 🌞🌈 لبخند خدا در نفس صبح عیان است روزتون پر انرژی☀️🍃🌹 امروز یکشنبه.. 12مرداد ماه 🌺☀️🌺 امروز نه مثل دیروزه، نه مثل فردا. امروزه... و فقط یه‌بار زندگی می‌کنه. پس تمامشو زندگی کن، نه فقط زنده بمون. ✨ 😊 ⚜@Raeha_behshti
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چمدانم را از روی نوار نقاله گرفتم. دو چمدان تمام چیزی بود که همراهم بود. بعد از یک ونیم ساعت به فرودگاه شیراز رسیده بودم. بلاتکلیف روی یکی از صندلی های سالن، منتظر تماس از طرف نسرین نامی نشستم. طولی نکشید که با صدای زنگ مبایلم، آن را از کیف دستی کوچکم بیرون کشیدم شماره ای ناشناس...هر چند دراین مدت همه ی اطرافیانم برایم ناآشنا وبیگانه شده بودند. _الو... _الو سلام... هانیه جان؟ _سلام ،بله _عزیزم خوبی ؟من نسرینم، بغل کیوسک اطلاعات وایسادم، یه مانتوی آبی کاربنی با یه شال مشکی پوشیدم . یه کیف دستی سفیدم دستمه بانگاهی به اطراف توانستم اورا ببینم *** سوار دویست و شش سفید رنگی که سمت راستش فرو رفتگی کوچکی داشت، در حال رفتن به جایی بودم که قرار بود ازاین به بعد خانه وآینده ام آنجا باشد. هیچ تصویری از یک زندگی مشترک نداشتم وچه خوب بود که او هنوز آلمان بود. نسرین زن خون گرم وشادابی به نظر می رسید، اما وقت خوبی را برای چانه گرمی انتخاب نکره بود هر چه می پرسید کوتاه ومختصر جواب می دادم تا اینکه وارد بلوار زیبایی شدیم.روی تابلوی ورودی اسم بلوار ارم توجهم را جلب کرد. قبلا پارک ارم رفته بودم. فهمیدم اینجاباید یکی از محله های اعیان نشین شیراز باشد. کمی بعدنسرین جلوی یک خانه ویلایی توقف کرد _الو سمیه خانم ...نسرینم ....ما رسیدیم ،به آقا حبیب بگو بیاد در وباز کنه
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 تازه نگاهم از در ورودی خانه وسر در زیبایش گرفته شده بود، که با صدایی در آرام آرام باز شد. آن طرف تر مردی میانسال ریموت به دست ایستاده بود که حتما همان حبیب آقا بود. ماشین که سمت حیاط خانه حرکت کرد، ناخود آگاه نگاهم را دعوت به دیدن فضای روبه رویم کرد. خانه عمه زیبا حتی نصف زیبایی و بزرگی این جارا نداشت،اما این همه زیبایی و بزرگی می توانست دل وقلب به تنگ آمده مرا وسعت دهد؟ وارد عمادت پر زرق و برقی که جدای از منظره زیبایش هیچ جذابیتی برایم نداشت شدیم.بعد از آشنایی با سمیه خانم که گویی مستخدم آنجا بود،به بهانه خستگی منتظر پذیرایی او نماندم وبایک عذر خواهی از نسرین خداحافظی کردم. از سمیه خانم خواستم تا به جایی که قرار بود اتاقم باشد راهنمایی ام کند. سمیه خانم زن سبزه و لاغر اندام و میانسالی بود که مهربان به نظر میرسید وخیلی گرم از من استقبال کرده بود.با خوشرویی به سمت طبقه بالا هدایتم کردتا اتاقم را نشانم دهد. عمارت سه طبقه بود .طبقه اول سالن بزرگ پذیرایی وطبقه دوم دارای یک پذیرایی کوچکتر با یک راهرو که درآن چهار اتاق به چشم میخورد. حوصله ی توجه به جزئیات پذیرایی و دکراسیون آن را نداشتم و زودتر میخواستم وارد اتاقم شوم. طبقه سوم به گفته سمیه خانم ممنوع الورود بود و ورودی اش از مسیر دیگری بود.بین این همه کِسلی فقط این موضوع باعث کنجکاوی ام شده بود _این اتاق مخصوص آقا و درش همیشه قفله، کلیدشم دست خودشه سمیه خانم باگفتن این جمله از جلوی دراول ردشده بود وحالا جلوی در دوم ایستاده بود _این اتاق کار آقاس، بیشتر وقتا اینجا می مونن. جلوی در سوم که رسیدند روبه رویش یک در آبی رنگ بود. _این اتاق شماس ،قبلا اتاق مطالعه بوده اما آقا گفتن برای شما آماده اش کنم.اتاق روبه روهم اتاق آقاهادیِ که الان خوابن. باشنیدن نام هادی تازه یادم آمد که اویک فرزند دارد .آنقدردر این مدت آشفته بودم که این موضوع را کاملا از یاد برده بودم. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷روز تابستانی قشنگ 🌿و پر از اتفاقات خوب در کنار 🌷خانواده و دوستان داشته باشید 🌿 بفرمایید صبحانه 🫖☕☕🧀🥖 ⚜@Raeha_behshti ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای من! همین عزت برایم بس که بنده ی توام و همین افتخارم کافی که تو پروردگار منی 📝امیرالمومنین علی علیه السلام💐 @Raeha_behshti⚜ ⁦⁦(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)