جاتون خالی و سبز سفر خیلی پر از معنویت و خوبی داشتم.از طرف همه اعضای رایحه بهشتی و مکر مرداب نائب الزیاره بودم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۶۳
✍ #بانونیلوفر
یک هفته از آمدنم به این عمارت بزرگ ودلگیر گذشته بود.
از عاطفه شنیده بودم مراسم چهلم والدینم در آلمان به خوبی برگذار شده است.
حسرت این که ای کاش حداقل بر سر مزارشان حاضر بودم آزارم میداد.من تنها دخترشان بودم و باید در مراسمشان می بودم.
ارمیا...کسی که غیابی همسر موقت او شده بودم، به شوهر نسرین گفته بود برایم این ترم را مرخصی بگیرد.
به سمیه خانم هم سپرده بود،به هیچ عنوان مگر از روی ضرورت بیرون از عمارت نروم
برایم عجیب بود که در این مدت حتی سعی نکرده بود با من صحبت کند،اما کوچکترین فعالیتم را از همان راه دور تحت کنترل داشت.
دلم برای تهران ،خانه ای که با پدر و مادرم و سینا در آن زندگی میکردم، دانشگاه ،حتی ملیکای شوخ وشاداب تنگ شده بود.
باصدای گریه هادی از کنار پنجره وتماشای منظره بیرون دل کندم.دست هایش را به صورتش میمالید وگریه کنان به سمتم می آمد.
چند قدم جلو رفتم و با اینکه سنگینی اش اذیتم میکرد درآغوشش گرفتم وشروع کردم به نوازش وآرام کردنش.
_بیا اینجاببینم ....بازچکار کردی خاله نگار و عصبانی کردی وروجک؟
در همین مدت کم به طرز ناباوری به من عادت کرده بود. حتی صدای پرستارش نگار در آمده بود که میگفت به خاطروجود من و محبتهایم دیگر از او حرف شنوی ندارد.
خودم هم نمیدانستم چرا نسبت به این کودک اینقدر عشق و علاقه پیدا کرده بودم
هر چقدر من آرامش میکردم، این کودک می توانست چندبرابر منبع آرامش برای من باشد.
احساس میکردم این پسر بچه مانند من تنها و تشنه ی محبتی بود که تا به حال از کسی ندیده بود.
اطرافیانش تنها از سر وظیفه از او مراقبت میکردند و عشق واقعی را تجربه نکرده بود
نمیدانم چرا فکر میکردم این تکلیفی برگردن من است و نا خود آگاه خودم را موظف میدانستم تا مانند یک مادر، دلسوزو مراقب او باشم.
تصمیم گرفته بودم تا جایی که می توانم خودم کارهای هادی را انجام دهم.دوست داشتم باتمام عشق به اومحبت کنم و در مسیر تربیت صحیح راهنمایش باشم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۶۴
✍ #بانونیلوفر
_وای سمیه خانم چه بویی راه انداختین!... ناهار چیه ؟
سمیه خانم که همیشه میگفت از خوش اخلاقی و تواضع من خوشش می آید در حال دم کردن پلو با لبخند جواب داد
_پلو اسفندی بار گذاشتم.من اصالتا مال آباده ی شیرازم .پلو اسفندی اونجا معروفه.
با ذوق هر دو دستم را به هم مالیدم وگفتم
_آخ جون، من عاشق غذاهای محلی ام
به یاد آوردن خاطره ای باعث شد غمگین ادامه دهم
_مامان من اصالتا اصفهانی بود.بعضی وقتا یخمه تُرش یا دمپخت کنجد خشخاش درست می کرد. بابام یخمه ترش دوست نداشت ولی عاشق دمپخت بود.
طوری که انگار متوجه دلتنگی و ناراحتی ام شده باشد سعی کرد حالم را عوض کند.
_والا من هرچی پیش حبیب میذارم
فکر میکنه دوسه مدل بیشتر تا حالا غذا براش درست نکردم، راستی هادی کجاست؟
از فکر و خاطره شیرین آن روزها بیرون آمدم و جواب دادم
_تو اتاقشه داره پازل کامل میکنه،بهش گفتم اگه تونست کامل کنه می برمش باغ پشتی
در دل خدا خدا می کردم سمیه خانم قبول کند
_هادی که الان زیاد متوجه نمیشه تو چی میگی، پازلم بلد نیست کامل کنه. تازه باغ پشتی رو آقا ارمیا ممنوع کرده...کسی حق ندارد بره اونجا
وارفته و اعتراض آمیز گفتم
_عه...سمیه خانم یعنی چی؟ مگه اونجا چی داره ؟هم من هم طفلی هادی دلش تو خونه پوسید.اجازه بیرون رفتن که ندارم تو خونه هم آزاد نیستم؟
_نمی شه عزیزم...آقا کلا غدقن کرده کسی اونجا بره...رو این مسئله خیلی هم جدی و حساسه.صبر کن خودش بیاد باهم برید.
نمیخوای که من بیکار بشم؟
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۶۵
✍ #بانونیلوفر
قریب یک ماه بود که به این خانه بزرگ و ویلایی پا گذاشته بودم. از وقتی مسئولیت هادی به عهده ام گذاشته شده بود تمام زمانم را صرف با او بودن کرده بودم
یادم رفته بود که خود او من نیز هنوز سنی ندارم و در نوجوانی به سر میبرم و برای مادری کردن کوچک هستم.
گاها احساس یک زندانی را داشتم که مثل راپونزه ی قصه های بچگی ام، اسیر طلسم قلعه ای زیبا اما مرموز شده ام
در این مدت کنجکاو شده بودم حداقل یک عکس از او ببینم. اما به گفته سمیه خانم آقا از عکس گرفتن خوشش نمی آمد.
روزی دو ساعت اجازه داشتم همراه هادی داخل حیاط عمارت بروم. بیشتر مواقع با هادی و سمیه خانم آنجا میرفتم اما اجازه رفتن به باغ پشت عمارت را نداشتم.
امروز هوس کرده بودم تابوشکنی کرده و کمی این قانون هارا نقض کنم و به آنجا بروم.
هرچند ،دو باری که این قصد را کرده بودم تا ورودی آن رفته واز ترس باز گشته بودم.
بعد از ناهار بدون اینکه به سمیه خانم اطلاع دهم هادی را خواباندم و بایک سبد کوچک خوراکی، از باغ جلوی عمارت به سمت باغ پشتی حرکت کردم.
با نگاه اول خالی بودن استخر وکثیفی
آن در وسط حیاط عمارت ،از جاذبه ی آن می کاست .اما زیبایی جاده ای که درختان از برگهای زرد و نارنجی خود، باسخاوت تمام زیر پای عابران این عمارت گسترده بودند،قابل ستایش بود.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۶۶
✍ #بانونیلوفر
درختان افرا وبلوط ،زبان گنجشک وآن طرف تر مسیری که دو طرف آن از درختان سروناز آراسته شده بود و اشخاص را به سوی مسیری نا شناخته دعوت می کرد.
روزهای دوشنبه حبیب آقا به محله ی خودشان می رفت و در انتخاب لباس آزاد بودم.
با اینکه هوای پاییزی برگ درختان را با نسیمی ملایم میرقصاند، به پوشیدن یک هودی گلبهی همراه شلوار جاگر همرنگ آن بسنده کردم،موهایم را بی سلیقه ونامنظم در گیره ای محبوس کردم و فارغ از دنیا پا در مسیر باغ پشت عمارت گذاشتم.
شنیده بودم تنها درختی که در آتش نمی سوزد درخت سروناز است چون به اندازه ی کافی درونش آب ذخیره دارد.
از میان آن استوره های مقاوم وسخت طبیعت گذشتم تا اینکه چشم هایم مبهوت زیبایی باغ روبه رویم شد.
یاسمن های زرد و گل های صورتی کاملیا وهلبروس وچند نمونه گل دیگر که با آنها آشنایی نداشتم هوش از سرم برد.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۶۷
✍ #بانونیلوفر
جلوتر که رسیدم بید مجنونی کمر خم کرده بود وتابی از آن آویزان بود ،که باعث شد کودک وجودم مشتاقانه به سمت آن پرواز کند
سبد خوارکی ام را کناری گذاشتم و بدون معطلی سوارش شدم .چند تاپ که خودم را مهمان کردم از روی تاب دری باریک و زنگ زده را دیدم که نمای باغ را کمی زشت کرده بود.
بی تفاوت به کارم ادامه دادم.دلم پرواز در این محیط رویایی را می خواست. موهایم را از بند گیره رها کردم وگیره را به طناب تاب چسباندم و محکمتر پاهایم را از زمین جدا کردم.
جریان باد در لابه لای موهای بلندم احساس خوبی رابرایم به وجود می آورد.
چشم هایم را بستم تا بدون فکر کردن به آینده ی نا پیدایم از این سواری لذت ببرم که انگار صدایی آشنا در سرم اسمم را صدا زد.
فکر کردم خیال کرده ام و چشم هایم را باز نکردم. اینبار صدای پایی که خشکی برگها زنگ خطرش رابه صدا در آورده بودند مرا ترساند.
با باز کردن چشم هایم از حرکت ایستادم وبه اطرافم نگاه کردم. احساس کردم کسی مرا نگاه میکند
_کسی اونجاست ؟ سمیه خانم شمایی؟
با سکوت وهم انگیزی که جوابم شد، سریع از تاب پایین آمدم و با برداشتن سبد از آنجا دوان دوان دورشدم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۶۸
✍ #بانونیلوفر
با صدای زنگ مبایلم که مدت ها بود مسکوت مانده بود،چشم هایم را باز کردم.
برای جواب دادن نیم خیز شدم که
سنگینی چیزی را روی شکمک احساس کردم
پاهای کوچک وتپل هادی را در نور کم اتاق تشخیص دادم و لبخند زدم. چند شبی بود پسرک شیرین زبانم سر ناسازگاری میگذاشت تا شب ها پیش من بخوابد
آرام پاهایش را جابه جا کردم و دست دراز کردم و مبایل را برداشتم.اسم عاطفه روی صفحه گوشی باعث خوشحالی ام شد.هرچند اوهم بی معرفت شده بود ودیر به دیر سراغم را می گرفت
_الو
_سلام بر عروس کوچولو وبعضا مامان کوچولو
_سلام.... خوبی ؟ عاطفه می دونی ساعت چنده ؟
_آره...چه خبره اینقدر زود میخوابی؟
_من که حریف زبون تو نمیشم...مامان کوچولو این وسط چی بود دیگه ؟
_یعنی منظورمو نفهمیدی؟ شازه پسر ارمیا خانو میگم دیگه.... از صب تا شب ترو خشکش میکنی وکسی ام نیست یه تشکر خشک وخالی ازت کنه ،آخرشم فقط زن بابایی
_عاطفه! ....من واقعا نمی دونم تو با این همه مهربونی عمه چرا این جوری بار اومدی؟.... این طفلک که به من کاری نداره. تازه من بااون کار دارم.... اگه هادی م نباشه که من دق میکنم
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۶۹
✍ #بانونیلوفر
_واقعا نمی دونی چرا من به مامانم نرفتم ؟چون همه سهم شیر منواز مامان آسیه توخوردی، هانی شیرمو حلالت نمیکنم ...الهی توگلو...
_وااای ....عاطفه بس کن دیگه ....ولت کنن همینجور یه ریز حرف می زنی، حال عمه ومصطفی چطوره؟
_همیشه گفتم بازم میگم ،تو لیاقت هم صحبتی با منو نداری،
وگرنه این همه روم کراش دارن فقط به خاطر اینکه خوش سر وزبونم، تو قدر منو نمی دونی خانم
از مصطفی جونتم خبر ندارم. بعد ازدواج تو باهمه سر سنگین شده. همین ماهی یه بارم که میومد خونه تحریم کرده میگه شما آلمانم باشین من اینجا نمی یام.
مامانم که آلمانه از دستش خیلی حرص میخوره ، کلیه هاش دوباره اذیتش میکنن، منم هفته ی دیگه میرم از دستم برا همیشه راحت می شی،خوب شد؟
با خبر عاطفه دلم به یکباره گرفت و ناراحت شدم. از اینکه تنهاکسانی که به عنوان اعضایی ازخانواده ام میشناختم دیگر نزدیکم نبودند غمگین لب زدم
_این چه حرفیه عاطفه؟ من که غیر از شما کسی رو ندارم ونمی شناسم ....میخواید برای همیشه برید؟
_اوه....همچین با سوز و گداز میگه
دور ازجونم انگار میخوام برم زیر خاک
_خدا نکنه...
_آره ...برای همیشه میریم ولی قرار نیست که دیگه ایران نیایم که، بهت قول میدم هر وقت ایران اومدم اول از همه میام پیش تو
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۷۰
✍ #بانونیلوفر
صدای خنده هادی از اتاقم به کل طبقات میرسید.صدای دویدن و بازی کردن هایش با من شادی ونشاط را به عمارت سوت وکور به ارمغان آورده بود
برایم سوال بود که هادی چرا هیچ وقت سراغ پدرش را نمی گیرد و پدرش هم با او حتی تلفنی صحبت نمیکند
البته بعید نبود با این سفرهای طولانی که ارمیا داشت جایگاه احساسی زیادی در ذهن هادی نداشته باشد.
این پسر قبل از من با چه کسی بچگی میکرد ؟چه کسی اورا درآغوش می گرفت ؟زمانی که گریه می کرد چه کسی آرامش می کرد؟
_هانیه جان ....دخترم
صدای بلند سمیه خانم از انتهای پذیرایی ،باعث شد از مشت ومال هادی دست بردارم. هادی را بغل گرفتم و سمت او رفتم
_جانم سمیه خانم
_عزیزم... آقا میخواد باهات صحبت کنه
ابتدا متوجه حرف او نشدم اما وقتی حواسم جمع سخنش شد با بهت و تعجب پرسیدم
_میخواد....بامن صحبت کنه؟
_آره عزیزم،گفت پنج دقیقه دیگه زنگ می زنم. تلفن این طبقه خرابه باید بیای پایین
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۷۱
✍ #بانونیلوفر
نا خواسته دچار اضطراب شدم. بعد از دو ماه می خواست با من صحبت کند؟
هادی راسرگرم بازی رهاکردم و با قدم های پر از تردید طبقه پایین رفتم. همزمان با رسیدن من صدای تلفن هم بلند شد.
سمیه خانم که در حال مرتب کردن کوسن مبل ها بود با دیدنم صدا زد
_عزیزم جواب تلفونو بده حتما آقاس
لب گزیدم و با خجالت سمت تلفن حرکت کردم. گویی که شخص پشت خط مرا می بیند دستی به روسری ام کشیدم و گوشی تلفن را برداشتم .
اضطراب زیاد در صدایم تا ثیر گذاشته بودو با صدای ضعیفی گفتم
_الو
سکوت چند ثانیه ای آنسوی خط باعث شد فکر کنم شاید صدایم را نشنیده،سعی کردم اینبار محکم و بلند تر صحبت کنم
_الو ....صدای منو دارید؟
رها شدن نفسی را شنیدم و بعداز آن صدایش را ،که با حالتی خشک وجدی گفت
_سلام ....من فرداشب شیرازم، به خاطر بعضی از دوستا وهمکارام که ازدواج منو فهمیدن همزمان با اومدنم می خام یه مهمونی بگیرم.... تا سمیه خانم صدات نزده پایین نیا،یه سری وسایلم گفتم برات بیارن تا برای مهمونی ازش استفاده کنی.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۷۲
✍ #بانونیلوفر
نمیدانستم چه بگویم.با سکوتی که میانمان ایجاد شد باحالت تمسخرادامه داد
_نکنه گوشات مشکل داره حرف نمی زنی؟
با خودم سر تکان دادم و دستپاچه گفتم
_نه... نه شنیدم ...باشه ممنون
_می خوام دقیقا از چیزایی که برات آوردن استفاده کنی، به سمیه خانومم بگو برای امروز وفردا چند نفرو بیاره کمکش
صدای بوق اشغال اتمام تماسش را نشان می داد. گویی این بشر خداحافظی رابلد نبود
احساس مبهمی در وجودم ظهور کرده بود که نوع آن را تشخیص نمی دادم
نگرانی ، ترس از آینده ، از همه مهمتر ناشناخته بودن کسی که همسرم محسوب میشد.
انتظار قربان صدقه شنیدن را نداشتم، اما می توانست کمی ملایم تر صحبت کند.نمی توانست ؟
روح لطیفم که تا به حال تجربه چنین رفتاری را نداشت ، از سرمای این رفتاربه لرز افتاده بود.
ترجیح دادم این بار هم موج زندگی ام را به خدا بسپارم.قطعا او برایم کافی بود.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۷۳
✍ #بانونیلوفر
لباس مهمانی هادی را آماده کردم. هرچند قرار نبود او در مهمانی شرکت کند وحتما آن ساعت از شب را خواب بود.به اتاقم بازگشتم و نگاه بلاتکلیفم به بسته ای که روی تخت بود افتاد .
چند ساعت قبل به دستم رسیده بود تا در مهمانی شب از آنها استفاده کنم. وقتی از سمیه خانم درباره مختلط بودن مراسم پرسیده بودم با جواب مثبتش نگرانی سرتا پایم را فرا گرفت
به سمت بسته ی کِرم رنگ رفتم وآن را باز کردم .یک کاور سفید که حتما داخلش لباس بود را بیرون کشیدم.
یک کیف مشکی بسیار زیبا با کفش پاشه ده سانتی ست آن
جعبه ی جواهر قرمز رنگ را هم برداشتم و یادم آمد که حتی حلقه ازدواج هم نداشتم.
لباس را از داخل کاور بیرون کشیدم. یک کت و شلوار جلوباز مدل ریزشی به رنگ سبز پاستلی وتاپ سفید یقه فرنچی با کمر بند مشکی طلایی
متعجب از این انتخاب کلافه دست روی پیشانی ام گذاشتم و خیره به لباس با خود گفتم
_ مگه تو مهمونی عمه زیبا منو با چادر ندیده بود؟
پس چطورمی خواد من با این لباس تو مهمونی حاضر بشم؟
با اینکه لباس زیاد بازی نبود و حالت رسمی داشت اما هرگز نمی توانستم بدون چادر آن را بپوشم.
تصمیم گرفتم به گفته او عمل کنم و آن لباس را بپوشم .اما چادر آبی آسمانی ام، که زیبا وکار شده بود راهم آذین سرم می کردم