eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.4هزار دنبال‌کننده
354 عکس
409 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مولا جانم ❤️ نزدیک‌ترین مسافر دور، سلام آیینه‌ی سبز قامت نور، سلام بی تو همه خفته اند در این عالم ای نفخه‌ی دل نواز در صور، سلام اللهم عجل لولیک الفرج🤲❤️
مراقب کسی باش که دوسش🍀 داری چرا که درهای قلب❤️ همیشه باز نیست...🌸 ‍ بهترین آدمهای زندگی همان هایی🍃 هستند که وقتی کنارشان🪷 می نشینی چایی ات سرد میشه🌴 و دلت گرم!❤️ درود بر شما دوستان خوبم🌱 صبح زیبای بهاری شما ⚘️ عزیزان بخیر وخوشی 🌾 امروزتون پراز مهر و محبت 💘              🌿🌺روز گارتون شاد و سلامت🌿🌹 ⚘️🌱🌸🌿😍🌿🌸🌱⚘️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @Raeha_behshti 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 اولین شامی بود که برای ارمیا آماده کرده بودم با ذوق تمام تلاشم را به کار بردم تا غذایم خوب از آب در بیاید که خوشبختانه موفق بودم با رضایت به میز شامی که چیده بودم نگاه میکردم و منتظر ورود ارمیا و مادرش ایستاده بودم مر جان خانم بعد از مدت ها گفته بودبرای شام پایین می آید که اضطرابم را بیشتر کرده بود کف دستهایم را به هم مالیدم و بعد از مطمئن شدن ازکامل بودن میز، روی یکی از صندلی ها به انتظار نشستم _اگه چیزدیگه ای لازم ندارید برم خانمو صدا کنم. نگاهی به صفدرکه این را گفته بود انداختم _نه ممنون چیز دیگه ای لازم ندارم،بی زحمت ارمیا هم صدا بزنید غذا یخ نکنه _بله حتما احساس کردم پوزخند کمرنگی از تمسخر بر لبهایش نقش بسته بود نمیدانم چرا فکر می کردم صفدر زیاد از من خوشش نمی آید. بارفتن او دستی به روسری و لباسم کشیدم تا مرتب و آراسته به نظر بیایم بعد از چند دقیقه ارمیا ومرجان را درحال پایین آمدن از پله ها دیدم و فوری از جایم برخاستم میخواستم به ارمیا و مرجان خانم که انگار وسط راه خسته شده بود کمک کنم پایین پله ها ایستادم و گفتم _سلام ....کمک نمیخاین ؟
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 ارمیا با محبت نگاهم کرد و گفت _نه ممنون صورتش را سمت مرجان خانم کرد و ادامه داد _مامان اگه خسته شدی میخای یه لحظه بشین باز راه بیفت چون همش تو اتاق خودتو حبس میکنی برای یه ذره پله پایین اومدن اینقدر زود خسته شدی نگاه مرجان خانم به من افتاد وبی تفاوت به حضورم جواب داد _شلوغش نکن، بدون کمک توام میتونم راه برم فکر کنم هنوز از من به خاطر نرفتن ارمیا به آلمان دلگیر بود دست به نرده ها گذاشت و دوباره راه افتاد پایین که رسیدن همراه ارمیا قدم به قدم تاسر میز همراهی اش کردم و صدر آن روی صندلی نشست. به محض نشستن تا نگاهش به با قالا پلو افتاد اخم عمیقی بین ابروانش نشست و تقریبا دادزد _صفدرر....بیا اینجا ببینم صفدراز دور بله گویان نزدیک شد و گفت _بله خانم _از کی تاحالا اینقدر خرفت و نفهم شدی که فراموش کردی ارمیا به باقالا حساسیت داره؟ مگه نگفته بودم قدغنه این غذا رو درست کنی؟ از حرف مرجان خانم گیج و شوکه به ارمیا نگاه کردم که سرش را پایین انداخته بود. به ارمیا گفته بودم شام امشب را من آماده کرده ام اما من که نمیدانستم ارمیا به این غذا حساسیت دارد! _خانم من به هادیه خانم گفتم اما گوش ندادن کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قشنگ ترین عشق 💫نگاه خداوند بر بندگان است 🌸هر کجا هستید به 💫به نگاه پر مهر خدا می‌سپارمتون 🌸الـــــهــــی در مـــاه جــدیــد 💫مهـر؛ بركت؛ عشـق 🌸محبت و سلامتى 💫شادی و عاقبت بخیری 🌸هميشه همنشین شما باشند 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @Raeha_behshti 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چشم هایم از این گشاد تر نمیشد. سکوت جایز نبود و بایدهر چه سریع تر از خودم دفاع میکردم _چرا دروغ میگی؟ کی به من گفتی ارمیا به باقالا حساسیت داره ؟ _ببخشید،ولی من گفتم باید خانم اجازه بده کس دیگه ای آشپزی کنه،اما شما بدون توجه به حرف من خواستین وسایل شامو آماده کنم _خوب اگه یه کلام به من از حساسیت ارمیا اطلاع میدادی من یه غذای دیگه می پختم! _بسه دیگه ....صفدراین دیس و از اینجا بردار فقط ماهی وبذار باشه _چشم خانم از حرص در حال انفجار بودم. آنهمه ذوق و زحمتی که کشیده بودم به خاطر حسادت احماقانه ی صفدر به باد رفته بود. _تو هم یاد بگیر با خدمتکارا دهن به دهن نشی،این اصلا در شان عروس خانواده ی ما نیست. در ضمن، در باره ی غذای شوهرتم بیشتر حواستو جمع کن، یه زن باید بدونه برای شوهرش چی مفیده و چی مضره _مامان، هادیه که تقصیر نداره، من باید بهش میگفتم. _دیگه در موردش نمیخام چیزی بشنوم، بعد چند روز خیر سرم اومدم پایین غذا بخورم از نحوه ی برخورد مرجان خانم ناراحت شده بودم. مرا متهم میکرد که ازشوهرم و چیزهای مربوط به او بی اطلاعم این باعث شد ذوق و اشتهایم به یکباره کور شود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
430.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلبه ای که در آن مهربانی هست و ساکنین آن می خندند بهتر از کاخی است که مردمان آن دلتنگ هستند کلبه زندگی تان گرم محبت شبتون بخیر و شادی 💙✨ 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @Raeha_behshti 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
هدایت شده از ᪥رایحه بهشتی᪥
بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ
💖🤚 کندوی باغ هستی بی تو، عسل ندارد بی تو کتاب عاشق، ضرب المثل ندارد گفتاکه بین خوبان،مهدیست،یاکه یوسف گفتم که در دو عالم، مهدی بدل ندارد.
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبح بخیر🌞 الهی امروزتون‌ متبرك به نگاه خدا دلتون گرم از آفتاب امید ذهنتون پراز افکار ناب قلبتون مملو از مهربانی دست‌تون‌ سرشار از بخشندگے آرزوهاتون برآورده هر جا هستين‌ شاد باشید🌹 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @Raeha_behshti 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _ چرا به من نگفته بودی به باقالاحساسیت داری ؟ خوب شد پیش مادرت آبروم رفت ؟ بعد از شام من و ارمیا به اتاقمان آمده بودیم و این بهانه ی خوبی بود تا از او گله کنم. ارمیا در حالی که روی تخت دراز میکشید کلافه جواب داد _جان من ول کن بیا بگیر بخواب،خیلی خسته ام. من و تو تازه ازدواج کردیم،کم کم همه چیزمون دستمون میاد فردا صبح زود باید برم شرکت کلی کار دارم،بابا که مسافرته همه کارا افتاده گردن من با حرص گوشه ی تخت پشت به او دراز کشیدم و طوری که بشنود زمزمه کردم _همینه دیگه،وقت نداره با تازه عروسش حرف بزنه،اون وقت سر کوفتشو من باید بشنوم _باشه ....آخر هفته می برمت بیرون که باهات وقت بگذرونم و حرف بزنم،حالا میذاری بخوابم یا برم سالن رو کاناپه کفه ی مرگمو بذارم؟ انتظار این لحن تند را از ارمیا نداشتم و نا خواسته بغضی به گلویم نشست و باعث سکوتم شد چرا اینقدر نازک نارنجی و دل نازک شده بودم اصلا به این رفتاراز سمت ارمیا عادت نداشتم! شاید نباید اینقدر به او سخت می گرفتم و غر میزدم شاید هم ارمیا دیگر مثل سابق دوستم نداشت! یا شاید برایش عادی شده بودم و تاریخ مصرفم تمام شده بود! هرچه که بود برای من که حالا کسی جز ارمیارا نداشتم کوچکترین ناملایمتی از سمت او قابل قبول نبود وآزارم میداد. کاش این را میدانست و با من تندی نمی کرد.با منی که قلب درد کشیده ام دیگر طاقت فشار را نداشت
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _وای خیلی ذوق دارم جایی که میگی رو ببینم! از ذوق و خوشحالی ام ارمیا هم با تمام خستگی اش لبخندزد _فقط اول باید بریم یکم برات خرید کنم، این لباسات مناسب بیرون رفتن نیست اگه همه چیز جور بشه فردا میریم جایی که گفتم نمیدانم چرا از این حرف دلخور شدم اما به روی خودم نیاوردم یعنی طرز لباس پوشیدن من باعث خجالت و کسر شأنش بود؟ از خانه بیرون آمدیم وسوار ماشین ارمیا که آوردن اسمش برایم سخت بود شدیم بعد ازچند دقیقه رانندگی ارمیا روبه روی یک مرکز خرید بزرگ توقف کرد جایی که من زندگی میکردم با اینکه روستا بود، خیلی از دختران هم سن و سالم ،چیزهایی داشتندکه شاید داشتنش برای من حسرت بود. زمانی من هم همه چیز داشتم. اما افسوس که زمان خوشی مان کم بود و درست در سن هفت سالگی ام که باید مثل دیگر دختران مدرسه میرفتم، به خاطر وضعیت بدی که برای پدرم پیش آمد از تحصیل محروم شدم رفته رفته و موریانه وار تمام داراییمان را از دست دادیم. حتی اسبمان ترمه که وابستگی زیادی به آن داشتم اسیر دست طلبکاران شد. نفرین برکسی که زندگی شیرینمان را با فریب دادن پدرم تبدیل به جهنم کرد. اما من هنوز غرور و شخصیتم را داشتم و باید تحت هر شرایطی آن را حفظ میکردم از ماشین که پیاده شدیم ،سعی کردم خانومانه وطوری قدم بردارم که وقتی هم پا و شانه به شانه ی ارمیا راه میروم از او چیزی کم نداشته باشم هرچند که با کفشی که من پوشیده بودم حتی به شانه ارمیا هم نمیرسیدم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.