eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.4هزار دنبال‌کننده
354 عکس
408 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با تمام ناراحتی که داشتم، بعد از آرام کردن و دوباره خواباندن هادی به اتاقمان بازگشتم.ارمیا با همان لباسهای مهمانی روی تخت، به پشت دراز کشیده بود و ساعدش روی پیشانی اش بود. با کمترین صدا لباسهایم را عوض کردم و گوشه ای ترین قسمت تخت دراز کشیدم. چه امتحان سختی بود که همسرت ،کسی که نزدیک ترین فرد به تو می باشد، افکار وعقایدش با تو متفاوت باشد و نداند با دلت چه میکند. هنوز کنجکاو بودم که رزیتا وسط زندگی من از کجا پیدایش شد .مگر قرار نبود آلمان نزد خانواده اش کار کند ؟ بعد از نماز صبح طبق معمول برای آماده کردن صبحانه به آشپز خانه رفتم. سمیه خانم مدتی بود که فقط برای انجام تمیز کاری می آمد و بیشتر کارها بر عهده ی خودم بود. هر روز ساعت شش صبح حبیب آقا نان تازه و داغ می آورد ومن با عشق صبحانه آماده می کردم. سعی داشتم مثل هرروز رفتار کنم و چیزی به روی ارمیا نیاورم بلکه با صبوری روی او تاثیر بگذارم. صبحانه را که آماده کردم به اتاق بازگشتم.هنوز ارمیا در خواب بود .موهایم را شانه زدم و دم اسبی بستم. سرمه ای به چشم هایم کشیدم و بلوز آستین کوتاه و یقه ملوانی ام را با دامن نیمه بلند قرمزم به تن کردم. سمت ارمیا رفتم و در حالی که به صورت او دست میکشیدم با صدای شادمانی گفتم _اول سلام و بعد سلام و سپس سلام با هر نفس ارادت وباهر نفس سلام پاشو جناب تنبل خان دیرت میشه ها! ارمیا با باز کردن چشم هایش با اخم نگاهم کرد و دست های نوازش گرم را از صورتش کنار زد و خود را مخالف من به پهلو چرخاند. راه سختی پیش رویم بود اما من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 یک ماه گذشته بود و تقریبا همه چیز به روال سابق برگشته بود.در این مدت ارمیا هم سعی کرده بود کاری که مرا ناراحت کند انجام ندهد. _دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک نازنینا توچرا بی خبر از ما شده ای؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت _تو این همه شعر رو چه جوری حفظ کردی؟ از آستانه ی در به سمتش آمدم و در حال مرتب کردن یقه ی پیراهنش گفتم _من عاشق کتابای شعرم ،البته خیلی وقته سراغشون نرفتم .ولی اونایی که دوست داشتم خاطرم مونده،مثلا این بیت که خوندم از شهریاره ....خیلی از شعراشو دوست داشتم و حفظ کردم _ خوبه...برای من که بد نشده،امروز ناهار نمی یام منتظر نباش _ باشه خدا به همرات...راستی از دانشگاه برام اخطار دادند،گفتن چرا نیومدی انتخاب واحد! _ دیگه لازم نیست جوابشونو بدی. مات ومبهوت گفتم _اگه نرم که برام بد میشه،باید برم تکلیفمو معلوم کنم. _من معلوم کردم،دیگه نمی خاد بری دانشگاه،بشین زندگیتو کن،چه نیازی به درس خوندن داری؟ سمت لبتابش رفت و با برداشتن آن ادامه داد _تو که دیگه بهتر میدونی،یه زن خوب تو خونه بیشتر مفیده.هادی م لازم نیست مهد بره _چی میگی ارمیا؟من ....من این همه زحمت کشیدم،مدرک گرفتم، این همه دعوت نامه برای همکاری داشتم،حالا میگی نرم ؟! پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 خونسرد و بی تفاوت به سمت در رفت و جواب داد _آره نرو .... چی میشه مگه ؟حالا تو یکی نری دانشگاه ملت لنگ می مونه. به طرفم برگشت و تهدید وار گفت _دیگه یک کلمه از درس و دانشگاه نمیخام بشنوم ،اندازه ی سه روز برام لباس آماده کن، فردا یه سفر کاری دارم شب میام معطل نشم. حتی نگذاشت کلامی بگویم و رفت . این رفتارها و زندانی کردنم در خانه برایش بس نبود، حالا مرا از تنها دلخوشی ام نیز محروم می کرد. دلیل تغییر رفتار اورا نمی فهمیدم.میدانستم رزیتا به بهانه ی شراکت با ارمیا درشرکت رفت و آمد دارد. ولی باز این حجم از سردی زود رس برایم قابل هضم نبود. به طرفم برگشت و تهدید وار گفت _دیگه یک کلمه از درس و دانشگاه نمیخام بشنوم...اندازه سه روز برام لباس آماده کن، فردا یه سفر کاری دارم شب میام معطل نشم. حتی نگذاشت کلامی بگویم و رفت. این رفتارها و زندانی کردنم در خانه برایم بس نبود، حالا میخواست مرا از تنها دلخوشی ام محروم می کرد. دلیل تغییر رفتار اورا نمی فهمیدم.میدانستم رزیتا به بهانه شراکت با ارمیا درشرکت رفت و آمد دارد.ولی باز این سردی زود رس برایم قابل هضم نبود. چشم هایم را روی هم فشار دادم تا گریه نکنم.از گریه و بغض کردن حالم بهم میخورد.اما این حجم تلنبار شده از درد در سینه ام چگونه راه فرار پیدا میکرد؟
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 هرچه کردم نتوانستم ارمیا را متقاعد کنم که دلیلش برای نرفتنم به دانشگاه قانع کننده نیست. در آخر هم با راه انداختن سرو صدا و قلدری حرفش را به کرسی نشاند و به سفر کاری رفت. دلم گرفته بود و هیچ همدمی برای صحبت نداشتم. ارتباطم با دنیای بیرون قطع شده بود.با خودم فکر کردم مثلا اگر اجازه بیرون رفتن داشتم کجا میرفتم؟ ازآن مهمانی به بعد از عاطفه خبری نداشتم.مصطفی گاهی تماس می گرفت و گفته بود عاطفه به آلمان باز گشته است. بدون خداحافظی بامن...انگار از من دلخور شده بود که چرا محلش نگذاشتم...شاید چون هنوز مجرد بود درک نمی‌کرد من آنروز چه حسی داشتم و چقدر حالم بد بود. خدا را شکر میکردم که دراین تنهایی لااقل هادی را دارم و دردهایم را با محبت به اوالتیام می بخشم.کودکی که مانند من تنها بود و تشنه محبت به ساعت نگاه کردم... نُه شب بود.با اینکه دلخور بودم تصمیم گرفتم از سلامت رسیدن ارمیا اطمینان پیدا کنم.شماره اش را گرفتم اما جواب نداد. نگران چند بار شماره را گرفتم اما پاسخ نداد. باید دو ساعت پیش به مقصد می رسید. از پاسخ نا امید شده بودم که صدایش در گوشم پیچید __چیه هی زرت و پرت زنگ می زنی؟ خوشحال از اینکه سالم رسیده است جواب دادم _ببخش عزیزم حتما خواب بودی، زنگ زدم بگم سلامت رسیدی یانه؟ _پس کیه داره باهات حرف میزنه،لابد نمُردم دیگه. دیگر به رفتارهایش عادت کرده بودم و دلخور نمی‌شدم.همیشه باخود فکر میکردم آیا رفتار ارمیا با مادر هادی هم اینگونه بوده است! _ارمیا جان بیا دیگه غذا از دهن افتاد. این صدای زنانه و با عشوه که همسر مرا جانش خطاب می‌کرد بی شک برای رزیتا بود...دلم پایین ریخت.یعنی جلوی اواین گونه با من صحبت کرده بود؟ با او سفر کاری رفته بود و غذا میخورد؟ به سختی بغضم را فروخوردم وباصدای ضعیفی گفتم _باشه.... پس مزا حمت نمیشم .مراقب خودت باش آیا بردبار بودم یا خودم را به بردباری میزدم؟ پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 روز ها از پی هم می گذشت و هر روز بیشتر از گذشته احساس تنهایی و افسردگی می کردم. چند روزی بود که حتی تا حیاط عمارت نرفته بودم. با این حال با تمام نیرویم جو خانه را همیشه شاد نگه می داشتم و کسی از درون متلاشی شده ام خبر نداشت. همیشه انرژی مثبت میدادم و انرژی منفی نصییبم می شد می دانستم بعضی ازگمان ها گناه محسوب می شود.پس از گمانه زنی درمورد ارمیا پرهیز می کردم. شوهری که گاهی خوب و گاهی مرموز و گاهی سرد بود.آنقدر سرد که سرمای نگاهش تا عمق جانم را می سوزاند. امروزتصمیم گرفته بودم غافلگیرش کنم و برای دیدنش به محل کارش بروم.روز تولدم بود و سومین سالی بود که در چنین روزی خانواده ام را کنارم نداشتم. این فکر غمگین ترین حالت ممکن را برایم به وجود آورده بود. انتظارنداشتم ارمیا روز تولدم را بداند و به یادش بماند ،اما خودم که می توانستم برای خودم جشن بگیرم، نمی توانستم؟ هادی را آماده کردم و خوشحال از این تصمیم با راننده میانسال همیشگی که در این چند سال مسیر دانشگاه را با من همراه بود تماس گرفتم و منتظر رسیدن اوماندم _مامان ....میریم پیش دوستام مهد کودک ؟ بیچاره هادی هم همپای من در این زندان خوش آب و رنگ در حال پژمردن بود. یک سال بود که مامان صدایم میزد، از این اتفاق خوشحال بودم اما گاهی احساس می کردم ارمیا خوشش نمی آید _نه عزیزم میریم پیش بابا تا خوشحالش کنیم
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با دسته گلی که از بین راه خریده بودم، دستهای کوچک هادی را گرفته و وارد آسانسور شدیم. دکمه طبقه هشتم را فشار دادم وبا لبخندبه چشم های مشتاق هادی خیره شدم. به طور اتفاقی آدرس شرکت را که روی نمونه آزمایشی حکاکی شده بود دیده بودم و حالا می توانستم شوهرم را غافلگیر کنم...اما نمی‌دانستم خودم غافلگیر خواهم شد. بارها خواسته بودم که محل کارش را ببینم و با مطرح کردن آن مخالفتی از سوی ارمیا ندیده بودم. پس با خیال راحت به این مکان پا گذاشتم. با توقف آسانسور بیرون آمدیم و وارد سالن روبه رویمان شدیم. شرکت با پلان های مجزا ازهم تقسیم شده بود و هر کسی برای خودش اتاق مخصوص داشت. با اولین نگاه خانمی را پشت میز و در حال صحبت با تلفن دیدم.حدسش آسان بود که باید منشی شرکت باشد. هادی را که از راه رفتن خسته شده بود در آغوش گرفتم، روبه روی میز منشی ایستادم و منتظر اتمام تماسش ماندم. منشی که گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد و مشخص بود از حضور من تعجب کرده است، بلاخره تماس را قطع کرد و با نگاهی به سر تا پایم کنجکاو پرسید _بفرمایید! _سلام خسته نباشید ...ببخشید من با آقای سعیدی کار داشتم. _وقت قبلی داشتین؟ با لبخندملیحی جواب دادم _نه عزیز...من همسرشم، این کوچولوهم پسرشه،راستش ما می خواستیم غافلگیرش کنیم. _همسرش ؟...ولی همسر ایشون که... پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 جمله منشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد و پیرمردی در آستانه ی در ایستاد _ بازم خیلی ممنون... .خوشحال میشم دوباره با خانم بیایید در خدمت باشیم _وای آقای صلاحی خیلی ممنونم. من به ارمیا همیشه تعریف خانم شمارو میکنم،سلام منو حتما بهش برسونید. چیزی درون قلبم فرو ریخت .وقتی دستهای ارمیا را پیچیده در شانه ی رزیتا دیدم، سست شده هادی را زمین گذاشتم _بابا .... با کلام هادی توجهشان به من و هادی جلب شد، به دستهای لرزانم و چشم هایی که هنوز این صحنه را باور نداشت _بَه ... این کوچولو باید آقا هادی باشه پیرمرد خوش پوش این را گفت و نگاه سوالی اش را به من داد ارمیا با دیدنم شوکه شده بود اما رزیتا خونسرد خودش را به هادی رساند و دست اورا که از دست من جدا شده بود گرفت _تو اینجا چه کار میکنی عزیزم! نگاه غضبناکش را به من داد و گفت _اینجا جای بچه س که آوردیش اینجا ؟ سریع از اینجا ببرش تا بیام باهم در مورد این بی فکریت صحبت کنیم نگاه سرگردانم را به ارمیا دادم که با خشونت دست به موهایش می کشید ونگاهش را از من میدزدید بدون اینکه هادی را با خود همراه کنم با قدم های بلند و سریع از آنجا دور شدم.حالم منقلب بود و درد بدی رادر ناحیه ی شکمم احساس میکردم
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چشمهایم را با سردرد بدی گشودم. بوی شدید الکل باعث شد از جایم نیم خیز شوم اما با دردی که در شکمم پیچید ناله ام بلند شد. _چکار می کنی خانم ؟... همه جات زخمه نباید اینجوری بلند بشی کنجکاو نگاهی به اطراف انداختم. محیط بیمارستان گیجم کرده بود. _بـ..بـ..خشید من... اینجا چه کار میکنم؟ _خانم یادت نیست؟....کورتاژ شدی عزیزم _یعـ ....نی چی ؟ نگاهش دلسوزانه براندازم کرد و گفت متاسفانه خونریزیت زیاد بود بچه ت از بین رفت، چرا مراقب نبودی؟ چیزی را که شنیده بودم برایم نامفهوم بود _خانم چی میگی.... من که بچه نداشتم! _عزیزم شما سه ماهه بار دار بودی چه طور نفهمیدی ؟ دیگر صدای پرستار را نمی شنیدم وتنها مات حرکت لبهایش ماندم. در ذهنم مرور میکردم یعنی مادر شده بودم و خبر نداشتم؟ حتما به خاطر اضطراب شدیدی که گرفته بودم بچه ام را از دست داده بودم.چیزی را به خاطر نمی آوردم.تنها وقتی که وارد آسانسور شده بودم دردشدیدی را در شکمم احساس کردم و بیهوش شدم. _شوهرت بیرونه ،خیلی منتظربود بهوش بیای،خون زیادی از دست دادی بایدتقویت بشی،میرم صداش کنم بیاد اشکی که از گوشه چشمم روان شده بود پاک کردم و گفتم _نه ...لطفا بهش نگید .... نمیخام ببینمش بعد از یک و نیم روز مقاومت برای ندیدن ارمیا،با مرخص شدن ازبیمارستان دوباره به آن خانه باز گشته بودم وگویی که دهانم قفل شده باشد کلامی سخن نگفته بودم. بچه من به خاطر خیانت ارمیا، از دست رفته بود.اگر مرا نمی‌خواست چرا از شرم خلاص نمیشد؟ چرا همچنان اصرار داشت من به آن خانه برگردم.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 هرچه به بهانه های مختلف با من صحبت کرده بود جوابی نشنیده بود. فکر اینکه فرزند بی گناهی را در بطن خود از دست داده ام قلبم را می فشرد. ای کاش جایی را برای دور شدن داشتم تا اندکی آرام بگیرم. در اتاق باز شد و ارمیا داخل شد.شرمندگی نگاهش برایم مهم نبود که نگاهم را گرفتم و به پنجره بیرون خیره شدم. _حبیب آقا بساط کباب برگ رو آماده کرده برای ناهار....من.... تو چرا بدون اطلاع اومدی شرکت ؟ اصلا مگه من نگفته بودم به هیچ عنوان بچه نمی خام؟باور کن اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست.من یه تار موی تو رو به صدتای رزیتا نمیدم نگاه بی تفاوتی به اوانداختم و باز سکوت کردم.حتی نمی توانستم اشک بریزم و فریاد بزنم «من چی کم داشتم؟ چی کم گذاشتم که با دختر عمه م بهم خیانت کردی ؟» چرا قفل زبانم باز نمی شد تا لااقل خشم درونم را با فریادی بیرون بریزم؟ _میدونم الان ناراحتی،ولی به منم یکم حق بده،تو خوشگلی،تو خونه زمین تا آسمون با بیرون فرق داری ، ولی من کلی با اونایی که قرارداد میبندم رفت و آمد دارم. با این سرو شکلی که داری، با این لباسایی که می پوشی تو رو کجا می بردم؟ بازهم سکوت...کاش تنهایم می گذاشت، شاید بغضی که می آمد و می رفت سر باز میکرد و گلویم را رها میکرد. _من با رزیتا یه محرمیت کاری بستم .هیچ رابطه فیزیکی و عاطفی بین من و اون نیست و به خاطر شرکت به هم محرم شدیم. به خاطر شرکت مجبورم هانیه...من یه زن همراه می خام نمی تونم تو رو با چادر به سفرای کاریم ببرم. با ادامه سکوتم جلو آمد و ادامه داد _زیادم برای من قیافه نگیر،میدونی که حق بامنه، پس خودتو زود جم کن،من همون هانیه ی قبلو میخام خم شد و بوسه ای از گونه ی رنگ پریده ام گرفت که باعث شد در خود جم شوم.به چه حقی به من نزدیک میشد؟ با این حرکتم نگاه کلافه ای به من انداخت و بدون صحبت دیگری از اتاق بیرون رفت. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با احساس بالا و پایین شدن تخت ،از فکر اینکه شاید ارمیا باشد چشم هایم را به سرعت گشودم. اما با دیدن هادی که بغ کرده و نگران، پایین پایم نشسته بود، نفسی از روی آسودگی کشیدم و دلم برای مظلومیتش ریش شد. این کودک چه گناهی داشت که با این همه وابستگی دو روز از من دور مانده بود؟ _بیا اینجا ببینم! آغوش گرمم که انگاربهشتی در زمین برایش باشد، باعث شد با تمام دلتنگی خود را در آن رها کند. خوب که جاگیر آغوشم شد سرش را بالاآورد وگفت _مریض شدی ؟ کاش همه انسانها پاکی و صداقت کودکی شان را حفظ می کردند. _آره عزیزم ....ولی خوب می شم ....من نبودم پسر خوبی بودی ؟ لبش رابه زیر دندان برد وتنها خیره نگاهم کرد. لبخندی از روی محبت زدم و بوسه ای از گونه اش گرفتم _بهم قول بده هر وقت من نبودم اذیت نکنی باشه ؟ _من گریه کردم ....چون زیاد نبودی ....باباهم دعوام کرد.... تازه میخاستم بیام اینجا نمی ذاشت سر هادی را به سینه فشردم واجازه دادم اشک هایم جریان پیدا کند.با این غم چگونه کنار می آمدم؟ هنوزپنج ماه از زندگی مشترکمان نگذشته حالا باید با هَو سر میکردم؟نمی توانستم...هرچه فکر میکردم نمیتوانستم.دلم آشوب شد و در همان حال چیزی را به خاطر آوردم و با خود زمزمه کردم _*(کسی که شکیبایی را برای مصیبت های روزگار آماده نکند عاجز شود ) خدایا تو کمکم کن سر بلند بیرون بیام *(امام صادق علیه السلام الکافی ج ۲ص۹۳)
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _فکر کردی من اومدم تو زندگی تو که برای من ادا اصول میای؟....به خیالت خانم خونه ی ارمیا تویی؟میبینی که از وجود تو خجالت میکشه تازه کمی حالم بهتر شده بود. خوشحال بودم که چند روزی ارمیا کاری به کارم نداشت،اما امروز اقبال یارم نبود که رزیتابه قصد سلب آسایشم به خانه ام آمده بود. با تن رنجور از تخت پایین آمدم.سمت کمد لباسهایم رفتم و از آن یک شومیز آبی آستین سه رب و شلوار سفید کتان بیرون کشیدم. حوصله بحث نداشتم اما باید قوی می بودم و جوابش را میدادم. برگشتم و با اقتدار نگاهش کردم _ عادت ندارم با مهمونم بد صحبت کنم ....الان اومدی اینجا به من بگی من خانم خونه نیستم و تو هستی؟... فکر کردی برای من این کاخی که میبینی پشیزی ارزش داره ؟...امابه هرحال...اینجا خونه ی منه. قرار باشه هردفه شال و کلاه کنی بیای دعوا ....برای جفتمون خوب نمیشه _مهمون؟.....تو کی هستی که منو تهدید میکنی؟.... ارمیا از اولم با من میخاست ازدواج کنه.... ولی نمی دونم دایی چی تو گوشش خوند ،که اومد خواستگاری توئه بی اصل ونسب، که معلوم نیست از کدم بوته به عمل اومدی هر چیزی را می توانستم تحمل کنم جز توهین به بابا میثم مرحومم _مراقب حرفات باش ....حق نداری در مورد بابام حرف مفت بزنی.... کسی که دختربا اصل و نصبه ،دنبال یه مرد زن دارراه نمی افته ،ارمیاهم اگه به قول تو دلش با تو بود ،با یه در گوش خوندن ولت نمی کرد.دیگه مزاحم من نشو...هر حرفی داری برو با ارمیا بزن نه من...حالا از اتاقم برو بیرون می‌خوام لباس عوض کنم نتوانستم بگویم از عاطفه در موردش چه شنیده بودم، یا اگر ارمیا تو را دوست داشت چرا تورا عقد دائم نکرده است؟ *بر عکس او زخم زبان و کنایه کار من نبود که به آسانی کسی را بازبانم بیازارم. همیشه مراقب بودم چیز زشتی که از صحت آن خبر دارم و ندارم بر زبان جاری نکنم _اینجاچه خبره؟ با صدای ارمیا هر دو سمت در اتاق را نگاه کردیم *(وای بر هر طعنه زن عیب جوی همزه /۱) پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 رزیتا با خنده و عشوه جلو رفت و جواب داد _سلام عزیزم...هیچی اومدم عیادت مریض ارمیا که تازه از بیرون آمده بود کیف چرمش را روی پاتختی گذاشت و با اخم گفت _با اجازه کی؟ توان ایستادن نداشتم پس با لباسهای دستم لبه تخت نشستم.رزیتا که از سوال ارمیا جا خورده بود با حفظ ظاهر گفت _منظورت رو نمی فهمم...من فقط اومدمـ... _تو غلط کردی؟ از فریاد ناگهانی ارمیا من هم شوکه شدم، چه برسد به رزیتا که مات دهانش باز مانده بود _فکر کردی کی هستی که میای خونه من،برای زن من خط و نشون میکشی؟...من کی دنبال تو بودم؟تو نبودی که اومدی التماس که به خاطر این پروژه و سفرای کاریش مجبوریم به هم محرم بشیم؟نگفته بودم اگه باعث ناراحتی زنم بشی قید همه چیز رو میزنم و بیچاره ات میکنم؟حالا پاشدی اومدی تو خونه خودش بهش میگی من ازش خجالت میکشم؟فکر کردی من زن پاک و نجیبم رو ول میکنم میام به تو که مثل اتوبوس عمومی همه جات در معرض دیده می چسبم؟ صورتش از شدت عصبانیت قرمز شده بود و قدم به قدم به رزیتا نزدیک می شد. _تو از اصالت هانیه چی می‌دونی که چاک دهنت رو باز کردی و بهش میگی بی اصل ونصب؟وقتی نمیدونی مادرش کیه و چه اصالتی داشته ___ـ از حرف زشت ارمیا دست جلوی دهانم گذاشتم و از جایم بلند شدم _ارمیا! به صدا زدنم توجه نکرد و ادامه داد _گمشو از خونه من برو بیرون...منو تو دیگه هیچ صنمی باهم نداریم....بقیه مدت رو بخشیدم...هِری رزیتا که هنوز شوکه بود با قطره اشکی که از صورتش چکید به خودش آمد و با کوبیدن کیفش به سینه ارمیا کنارش زد _مطمئن باش یه روزی از اینکه با من اینجوری حرف زدی پشیمون میشی ارمیا دستش را در هوا تکان داد و گفت _شَرت کم...زود باش! پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.