6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷هر صبح خدا، یک غزل
🌸از دفتر عشق است
🌷سر سبز ترین مثنوی از
🌸منظر عشق است
🌷هر صبح سلامی به
🌸گل روی تو زیبا
🌷چون یاد گل روی تو،
🌸یاد آور عشق است
🌷صبحتون به خیر
⚜@Raeha_behshti⚜
🌸 یک سبد عاطفه دارم
🌼 همــــــــه ارزانی ِتـــــــو
🌺 همه اش پیشکشِ
🌸 جلــــــوهی نورانی ِتو
🌼 روی دیوار دلم
🌺 قاب ِقشنگی زدهام
🌸 که نشسته است درآن
🌼 قامــــــت ِپیشانی ِتــــــو
🌦 صبحتون بخیر
روز خوبی در کنار خانواده داشته باشید.
⚜@Raeha_behshti⚜
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۴۹
✍ #بانونیلوفر
ساعت دو نصب شب بودوفکر و خیال باعث بی خوابی ام شده بود. برای اینکه از این حالت خلاص شوم آرام و بدون سرو صدا به آشپزخانه آمده وبرای خودم شیر داغ کردم تا شاید با خوردنش خوایم بگیرد.
دست هایم را دور لیوان حلقه کردم. گرمای خوشایندش انگار کف دستهایم را درآغوش گرفته بود. صحبت های ارمیا دلم را به درد آورد...سرنوشت تلخ مادرم،برادر و خواهرم...حتی پدرم که هادیه از آن دل خوشی نداشت.
چه کسی با آنها دشمن بود؟چه کینه ای میتوانست این قساوت را درحق خانواده من انجام دهد؟
ارمیا گفته بود حتی مرگ و اوردوز پدرم مشکوک بوده است ،حالاهم قصد جان مرا کرده بودند.ازسویی هنوز احساس متضادی که در آن دست و پنجه نرم میکردم آزارم میداد.
باور اینکه ارمیا دوستم دارد برایم سخت بود.بی اختیار خودم را با هادیه و عشق ارمیا به او مقایسه میکردم.نه از روی حسادت ، از روی حسرت عشقی که بین آنها وجود داشت و این چنین تلخ به پایان رسید.
میتوانستم هنوز شعله های عشق را با آوردن نام هادیه در چشم های ارمیا ببینم و عمق دردش را احساس کنم.
پس قلب عاشق من چه میشد که غریب مانده بود؟...
بلاتکلیفی آزارم میداد و جایگاهم را گم کرده بودم.کاش هرچه زودتر ازاین حس نا خوشایند خلاص میشدم
لیوان شیر را به لبهایم نزدیک کردم و جرعه ای از آن نوشیدم.
با دیدن ارمیا در آستانه آشپزخانه از فکر و خیال بیرون آمدم.
جلو آمد و صندلی روبه رویم را عقب کشید و مقابلم نشست.
_خوابت نمیاد؟
نگاهی به صورتش انداختم.موهایش بهم ریخته روی صورتش افتاده بود و بامزه اش کرده بود. چرا این مرد را دیگر نمی توانستم از زندگی ام حذف کنم؟
_هرکاری کردم خوابم نبرد. داره مغزم منفجر میشه.بیدارت کردم؟
از جایش بلند شد و یک لیوان شیر برای خودش ریخت، دوباره روبه رویم نشست و لحظه ای خیره ام شد
_هنوز فکر میکنی من به خاطر شباهتت با هادیه باهات زندگی میکنم؟
از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم.نمیدانستم باید چه جوابی بدهم چون واقعا همین احساس آزارم میداد. سکوتم باعث شد ادامه دهد
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۵۰
✍ #بانونیلوفر
_اولین باری که خونه ی عمه ت دیدمت یه لحظه فکر کردم خود هادیه ای! نفهمیدم چه طور سمتت کشیده شدم....هادیه چادر سر نمیکرداما همیشه پوشیده بود و یه تار از موهاش بیرون ازشال وروسری های قواره بزرگش نبود.
اونموقع صورتت باریک تر بودولی بازم شبیهش بودی.
از همون اول یه احساس قوی بهم میگفت تو خواهر هادیه هستی.
بعد از اینکه مطمئن شدم خودتی از پدرت خواستگاریت کردم.اولش فقط میخواستم ازت مراقبت کنم.به خاطر هادیه...تا اینکه بعد دوسال برگشتم و تو آشپزخونه دیدمت..... انگارخود هادیه بودی و باهاش مو نمیزدی.
ناخواسته احساسم بهت عوض شد.اما هر اندازه مشتاق بودم ببینمت همون اندازه به خاطر عشق بی حد و حسابی که هادیه به تو داشت بهت حسودیم میشد.
دوباره اشتباه کردم و تورو هم آزار دادم.قلب معصوم و قشنگت رو شکستم.
دست داز کرد و دست های یخ زده ام راکه تازه از حرارت لیوان داغ آمده بود گرفت
_فکر میکردم هادیه به خاطر تو از خونه فرار کرد و باعث شد من دیوونه بشم و اونجور وحشیانه کتکش بزنم، که فکرش همیشه عذابم داد که چرا اون کارو باهاش کردم.
قهر و غیبتش باعث شد مهسا اون کار کثیف و انجام بده و سه سال ازش دور بمونم.این فکر ها تو خلوت مثل نجوای شیطان تو گوشم زمزمه میشد و باعث میشد آزارت بدم.
فهمیده بودم به حجابت حساسی پس از این نقطه ضعفت استفاده کردم ،بعدم اذیت هایی که خودت بهتر از من می دونی
با تعجب نگاهش کردم و با کشیدن دستهایم از دستهایش که حالا گرم شده بود پرسیدم
_ برات مهم نبودکه شایدتحت تاثیر حرفات بی حجاب می شدم؟!
خنده ای کرد و جواب داد
_شک نداشتم این کارو نمیکنی....تو خواهرهادیه بودی و هیچ وقت از اعتقادت کوتاه نمی اومدی
بامحبت نگاهم کردوبا لحنی که صداقت درآن موج میزد ادامه داد
_فکر میکردم بعد از هادیه محاله دیگه بخندم و آدم سابق بشم.اما وقتی تو به طور جدی وارد زندگیم شدی،با قلب مهربونت،با گذشت و صبوریت،با خلوص و قدرتی که در رفتارت بود مقاومت منو شکستی.
فهمیدم هرچی بعید باشه یه دل که هزار تیکه شده باشه دوباره سر هم شه،میشه با یه معجزه،با یه دل پاک و معصوم دوباره سر هم شه ، حتی شاید محکم تر از قبل.
پارت اول
https://eitaa.com/Raeha_behshti/6
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
1.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاییز پرشور و نشاط براتون بهترینها رو آرزومندم.
#پاییز
⚜@Raeha_behshti⚜
1.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
🌼«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
🌼«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
🌼صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
🌼مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!
السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌼
#صبحتون٠مهدوی
✾࿐🍂❤️🍃࿐✾
⚜@Raeha_behshti⚜
746.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح بخیرهایم، بهانه است
تـو خورشید منی
گرمی کلام تـو
عمری برای من کافی ست
تا طلوع کنم ...
🌞 #سلام 🌞
⚜@Raeha_behshti⚜
💛🍁 ابتدای جاده مهر
🍁🍂 پاییــز
💛🍁به انتظار نشسته است
🍁🍂نگاهش ابـری
💛🍁ردّ پاهایش خیس
🍁🍂 کوله بارش خالیست منتظره
💛🍁تا اینهمه برگی
🍁🍂که قراره از درختان فرو بیاره
آرزو دارم 🍁💛
پاییـزی زیبا داشته باشید🍁🍂
⚜@Raeha_behshti⚜
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۵۱
✍ #بانونیلوفر
هادی را خواباندم و طبق عادت همیشگی ام که بعد از ظهرها کتابهای درسی ام را مرور میکردم به اتاق مطالعه رفتم.
حالا که همه چیز را میدانستم رد پای هادیه را همه جای خانه احساس میکردم.انگاراین اتاق را با سلیقه خودش چیده بودو چقدر خواهرم هم سلیقه من بود.
حالا میدانستم گل های نرگسی که بدو ورودم به این اتاق مشامم را عطر آگین کرده بود، به دستور ارمیا بعد از مرگ هادیه نیز به یاد مادر عزیزم همیشه آذین گلدان شیشه ای روی میز بود.
انگار نگاه و دقتم به جزءجزءخانه بیشتر شده بود.روی صندلی مقابل میز تحریری که حتما روزگاری برای هادیه بود نشستم و دستی روی آن کشیدم.با خود تصور کردم چه شب و روزهایی با اشتیاق روی آن درس میخوانده و به آینده امیدوار بوده است.
آهی از سینه بیرون دادم وکتاب درسی ام را برداشتم.اما قبل از اینکه کتاب ادوات الکترونیک را باز کنم،باصدای زنگ و روشن و خاموش شدن صفحه مبایلم آن را کنارگذاشتم.
کنجکاو بودم چه کسی با من تماس گرفته است! مدت هابود کسی سراغم را نگرفته بود.
با دیدن اسم ملیکا اولین دوست دانشگاهم غافلگیر وخوشحال شدم. چرا دراین مدت اورا فراموش کرده بودم!
_الو ....
_الو هانیه خودتی؟
_خودمم ملیکا جون .... وای چقدر از شنیدن صدات خوشحالم
_یعنی بگم خیلی بی معرفتی مینی ....واقعا تو نباید تو این مدت یه خبر از من میگرفتی که مرده م یا زنده؟
ازاینکه مرا هنوز مینی صدا میزدلبخندی برلب هایم نشست
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۵۲
✍ #بانونیلوفر
_اول اینکه دیگه مینی نیستم،یه سالی میشه دانشگاه نرفتم که الان مینی دانشجو باشم.دوم اینکه چرا خودت که با معرفتی یه بار زنگ نزدی؟
_اوه اوه....هانیه خودتی؟ مینی من که زبون نداشت تو کی هستی؟ راستشو بگو با مینی من چکار کردی؟
اینبار خنده بلندی کردم وجواب دادم
_وای ملیکا دلم برای این مسخره بازیات یه ذره شده بود.....ولی خوب یه اتفاقاتی برام افتاد که زیاد سراغ گوشی نمی رفتم....حالا این رو ولش کن چه خبراز دانشگاه و بچه ها؟
_خبرا که زیاده ...من که اوضاع درسیم زیاد خوب نبود،ولی تو حیفی که درس و دانشگاه رو ول کردی...راستش بعد رفتن تو منم اتفاقی برام افتاد که هم دانشگاه رفتنم غدقن شد، هم گوشی موبایلم توقیف شد.
_عه چرا!؟
مکثی کرد و بعد از کشیدن آهی جواب داد
_داستانش مفصله حالا سر فرصت بهت میگم،راستش الان یه ماهی هست که دوباره میرم دانشگاه و گوشی موبایلم دستم اومد و تونستم باهات تماس بگیرم.دو روز پیش خیلی اتفاقی استاد غریبان و دیدم.نمیدونم از کجا میدونست منو تو باهم دوست بودیم.از من شمارتو میخواست که چون من اخلاقتومیدونستم
گفتم باید از خودش اجازه بگیرم.
_بامن کار داشت؟!من که دیگه دانشجوی اونجا نیستم!
_منم نمیدونم ،خیلی عصبی بودو گفت مسئله مرگ و زندگیه و حتما باید باهات حرف بزنه،ولی من یه سفر اضطراری برام پیش اومد نتونستم باهات زود تماس بگیرم، شمارشو داده بود که حتما بهت بدم و تاکید داشت هرچه زودتر باهاش تماس بگیری
پارت اول
https://eitaa.com/Raeha_behshti/6
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.