🦋🌥
راحیل بدون اهمیت به یوسف با بغض داد کشید:[ خدا لعنتتون کنه]
صدای جماعتی که پشت سر آنها بودند هم در آمده بود. هم همه بلند شد هر کس چیزی میگفت . مردم ناراضی بودند . هرکدامشان به دنبال کاری آمده بودند و بعد از انتظار طولانی مجبورشان میکردند برگردند .
صدای فریاد ها که بالا تر رفت اسرائیلی ها آرایش نظامی گرفتند . جلوی مردم صف بسته بودند و دستشان به اسلحه ها شان بود . این تصویر همیشگی از واقعیت زندگی این دو گروه کنار هم است.
کسانی که خانه شان غصب شده و آنهایی که غاصب اند.
این دو همواره مقابل هم اند .
دنیای اسلام با اسرائیل پدر کشتگی دارد.
رسیدن به صلح اصلا به راحتی شعار دادنش نیست . با دشمنی که برایت شمشیر را از رو بسته در صلح بودن شوخی است .
در هوای مسموم نمیتوانی سالم بمانی حتی اگر در گوشه ای دنج پنهان شده باشی!...
#قسمت_نوزده
@Rahil_nevis
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جای تمام کسانی که دوستت نداشتند، دوستت دارم حسین:)
#گزارشی
🦋🌥
راحیل روی تخته سنگی نشسته بود و با تکه ای چوب روی خاک خط میکشید :[کاش با دستام خفشون کرده بودم]
یوسف به آرسینه نگاه کرد :[این بچه برا اینکه بتونه درمان بشه باید زنده بمونه تو داشتی هممون رو به کشتن میدادی.]
راحیل با بطری آب دست و صورت آرسینه را شست مشتی آب هم به صورت خودش پاشید :[البته اگه تا قبل از رسیدن به بیمارستان از گرما و کم خونی تلف نشه؛ خدا خودش این بچه رو حفظ کنه حالش اصلا خوب نیست. کاش از این ایست بازرسی مزخرف رد شده بودیم]
یوسف ساکت بود و داشت فکر میکرد
راحیل:[ یاسمین! بیا دستاتو این شکلی بگیر و دعا کن. دعا کن یه راهی بازشه بتونیم بریم خدا دعای بچه هارو زود قبو میکنه. ]
یوسف:[میتونیم دورشون بزنیم ولی ماشین میخوایم مسیرمون خیلی طولانی میشه. میتونیمم صبر کنیم تا راه بازشه البته بااین داد و بیدادی که تو کردی احتمالا بهت اجازه عبور نمیدن.]
راحیل :[بی خود کردن. اینجا شهر منه هر کجا که بخوام میرم . اینا معلوم نیست از کدوم جهنمی اومدن ما رو عذاب بدن ]
#قسمت_بیست
@Rahil_nevis
🦋⛅️
وسط جرو بحثشان صدای بوق، آنها را متوجه ی ماشینی آشنا کرد . ماشینی که تا امروز صبح قرار بود باقی راه را با آن بروند اما تصمیم ناگهانی یوسف برنامه را بهم زد .
مرد:[سلام علیکم برادر یوسف. کجا برداشتی زن و بچه را بردی ؟ خطرناک است . سفر با پای پیاده به صلاح نمیباشد . ماشین تعمیر شد الحمدلله . سوار شوید جا زیاد دارد .]
مرد نیامده کلمات را پشت هم میچید و یک بند حرف میزد
صورت شکه شده ی یوسف واقعا بامزه شده بود . اصلا از مرد خوشش نمی آمد .حوصله ی حرف هایشان را هم نداشت اما پشت پا زدن به شانسی که در خانه شان را زده بود واقعا بی عقلی بود.
یوسف برای مرد تعریف کرد که اجازه ی عبور از ایست بازرسی را ندارند اگر هم داشته باشند راحیل نباید دیده شود .
این را هم گفت که مسیر دیگری هم هست اما راهشان چند ساعتی دور میشود .
مرد:[ به این ماشین اعتمادی نمی باشد . میترسم اگر راهمان را دور کنیم میان راه خراب شود ....؛
#قسمت_بیستُ_یک
@Rahil_nevis
🦋⛅️
مرد:[....خواهر راحیل هم خوب کاری کردند بالاخره باید یکی جلوی اینها بایستد که فکر نکنند مردم فلسطین تو سری خور هستند. برای عبورشان هم مشکلی نیست با تغییر قیافه کسی نمیشناسدشان.]
ایده ی خوبی بود تغیر قیافه فکری زیرکانه بود .
مرد:[ وانمود میکنیم خواهر راحیل زن من است و مادربچه ها ، برادر یوسف هم پسر بزرگ ماست . خواهر شما هم باید به چهره ی زنی جا افتاده و میان سال در آیید با یک چادر سیاه و پوشیه که صورتتان را نبینند .
ما خانواده ای هستیم که به دیدار پدر من میرویم. پیرمرد مریض است و در بستر مرگ افتاده ایم . عجله هم داریم . گفته میخواهد پسرش را قبل از مرگش ببیند . شما هیچ کدام صحبت نکنید عرب هستیم و زبانشان را نمیدانیم.]
چادر و پوشیه را با دادن پول به یک زن رهگذر که هم قد و قواره ی راحیل بود جور کردند. راحیل پیش زن رفت . گفت میخواهد به خانه ی پدر شوهرش برود آنها اهل سنت اند و بینهایت متعصب . گفت چادرش را جا گذاشنته و حالا شوهرش عصبانی است .اگر میشود کاری برایش بکند .
#قسمت_بیستُ_دو
@Rahil_nevis
🦋⛅️
زن کمی این پا و آن پا کرد اما وقتی راحیل گفت که پولش را میدهد با روی باز از او استقبال کرد.
راحیل چند دست لباس هم گرفت آنها را روی هم پوشید تا زیر چادر چاق تر به نظر برسد دستانش راهم مانند عرب ها حنا بست.
با این تغیر قیافه مطمئن بود کسی نمیشناسدش . سوار ماشین شدند . راحیل صندلی جلو نشست و آرسینه را زیر چادرش پنهان کرد . یوسف و یاسمین هم صندلی عقب. مرد بسم الله گفت و ماشین را راه انداخت .
مرد:[ هر سوالی پرسیدند خودم جوابشان را میدهم شما فقط آرام باشید و حرفی نزنید .]
راحیل پوشیه اش را بالا زد و گفت:[ شیشه ها رو باز کن خیلی گرممه احساس میکنم الان خفه میشم .]
مرد:[ صورتتان را بپوشانید نزدیک هستیم می بیننتان .]
ماشین مقابل سرباز ها ایستاد . افسر اسرائیلی اشاره کرد شیشه را پایین بکشند .
مرد بدون اینکه به روی خودش بیاورد فقط برگه ی عبور را به شیشه چسباند و به عربی چیز هایی گفت .
افسر ماشین را دور زد و در سمت راحیل را باز کرد؛
#قسمت_بیستُ_سه
@Rahil_nevis
🦋⛅️
داد کشید :מי שיודע ערבית צריך לבוא
[یکی بیاد که عربی بلد باشه ]
به چشمان راحیل خیره شد: כשאני מסתכל לתוך עיניך, זה כאילו בהיתי בשמיים
[به چشمات که نگاه میکنم انگار به آسمون زل زدم]
و دست برد پوشیه ی راحیل را بردارد . راحیل سرش را عقب کشید. مرد به عربی چیز هایی میگفت که راحیل نمیفهمید. ترسیده بود . تکان خوردن ناگهانی اش باعث شد آرسینه تکان بخورد و صدایش بلند شود .
پسر جوانی دوان دوان خودش را به ماشین رساند . لباس سرباز هارا نپوشیده بود و چهره اش هم به اسرائیلی ها نمیخورد .
افسر دوباره داد کشید :?איפה היית עד עכשיו
[کجا بودی تا الان]
صدای بلندش گریه ی آرسینه را بیشتر کرد
افسر:הראה לילד מתחת לאוהל שלך
پسر جوان که مشخص بود کنجکاو شده بداند اوضاع از چه قرار است ترجمه کرد:[میگه بچه ای که زیر چادرتونه رو میخواد ببینه ]
#قسمت_بیستُ_چهار
@Rahil_nevis
⛅️🦋
راحیل ترسیده بود . دست قطع شده ی آرسینه واضح ترین چیزی بود که میتوانست آنهارا لو بدهد .
چادر را از روی صورت آرسینه کنار زد . خدا خدا میکرد افسر تمایلی به بازرسی بچه نشان ندهد.
مرد شروع کرده بود به معرفی خودشان:[ من ابو یوسف هستم با خوانواده ام میخواهیم برویم شمال غزه پدرم مردی پیر و بیمار است .] پسر جوان شروع کرد به ترجمه کردن.
افسر علاقه ای به شنیدن حرف های مرد نشان نمیداد جلو تر آمد و به صورت آرسینه زل زد : רע בשבילי
[بدش به من ]
مرد شروع کرد به عربی اعتراض کردن سر و صدایش داشت بالا میرفت که راحیل زمزمه کرد :[چیکار میکنی الان همه دورمون جمع میشن . الان فکر میکنه تو قنداق بچه چیزی قایم کردیم که شما اینطوری میکنی.]
افسر عصبانی و درحالی که دست هایش را تکان میداد و پشت سرهم کلمات از دهانش شلیک میشد به سمت مرد رفت .
مرد:[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید]
مرد دستش را روی دنده گذاشت
#قسمت_بیستُ_پنج
@Rahil_nevis
🦋⛅️
مرد :[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید] و دستش را روی دنده گذاشت
مرد :[حالا !]
پدال گاز را لگد کرد . با سرعتی مثل سرعت نور میراند. رانندگی با این سرعت آن هم در خیابان های فلسطین مانند تکان دادن کیسه ای تیله میماند . سرنشینان را به این طرف و آن طرف پرت میکرد .
یوسف که سعی داشت کمربند ماشین را برای یاسمین ببندد با لحنی همراه با تمسخر گفت:[ جناب آقای برادر ابو یوسف اگه رانندگی بلد نیستی اصراری نیست بزن کنار من بشینم. اینطوری که تو میرونی قبل از مامور های اسرائیلی گیر ازراعیل میوفتیم . خدا وکیلی این ایده از کجا به ذهنت رسید ؟ آخه ابو یوسف؟! کجای قیافه ی من میخوره بچه ی تو باشم . ]
مرد شروع کرد به خندیدن :[راست میگویید. خیلی واضح بود که میخواهم گولشان بزنم . راحت فهمید بعد مجبور شدیم فرار کنیم . پشت سر را نگاه کنید ببینید دارند دنبالمان می آیند؟ چند نفر هستند؟ ...
#قسمت_بیستُ_شش
@Rahil_nevis