هدایت شده از گروه فرهنگی ناجه✨
محبت امام حسین است که مارا دور هم جمع کرده♥️
[روز اول هیئت]
_کنار هم سخنرانی گوش دادیم
_داستان خوندیم
_مداحی کردیم
_و سینه زدیم
_❁______
↳⸽ @najeh_1399 🖤••
☁️🦋
دو ساعتی میشد که توی صف ایستاده بودند . چند نفر بیشتر جلوی آنها نبود که سرباز اسرائیلی داد زد:[دیگه کسی اجازه ی عبور نداره برگردید خونه هاتون]
راحیل که حالا آتش گرفته بود جمعیت را کنار زد :[برو کنار شمام برو کنار بچم داره میمیره بذار ببینم حرف حساب اینا چیه ]
جلوی صف که رسید ایستاد اخم کرده بود سرخی گونه هایش نشان از عصبانیتش میداد:[ آهای ! اینو میبینی ترکش بمب های شما به این روزش انداخته ]
سرباز قصد داشت راحیل را نادیده بگیرد .
قصه ی دل سنگ این جماعت قصه ی قتل عام هزاران کودک آواره و بی گناه است . با دیدن طفلی از حال رفته به رحم نمی آید .
راحیل دیگر خون خونش را میخورد دو گام جلو تر رفت و تخت سینه ی مرد کوبید :[این چشماتو باز کن نگاه کن زخمش عفونت کرده چرک داره کل بدنشو میگیره. داره میمیره]
دستانش از حرص میلرزید:[البته برا شما چه اهمیتی میتونه داشته باشه شما ها از خداتونه ما بمیریم.]
یوسف دیگر سکوت را جایز ندانست تلاش میکرد راحیل را آرام کند . در افتادن با این جماعت در این شرایط فقط اوضاع را بدتر میکرد ؛
#قسمت_هجده
@Rahil_nevis
درمورد روند داستان میتونین غُر بزنین💁🏻♀😌
https://harfeto.timefriend.net/16906330659777
🦋🌥
راحیل بدون اهمیت به یوسف با بغض داد کشید:[ خدا لعنتتون کنه]
صدای جماعتی که پشت سر آنها بودند هم در آمده بود. هم همه بلند شد هر کس چیزی میگفت . مردم ناراضی بودند . هرکدامشان به دنبال کاری آمده بودند و بعد از انتظار طولانی مجبورشان میکردند برگردند .
صدای فریاد ها که بالا تر رفت اسرائیلی ها آرایش نظامی گرفتند . جلوی مردم صف بسته بودند و دستشان به اسلحه ها شان بود . این تصویر همیشگی از واقعیت زندگی این دو گروه کنار هم است.
کسانی که خانه شان غصب شده و آنهایی که غاصب اند.
این دو همواره مقابل هم اند .
دنیای اسلام با اسرائیل پدر کشتگی دارد.
رسیدن به صلح اصلا به راحتی شعار دادنش نیست . با دشمنی که برایت شمشیر را از رو بسته در صلح بودن شوخی است .
در هوای مسموم نمیتوانی سالم بمانی حتی اگر در گوشه ای دنج پنهان شده باشی!...
#قسمت_نوزده
@Rahil_nevis
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جای تمام کسانی که دوستت نداشتند، دوستت دارم حسین:)
#گزارشی
🦋🌥
راحیل روی تخته سنگی نشسته بود و با تکه ای چوب روی خاک خط میکشید :[کاش با دستام خفشون کرده بودم]
یوسف به آرسینه نگاه کرد :[این بچه برا اینکه بتونه درمان بشه باید زنده بمونه تو داشتی هممون رو به کشتن میدادی.]
راحیل با بطری آب دست و صورت آرسینه را شست مشتی آب هم به صورت خودش پاشید :[البته اگه تا قبل از رسیدن به بیمارستان از گرما و کم خونی تلف نشه؛ خدا خودش این بچه رو حفظ کنه حالش اصلا خوب نیست. کاش از این ایست بازرسی مزخرف رد شده بودیم]
یوسف ساکت بود و داشت فکر میکرد
راحیل:[ یاسمین! بیا دستاتو این شکلی بگیر و دعا کن. دعا کن یه راهی بازشه بتونیم بریم خدا دعای بچه هارو زود قبو میکنه. ]
یوسف:[میتونیم دورشون بزنیم ولی ماشین میخوایم مسیرمون خیلی طولانی میشه. میتونیمم صبر کنیم تا راه بازشه البته بااین داد و بیدادی که تو کردی احتمالا بهت اجازه عبور نمیدن.]
راحیل :[بی خود کردن. اینجا شهر منه هر کجا که بخوام میرم . اینا معلوم نیست از کدوم جهنمی اومدن ما رو عذاب بدن ]
#قسمت_بیست
@Rahil_nevis
🦋⛅️
وسط جرو بحثشان صدای بوق، آنها را متوجه ی ماشینی آشنا کرد . ماشینی که تا امروز صبح قرار بود باقی راه را با آن بروند اما تصمیم ناگهانی یوسف برنامه را بهم زد .
مرد:[سلام علیکم برادر یوسف. کجا برداشتی زن و بچه را بردی ؟ خطرناک است . سفر با پای پیاده به صلاح نمیباشد . ماشین تعمیر شد الحمدلله . سوار شوید جا زیاد دارد .]
مرد نیامده کلمات را پشت هم میچید و یک بند حرف میزد
صورت شکه شده ی یوسف واقعا بامزه شده بود . اصلا از مرد خوشش نمی آمد .حوصله ی حرف هایشان را هم نداشت اما پشت پا زدن به شانسی که در خانه شان را زده بود واقعا بی عقلی بود.
یوسف برای مرد تعریف کرد که اجازه ی عبور از ایست بازرسی را ندارند اگر هم داشته باشند راحیل نباید دیده شود .
این را هم گفت که مسیر دیگری هم هست اما راهشان چند ساعتی دور میشود .
مرد:[ به این ماشین اعتمادی نمی باشد . میترسم اگر راهمان را دور کنیم میان راه خراب شود ....؛
#قسمت_بیستُ_یک
@Rahil_nevis
🦋⛅️
مرد:[....خواهر راحیل هم خوب کاری کردند بالاخره باید یکی جلوی اینها بایستد که فکر نکنند مردم فلسطین تو سری خور هستند. برای عبورشان هم مشکلی نیست با تغییر قیافه کسی نمیشناسدشان.]
ایده ی خوبی بود تغیر قیافه فکری زیرکانه بود .
مرد:[ وانمود میکنیم خواهر راحیل زن من است و مادربچه ها ، برادر یوسف هم پسر بزرگ ماست . خواهر شما هم باید به چهره ی زنی جا افتاده و میان سال در آیید با یک چادر سیاه و پوشیه که صورتتان را نبینند .
ما خانواده ای هستیم که به دیدار پدر من میرویم. پیرمرد مریض است و در بستر مرگ افتاده ایم . عجله هم داریم . گفته میخواهد پسرش را قبل از مرگش ببیند . شما هیچ کدام صحبت نکنید عرب هستیم و زبانشان را نمیدانیم.]
چادر و پوشیه را با دادن پول به یک زن رهگذر که هم قد و قواره ی راحیل بود جور کردند. راحیل پیش زن رفت . گفت میخواهد به خانه ی پدر شوهرش برود آنها اهل سنت اند و بینهایت متعصب . گفت چادرش را جا گذاشنته و حالا شوهرش عصبانی است .اگر میشود کاری برایش بکند .
#قسمت_بیستُ_دو
@Rahil_nevis
🦋⛅️
زن کمی این پا و آن پا کرد اما وقتی راحیل گفت که پولش را میدهد با روی باز از او استقبال کرد.
راحیل چند دست لباس هم گرفت آنها را روی هم پوشید تا زیر چادر چاق تر به نظر برسد دستانش راهم مانند عرب ها حنا بست.
با این تغیر قیافه مطمئن بود کسی نمیشناسدش . سوار ماشین شدند . راحیل صندلی جلو نشست و آرسینه را زیر چادرش پنهان کرد . یوسف و یاسمین هم صندلی عقب. مرد بسم الله گفت و ماشین را راه انداخت .
مرد:[ هر سوالی پرسیدند خودم جوابشان را میدهم شما فقط آرام باشید و حرفی نزنید .]
راحیل پوشیه اش را بالا زد و گفت:[ شیشه ها رو باز کن خیلی گرممه احساس میکنم الان خفه میشم .]
مرد:[ صورتتان را بپوشانید نزدیک هستیم می بیننتان .]
ماشین مقابل سرباز ها ایستاد . افسر اسرائیلی اشاره کرد شیشه را پایین بکشند .
مرد بدون اینکه به روی خودش بیاورد فقط برگه ی عبور را به شیشه چسباند و به عربی چیز هایی گفت .
افسر ماشین را دور زد و در سمت راحیل را باز کرد؛
#قسمت_بیستُ_سه
@Rahil_nevis
🦋⛅️
داد کشید :מי שיודע ערבית צריך לבוא
[یکی بیاد که عربی بلد باشه ]
به چشمان راحیل خیره شد: כשאני מסתכל לתוך עיניך, זה כאילו בהיתי בשמיים
[به چشمات که نگاه میکنم انگار به آسمون زل زدم]
و دست برد پوشیه ی راحیل را بردارد . راحیل سرش را عقب کشید. مرد به عربی چیز هایی میگفت که راحیل نمیفهمید. ترسیده بود . تکان خوردن ناگهانی اش باعث شد آرسینه تکان بخورد و صدایش بلند شود .
پسر جوانی دوان دوان خودش را به ماشین رساند . لباس سرباز هارا نپوشیده بود و چهره اش هم به اسرائیلی ها نمیخورد .
افسر دوباره داد کشید :?איפה היית עד עכשיו
[کجا بودی تا الان]
صدای بلندش گریه ی آرسینه را بیشتر کرد
افسر:הראה לילד מתחת לאוהל שלך
پسر جوان که مشخص بود کنجکاو شده بداند اوضاع از چه قرار است ترجمه کرد:[میگه بچه ای که زیر چادرتونه رو میخواد ببینه ]
#قسمت_بیستُ_چهار
@Rahil_nevis
⛅️🦋
راحیل ترسیده بود . دست قطع شده ی آرسینه واضح ترین چیزی بود که میتوانست آنهارا لو بدهد .
چادر را از روی صورت آرسینه کنار زد . خدا خدا میکرد افسر تمایلی به بازرسی بچه نشان ندهد.
مرد شروع کرده بود به معرفی خودشان:[ من ابو یوسف هستم با خوانواده ام میخواهیم برویم شمال غزه پدرم مردی پیر و بیمار است .] پسر جوان شروع کرد به ترجمه کردن.
افسر علاقه ای به شنیدن حرف های مرد نشان نمیداد جلو تر آمد و به صورت آرسینه زل زد : רע בשבילי
[بدش به من ]
مرد شروع کرد به عربی اعتراض کردن سر و صدایش داشت بالا میرفت که راحیل زمزمه کرد :[چیکار میکنی الان همه دورمون جمع میشن . الان فکر میکنه تو قنداق بچه چیزی قایم کردیم که شما اینطوری میکنی.]
افسر عصبانی و درحالی که دست هایش را تکان میداد و پشت سرهم کلمات از دهانش شلیک میشد به سمت مرد رفت .
مرد:[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید]
مرد دستش را روی دنده گذاشت
#قسمت_بیستُ_پنج
@Rahil_nevis
🦋⛅️
مرد :[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید] و دستش را روی دنده گذاشت
مرد :[حالا !]
پدال گاز را لگد کرد . با سرعتی مثل سرعت نور میراند. رانندگی با این سرعت آن هم در خیابان های فلسطین مانند تکان دادن کیسه ای تیله میماند . سرنشینان را به این طرف و آن طرف پرت میکرد .
یوسف که سعی داشت کمربند ماشین را برای یاسمین ببندد با لحنی همراه با تمسخر گفت:[ جناب آقای برادر ابو یوسف اگه رانندگی بلد نیستی اصراری نیست بزن کنار من بشینم. اینطوری که تو میرونی قبل از مامور های اسرائیلی گیر ازراعیل میوفتیم . خدا وکیلی این ایده از کجا به ذهنت رسید ؟ آخه ابو یوسف؟! کجای قیافه ی من میخوره بچه ی تو باشم . ]
مرد شروع کرد به خندیدن :[راست میگویید. خیلی واضح بود که میخواهم گولشان بزنم . راحت فهمید بعد مجبور شدیم فرار کنیم . پشت سر را نگاه کنید ببینید دارند دنبالمان می آیند؟ چند نفر هستند؟ ...
#قسمت_بیستُ_شش
@Rahil_nevis
🦋⛅️
یوسف:[ بابا اینا خستهتر از اینی هستند که دنبالمون بیان احتمالاً الان داره غرغر میکنه و تهدیدش میکنه کسی نفهمه ما در رفتیم.] یوسف بلند میخندد :[ولی خدایی خوب قالشون گذاشتی جناب ابویوسف نکنه این کارهای؟! برای تفریح خوبهها حوصلمون سر رفت سر کارشون میذاریم.]
راحیل را سکوتی عمیق فرا گرفته بود. قلبش هنوز تند میزد . داشت فکر میکرد چطور میشود انقدر بیخیال از اتفاقی حرف بزنند که او را به شدت ترسانده بود.
هر سه شان میدانستند اگر دستگیر شوند قرار است چه بلاهایی سرشان بیاید .
اسرائیلیها خود را قوم برگزیده میدانند عقیده دارند خدا دنیا و همه مخلوقات را برای آنها آفریده و هیچکس ارطشمند تر از آنها نیست به خاطر همین هم هست که اجازه نمیدهند کسی جز خودشان در تشکیلاتشان وارد شود شما اگر پدر و مادرت یهودی نباشد نمیتوانی دین یهود را انتخاب کنی حتماً باید خون یهود در رگهایت باشد...
#قسمت_بیستُ_هفت
@Rahil_nevis
🦋⛅️
به همین دلیل هم هست که خارج از حوزه استحفاضیشان ازدواج نمیکنند
برای راحیل عجیب بود که وقتی میدانی هیچ ارزشی برای این قوم نداری و اگر گیرشان بیفتی معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند.
چون اینها جز خودشان کسی را انسان حساب نمیکنند که بخواهند قوانین حقوق بشر را برایش اجرا کنند.
در تقابل با آنها چطور میتوان انقدر بیخیال حرف زد؟ راحیل خیلی ترسوست ؟یا یوسف و این مرد مرموز خیلی سر نترسی دارند ؟
مرد که انگار باورش شده بود پدر یوسف است سرش را به عقب برگرداند و گفت :[ پسر جان! از کدام طرف باید بروم خانه خواهر شما کجای شهر است ؟.]
یوسف:[ پدر جان شما برنگرد عقب من جوابتو میدم الان میبریمون اون دنیا جای اینکه ببریمون خونه خواهرم.]
مرد:[میخواهید اول آرسینه را به بیمارستان ببریم شاید دیر شود ها]
حرف بینهایت به جایی بود باید زود میجنبیدند وگرنه میشد نوشدارو ی بعد از مرگ سهراب.
#قسمت_بیستُ_هشت
@Rahil_nevis
هدایت شده از مُرتاح
گفتیم قصد کربلا داریم. حرم را با گاوآهن شخم زدند. زمینش را قطعهبندی کرده و بین کشاورزهای ناصبی تقسیم کردند و سالها روی مزار مولای ما گندم درو کردند. بعدها پنهانی زمینها را به چندبرابر قیمت خریدیم و ترمیم کردیم. گفتیم باز قصد کربلا داریم. در ورودیهای شهر، تخته و ساتور گذاشتند. دستهایمان را قطع کردند و به طعنه گفتند حالا بروید ضریح آقایتان را بغل کنید. باز گفتیم قصد کربلا داریم. سپاهیان شمشیر به دستشان را از حجاز به عراق فرستادند. ضریح را سوزاندند. روی آتشش قهوه دمکردند و نوشیدند. کوتاه نیامدیم؛ دوباره ساختیم. گفتیم که باز قصد کربلا داریم. تانکهای بعثشان گنبد و بارگاه آقایمان را با خاک یکسانکرد. فرماندهشان با چکمه وارد حرم شد. گفت اسم من حسین است و اسم تو هم حسین. دیدی زور من بیشتر بود؟ به غرورمان برخورد. پیرمان پرچم بلند کرد. پشتش را گرفتیم. به دل هیمنهشان زدیم. پشت لباسهای رزممان نوشتیم که ما قصد کربلا داریم. ما هم کمر آنها که گلوله به گلدسته زدند را شکستیم و هم سراغ بزرگترشان در دنیا رفتیم که شیرفهمش کنیم ما همان نسل جوان شیعهایم که از دل تاریخ قد علم کردهایم و غریدهایم تا به انتقام گاوآهن ها و ساتورهایتان، تبر به ریشه دنیای پر زرقتان بزنیم و گاوآهن به جهانتان بیندازیم. ما آمدیم و آرزوی دیرینه شیوخ قبیله شیعه را یکتنه برآورده کردیم. باد در سینه انداختیم و فریاد کشیدیم که این ماییم. ما کاروان بیست میلیونی کربلا در قرن بیستویک. ما فرزندان زائران بدون دست در سرزمین گندمزارهای شخمخورده کربلا. زور ما بیشتر بود یا شما؟
مهدی مولایی.
🦋⛅️
مرد:[اگر مستقیم برویم ۵ دقیقه دیگر به بیمارستان میرسیم .جای کوچکی است.
سه پزشک و هفت پرستار بیشتر ندارد. انشاالله که به کار ما بیاید وگرنه بیمارستان دیگری که در این شهر باشد نداریم. یعنی داریمها اما برای اسرائیلیهاست .
این گربهها محض رضای خدا موش نمیگیرند . نمیتوان انتظار داشت این همه خدمات درمانی برای ما ارائه بکنند اما هدفی پشتش نداشته باشند.]
راحیل همینطور که آرام نشسته بود و به جلو نگاه میکرد دعا کرد کاش این دفعه تقدیر آنجور که دلش میخواهد رقم بخورد.
کاش خدا صدایش را بشنود و درد این طفل معصوم دوا شود.
مرد ماشین را پشت خانهای که اسمش را بیمارستان گذاشته بودند پارک کرد آرسینه را از راحیل گرفت و خانه را دور زد تا از در
ورودی وارد شود.
مادرانگی که راحیل در نسبت با آرسینه
حس میکرد او را به دنبال آن دو کشاند.
پوشیه اش را پایین انداخت و پیاده شد هیچ اهمیتی هم به یوسفی که صدایش میکرد نداد
#قسمت_بیستُ_نه
@Rahil_nevis
🦋⛅️
میخواست ببیند چه انتظار آرسینه را میکشد .
فضای اندکی که با هشت تخت پرشده بود. با پنجرههای خاک گرفته . روی زمین و چند تا از دیوارها خون ریخته بود .جای شلیک چند گلوله هم دیده میشد.
آرسینه را روی میز گذاشته بودند و دکتر داشت معاینهاش میکرد همزمان سوالاتی هم از مرد میپرسید .
راحیل یادش آمد هنوز اسم مرد را نمیدانند اصلاً او چرا به آنها کمک میکرد ؟! نقشهای توی سرش بود؟ تمام مدتی که مرد به آنها کمک میکرد فقط برایش دردسر داشتند مرد بیچاره مجبور شده بود مشکلات خودش را رها کند و مشکلات آنها را حل کند.
این حس انسان دوستی برای راحبل کمی عجیب بود. ساعتی بعد که کار دکتر تمام شد راحیل به همراه مرد از بیمارستان خارج شد قیافه درهمشان خبر از وخامت حال
آرسینه میداد .
مرد:[ برادر یوسف لطفا پشت فرمون بشین و به خانه خواهرتان برو
طفل را به شوهر خواهرت بده و تاکید کن سریع خودش را به بیمارستان اسرائیلیها برساند ]
#قسمت_سی
@Rahil_nevis
اگر مقاومت کردید قله را فتح خواهید کرد
این جمله مال کیه☝️🏻👀😎
https://harfeto.timefriend.net/16906330659777
وقتی مستند صدر عشق را ببینی احساسات درهمی را تجربه خواهی کرد . مصطفی را میتوانی در ادب خلاصه کنی از احترامش به فرماندهان قدیمی گرفته تا تواضعش جلوی نیروهای خودش .سردی غم را هم وقتی حس میکنی که دختر بچهای جلوی دوربین نشسته و داستان رقیه را بیان میکند. شانههایت وقتی میلرزد که فاطمه صدرزاده میگوید:[ شبی که بابام رفته بود سوریه با گریه خوابیدم.]
و احساس شجاعت هم وقتی رخ مینماید که نیروهای آماده یک صدا یا علی میگویند
و تو با خودت زمزمه میکنی علی یارتان باشد
مستند صدر عشقو اینجا میتونید ببینید🦋
https://www.aparat.com/v/Xcp2L
#تولدآقایسیدابراهیم
اولین مستندی که تونستم تا آخر ببینم✋🏻😎
این مستند به تو وقتی رو نشون میده که نمیخوای مثل بقیه راهی رو بری که تکراریه
وقتی داشتن یه معنای بزرگتر تو زندگی برات مهم تر از چیز های دیگه میشه
و وقتی که میخوای شجاع تر از قبلت باشی
@Rahil_nevis
هدایت شده از چرکنویس
… I بخش ۲ از ۲ I
اگر به آدمها بگویید تو همهکارهٔ زندگیات نیستی و نمیتوانی هر چه نیاز است را بدانی و کسب کنی، و به یک معنا آنها را به یک بنبست برسانی، فکر میکنند داریم به ناامیدی دعوت میکنیم. اما من تازه همینجایی که دیگر به بنبست میرسیم خوشحال میشوم، که مگر تنها در همین موقعیت نیست که امکان حضور حقیقی خدا پیدا میشود؟
مغربِ ۵/۶/۱۴۰۲
(ضمیمه در فرستهٔ بعد)
@mosavadeh