eitaa logo
راحیل؛
44 دنبال‌کننده
34 عکس
8 ویدیو
1 فایل
در کوچه‌ی خیال با واژه ها قدم میزنم🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
⛅️🦋 راحیل ترسیده بود . دست قطع شده ی آرسینه واضح ترین چیزی بود که میتوانست آنهارا لو بدهد . چادر را از روی صورت آرسینه کنار زد . خدا خدا میکرد افسر تمایلی به بازرسی بچه نشان ندهد. مرد شروع کرده بود به معرفی خودشان:[ من ابو یوسف هستم با خوانواده ام میخواهیم برویم شمال غزه پدرم مردی پیر و بیمار است .] پسر جوان شروع کرد به ترجمه کردن. افسر علاقه ای به شنیدن حرف های مرد نشان نمیداد جلو تر آمد و به صورت آرسینه زل زد : רע בשבילי [بدش به من ] مرد شروع کرد به عربی اعتراض کردن سر و صدایش داشت بالا میرفت که راحیل زمزمه کرد :[چیکار میکنی الان همه دورمون جمع میشن . الان فکر میکنه تو قنداق بچه چیزی قایم کردیم که شما اینطوری میکنی.] افسر عصبانی و درحالی که دست هایش را تکان میداد و پشت سرهم کلمات از دهانش شلیک میشد به سمت مرد رفت . مرد:[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید] مرد دستش را روی دنده گذاشت @Rahil_nevis
🦋⛅️ مرد :[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید] و دستش را روی دنده گذاشت مرد :[حالا !] پدال گاز را لگد کرد . با سرعتی مثل سرعت نور می‌راند. رانندگی با این سرعت آن هم در خیابان های فلسطین مانند تکان دادن کیسه ای تیله می‌ماند ‌. سرنشینان را به این طرف و آن طرف پرت میکرد ‌. یوسف که سعی داشت کمربند ماشین را برای یاسمین ببندد با لحنی همراه با تمسخر گفت:[ جناب آقای برادر ابو یوسف اگه رانندگی بلد نیستی اصراری نیست بزن کنار من بشینم. اینطوری که تو میرونی قبل از مامور های اسرائیلی گیر ازراعیل میوفتیم . خدا وکیلی این ایده از کجا به ذهنت رسید ؟ آخه ابو یوسف؟! کجای قیافه ی من میخوره بچه ی تو باشم . ] مرد شروع کرد به خندیدن :[راست میگویید. خیلی واضح بود که میخواهم گولشان بزنم . راحت فهمید بعد مجبور شدیم فرار کنیم . پشت سر را نگاه کنید ببینید دارند دنبالمان می آیند؟ چند نفر هستند؟ ... @Rahil_nevis
🦋⛅️ یوسف:[ بابا اینا خسته‌تر از اینی هستند که دنبالمون بیان احتمالاً الان داره غرغر می‌کنه و تهدیدش می‌کنه کسی نفهمه ما در رفتیم.] یوسف بلند می‌خندد :[ولی خدایی خوب قالشون گذاشتی جناب ابویوسف نکنه این کاره‌ای؟! برای تفریح خوبه‌ها حوصلمون سر رفت سر کارشون می‌ذاریم.] راحیل را سکوتی عمیق فرا گرفته بود. قلبش هنوز تند میزد . داشت فکر می‌کرد چطور می‌شود انقدر بی‌خیال از اتفاقی حرف بزنند که او را به شدت ترسانده بود. هر سه شان می‌دانستند اگر دستگیر شوند قرار است چه بلاهایی سرشان بیاید . اسرائیلی‌ها خود را قوم برگزیده می‌دانند عقیده دارند خدا دنیا و همه مخلوقات را برای آنها آفریده و هیچکس ارطشمند تر از آنها نیست به خاطر همین هم هست که اجازه نمی‌دهند کسی جز خودشان در تشکیلاتشان وارد شود شما اگر پدر و مادرت یهودی نباشد نمی‌توانی دین یهود را انتخاب کنی حتماً باید خون یهود در رگهایت باشد... @Rahil_nevis
کتاب التیام /فصل کنعان و بنی اسحاق 🐳
🦋⛅️ به همین دلیل هم هست که خارج از حوزه استحفاضیشان ازدواج نمی‌کنند برای راحیل عجیب بود که وقتی می‌دانی هیچ ارزشی برای این قوم نداری و اگر گیرشان بیفتی معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند. چون این‌ها جز خودشان کسی را انسان حساب نمی‌کنند که بخواهند قوانین حقوق بشر را برایش اجرا کنند. در تقابل با آنها چطور می‌توان انقدر بی‌خیال حرف زد؟ راحیل خیلی ترسوست ؟یا یوسف و این مرد مرموز خیلی سر نترسی دارند ؟ مرد که انگار باورش شده بود پدر یوسف است سرش را به عقب برگرداند و گفت :[ پسر جان! از کدام طرف باید بروم خانه خواهر شما کجای شهر است ؟.] یوسف:[ پدر جان شما برنگرد عقب من جوابتو میدم الان می‌بریمون اون دنیا جای اینکه ببریمون خونه خواهرم.] مرد:[می‌خواهید اول آرسینه را به بیمارستان ببریم شاید دیر شود‌ ها] حرف بی‌نهایت به جایی بود باید زود می‌جنبیدند وگرنه می‌شد نوشدارو ی بعد از مرگ سهراب. @Rahil_nevis
هدایت شده از مُرتاح
گفتیم قصد کربلا داریم. حرم را با گاوآهن شخم زدند. زمینش را قطعه‌بندی کرده و بین کشاورزهای ناصبی تقسیم کردند و سال‌ها روی مزار مولای ما گندم درو کردند. بعدها پنهانی زمین‌ها را به چندبرابر قیمت خریدیم و ترمیم کردیم. گفتیم باز قصد کربلا داریم. در ورودی‌های شهر، تخته و ساتور گذاشتند. دست‌هایمان را قطع کردند و به طعنه گفتند حالا بروید ضریح آقایتان را بغل کنید. باز گفتیم قصد کربلا داریم. سپاهیان شمشیر به دست‌شان را از حجاز به عراق فرستادند. ضریح را سوزاندند. روی آتشش قهوه دم‌کردند و نوشیدند. کوتاه نیامدیم؛ دوباره ساختیم. گفتیم که باز قصد کربلا داریم. تانک‌های بعث‌شان گنبد و بارگاه آقایمان را با خاک یکسان‌کرد. فرمانده‌شان با چکمه وارد حرم شد. گفت اسم من حسین است و اسم تو هم حسین. دیدی زور من بیشتر بود؟ به غرورمان برخورد. پیرمان پرچم بلند کرد. پشتش را گرفتیم. به دل هیمنه‌‌شان زدیم. پشت لباس‌های رزممان نوشتیم که ما قصد کربلا داریم. ما هم کمر آن‌ها که گلوله به گلدسته زدند را شکستیم و هم سراغ بزرگ‌ترشان در دنیا رفتیم که شیرفهمش کنیم ما همان نسل جوان شیعه‌ایم که از دل تاریخ قد علم کرده‌ایم و غریده‌ایم تا به انتقام گاوآهن ها و ساتورهایتان، تبر به ریشه دنیای پر زرق‌تان بزنیم و گاوآهن به جهانتان بیندازیم. ما آمدیم و آرزوی دیرینه شیوخ قبیله شیعه را یک‌تنه برآورده کردیم. باد در سینه انداختیم و فریاد کشیدیم که این ماییم. ما کاروان بیست میلیونی کربلا در قرن بیست‌ویک. ما فرزندان زائران بدون دست در سرزمین گندمزارهای شخم‌خورده کربلا. زور ما بیشتر بود یا شما؟ مهدی مولایی.
🦋⛅️ مرد:[اگر مستقیم برویم ۵ دقیقه دیگر به بیمارستان می‌رسیم .جای کوچکی است. سه پزشک و هفت پرستار بیشتر ندارد. انشاالله که به کار ما بیاید وگرنه بیمارستان دیگری که در این شهر باشد نداریم. یعنی داریم‌ها اما برای اسرائیلی‌هاست . این گربه‌ها محض رضای خدا موش نمی‌گیرند . نمی‌توان انتظار داشت این همه خدمات درمانی برای ما ارائه بکنند اما هدفی پشتش نداشته باشند.] راحیل همینطور که آرام نشسته بود و به جلو نگاه می‌کرد دعا کرد کاش این دفعه تقدیر آنجور که دلش می‌خواهد رقم بخورد. کاش خدا صدایش را بشنود و درد این طفل معصوم دوا شود. مرد ماشین را پشت خانه‌ای که اسمش را بیمارستان گذاشته بودند پارک کرد آرسینه را از راحیل گرفت و خانه را دور زد تا از در ورودی وارد شود. مادرانگی که راحیل در نسبت با آرسینه حس می‌کرد او را به دنبال آن دو کشاند. پوشیه اش را پایین انداخت و پیاده شد هیچ اهمیتی هم به یوسفی که صدایش می‌کرد نداد @Rahil_nevis
🦋⛅️ می‌خواست ببیند چه انتظار آرسینه را می‌کشد . فضای اندکی که با هشت تخت پرشده بود. با پنجره‌های خاک گرفته . روی زمین و چند تا از دیوارها خون ریخته بود .جای شلیک چند گلوله هم دیده می‌شد. آرسینه را روی میز گذاشته بودند و دکتر داشت معاینه‌اش می‌کرد همزمان سوالاتی هم از مرد می‌پرسید . راحیل یادش آمد هنوز اسم مرد را نمی‌دانند اصلاً او چرا به آنها کمک می‌کرد ؟! نقشه‌ای توی سرش بود؟ تمام مدتی که مرد به آنها کمک می‌کرد فقط برایش دردسر داشتند مرد بیچاره مجبور شده بود مشکلات خودش را رها کند و مشکلات آنها را حل کند. این حس انسان دوستی برای راحبل کمی عجیب بود. ساعتی بعد که کار دکتر تمام شد راحیل به همراه مرد از بیمارستان خارج شد قیافه درهمشان خبر از وخامت حال آرسینه می‌داد . مرد:[ برادر یوسف لطفا پشت فرمون بشین و به خانه خواهرتان برو طفل را به شوهر خواهرت بده و تاکید کن سریع خودش را به بیمارستان اسرائیلی‌ها برساند ] @Rahil_nevis
اگر‌ مقاومت کردید قله را فتح خواهید کرد این جمله مال کیه☝️🏻👀😎 https://harfeto.timefriend.net/16906330659777
وقتی مستند صدر عشق را ببینی احساسات درهمی را تجربه خواهی کرد . مصطفی را می‌توانی در ادب خلاصه کنی از احترامش به فرماندهان قدیمی گرفته تا تواضعش جلوی نیروهای خودش .سردی غم را هم وقتی حس می‌کنی که دختر بچه‌ای جلوی دوربین نشسته و داستان رقیه را بیان می‌کند. شانه‌هایت وقتی می‌لرزد که فاطمه صدرزاده می‌گوید:[ شبی که بابام رفته بود سوریه با گریه خوابیدم.] و احساس شجاعت هم وقتی رخ مینماید که نیروهای آماده یک صدا یا علی میگویند و تو با خودت زمزمه میکنی علی یارتان باشد
مستند صدر عشقو اینجا میتونید ببینید🦋 https://www.aparat.com/v/Xcp2L