هدایت شده از روابط عمومی پلیس
از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_سوم
یه مقدار که از خوابگاه دور شدیم #محمدمهدی سکوت رو شکست و گفت
-پس من و نمیشناسی؟؟
یه کم جدی شدم و گفتم
-نه متاسفانه
#محمدمهدی که از خشکی صدام ناراحت شد یه تکونی به خودش داد و گفت
-ازدواج کردی #اسماعیل؟؟
داشتم کم کم شک میکردم که نکنه طرف جاسوسی چیزی باشه گفتم
-چطور؟؟
-همینجوری آخه برخوردت پسرانه نیست
خندم گرفت گفتم
-مگه پسرا برخوردشون چطوریه؟
-پسرا تو رفتار و کردار یکم راحتند اما مردها متین و باابهت
تا خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفمو و گفت
-البته تو متین بودی حالا یه کوچولو بیشتر
خیابون به خیابون بزرگراه به بزرگراه باهم حرف زدیم اون قدر گرم صحبت بودیم که از اصل ماجرا که این اقای خوشتیپ کی میتونه باشه دور شدم. همونطور که مشغول رانندگی بود ۴۵ درجهای برگشت سمت من و گفت
-دوباره خوب نگاه کن ببین من و یادت نمیاد؟؟
و من طبق عادت همیشگی دوست نداشتم به چشمهای کسی خیره بشم از یه طرف حسابی کلافه شده بودم و دلم میخواست برگردم #خوابگاه از طرفی ذهنم مشغول معمایی بود که زیاد میل به ادامش نداشتم یادمه چندین بار جمله نه متاسفانه رو استفاده کرده بودم
این بار یکم بلندتر خندید
و من هم واگیردار یه لبخندی زدم و به انتهای مسیر فکر میکردم و به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست
ناغافل دستمو گرفت
از این کارش زیاد خوشم نیومد خواستم بهش بفهمونم این برخوردش زیاد جالب نیست که محکم دستمو فشار داد و یه نگاه عبوس و جدی با گوشهی چشمش انداخت و خیلی اروم گفت
- الان میبرمت جایی که برای بار اول همدیگه رو دیدیم
پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم اومدم از #خوابگاه بیرون و تو دلم به #علیرضا بد و بیراه میگفتم که تنهام گذاشت ولی بعد یادم افتاد که اون بدبخت که مقصر نیست اون که میخواست بیاد با من اما من نخواستم تو هپروت افکار خودم بودم که با صدای #محمدمهدی به خودم اومدم
-پرسیدم کجایی به چی فکر میکنی؟؟
-هیچی داشتم فکر میکردم کجا همو دیدیم
-آهاا به فکرت ادامه بده ولی وای به حالت اگه یادت نیاد تا صبح تو شهر #قم میگردونمت
یه لبخند زورکی زدم و تو دلم بهش گفتم
تو غلط میکنی
هنوز دستم تو دستش بود مونده بودم چطور با یه دست رانندگی میکنه به هرحال رسیدیم #شهدای_گمنام کوه #خضر ولی چون هوا تاریک بود چیز زیادی از طبیعت و چشمانداز کوه #خضر دیده نمیشد. لابهلای جمعیتی که برای شب نشینی و تفریح اومده بودن کوه ، از ماشین پیاده شدیم بالاسر #قبور #شهدا فاتحه خوندیم
من سکوت کرده بودم و محمد از کرامات #شهدا میگفت از عنایات شهدا به دوستدارانشون
از #شهدای_حوزه
از #شهدای_قم
از #شهیدزینالدین
از #شهیداسماعیل_صادقی
لابهلای حرفاش از #مرتضی گفت تا حرف از #مرتضی شد منی که فقط به حرفاش گوش میکردم مثل جن زده ها برگشتم و با هیجان و توام با تعجب گفتم
-منظورت کدوم #مرتضاست؟؟
خندید و گفت
-منظورم #غلامرضاست #غلامرضا پیشداد همونی که تو #مرتضی صداش میکنی
سکوت کردم تو فکر رفتم
نمیدونم چقدر طول کشید فقط میدونم اون لحظه نه #محمد حرفی زد نه من......
از صدای پچ پچ مردم هم کلافه شده بودم دلم میخواست همه چن لحظه خفه بشن تا بتونم تمرکز کنم درگیر مسأله مجهول ذهنم بودم که یه لحظه تمام گذشته مثل یه فیلم کوتاه چند ثانیهای از جلو چشمام رد شد
#روزجمعه
#مزارشهدا
#تدفین #شهید #حادثه_تروریستی
من و #مرتضی
و اون حاج آقا......
یادم اومد اقای #نباتی
باخنده سرشار از اشتیاق گفتم
-حاج آقا #نباتی شمایین؟
اون هم خندهش گرفت بغلش کردم و از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم
-چقدر عوض شدی
-تو هم همینطور خیلی عوض شده چهرهت
-یادمه اون زمان لاغر بودی اما حالا.....
-ولی تو همچنان لاغری
خندهم گرفت و گفتم
-خوبه ادمای لاغر سالمترن
کلی حرف زدیم
از خودش گفت
از خودم گفتم
از زندگیش گفت
از زندگیم گفتم
از پسرش گفت
از دخترم گفتم
و اینکه تو این چند سال من و فراموش نکرده بود و تو تمام نمازهاش برام دعا میکرده اما من فراموشش کرده بودم و اسمش که چه عرض کنم قیافش هم یادم نبود
خیلی حرف زدیم اون قدری که وقتی به ساعت نگاه کردم گفتم
واااای الانه که برم و سین جیم حاج اقا صالحی بشنوم که کجا بودی با کی بودی چرا دیر کردی و کلی سوال دیگه که باید جواب بدم ولی اشکال نداره همهی اینها میارزه بر اینکه دوست قدیمی تو دوباره ببینی دوستی که از جنس فرشتههاست
یه آدم خاص که رفتارش یه استاد اخلاقه و کردارش یه مرجع تقلید و واسطهی این دوستی کسی نبود جز مرتضی خود ناقلاش که به خیال خودش میخواست من و دک کنه ولی کورخونده من و مرتضای خودمو با صد تا محمد عوض نمیکنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_سوم
این داستان ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸