eitaa logo
کانال روابط عمومی انتظامی بروجرد
152 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
91 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀 بعد از صرف افطار به من ابلاغ شد كه بايد بار خود را به خطوط مقدم در تنگه چزابه ببرم و من هم اجراي دستور كرده، از سوسنگرد به طرف بستان و از آنجا به طرف تنگه چزابه به راه افتادم. شب تاريكي بود و چشم چشم را نمي‌ديد. تيراندازي سربازان عراقي با تيربار و تفنگ ادامه داشت و گلوله‌هاي سرخ‌رنگ از چپ و راست كاميونم رد مي‌شدند و هرچند دقيقه يك بار صداي انفجار گلوله خمپاره‌اي در اطراف جاده سكوت شب را درهم مي‌شكست. گويا تا خط مقدم دشمن فاصله زيادي نبود. به عقبه يگان در خط رفتم و موقعيت دشمن را از بچه‌ها جويا شدم. گفتند خط مقدم ما با خطوط دشمن بيش از 150 متر فاصله ندارد و تنها خطوط عملياتي است كه اين قدر فاصله خط خودي با دشمن نزديك است. كمي ترس وجودم را دربرگرفته بود و تنها چيزي كه در آن لحظه به فكرم مي‌رسيد استمداد از خداوند بزرگ بود و نذر كردم اگر به سلامت از آن منطقه به وطنم برگردم 100 نفر فقير را به افطاري دعوت كنم. ... غلامرضا حيرت ‌مفرد شادی روح و 🕊 روابط عمومی انتظامی بروجرد
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹 رمضان در جبهه‌ها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژه‌ای داشت. سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه می‌آمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر می‌توانستند یکجا ثابت باشند بعضی از آن‌ها در یک منطقه می‌ماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز می‌گرفتند و قصد ده روز کرده و روزه دار می‌شدند. روزهای طولانی بالای 16 ساعت، گرمای شدید و سوزان کار فعالیت نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت یافتن تشنگی و ضعف و بی حالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کم‌ترین خللی ایجاد نمی‌شد. سال 61 ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در همین ماه انجام گرفت. شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات می‌شدند. گرمای شدید باد و توفان شن‌های روان و از همه مهم‌تر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است. در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لب‌هایشان خشکیده بود اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند . شادی روح و 🕊روابط عمومی انتظامی بروجرد
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و افطاری را توزیع می‌کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می‌زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می‌نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می‌کردیم. ... راوی : حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محمدی شادی روح و 🕊 روابط عمومی انتظامی بروجرد
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 عراقی شروع کرد به تیراندازی ولی با عنایت خدا هیچکدام از آن تیرها به من اصابت نکرد و تقدیر اینگونه بود که من زنده بمانم، کم کم عراقی ها دورم را گرفتند یک کارد غواصی همراهم بود به محض اینکه دیدم دست عراقی به سمت کارد رفت خیلی ناراحت شدم، خدا خدا میکردم مرا با کارد نکشند و مسله نکند و با تیر خلاصم کنند کارد را گرفت و بررسی کرد در همین حین مسؤلشان امد وبقیه فرماندهانشان سررسیدند ومرا به سنگر فرماندهی منتقل کردند. بازجویی ها شروع شد سنگر به سنگر مرا میبردندساعتی در آنجا بودم باز به سنگر بعدی ابتدا که دستگیرم کردند حسابی کتک زدند وشکنجه کردند وبا توجه به اینکه چهار پنج روز چیزی نخورده بودم ضعف بیشتری برمن غلبه کرده وهمه چیز از یادم رفته بودهر سنگری هم که مرا می بردند شکنجه میکردند در یکی از همین سنگرهابود که دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم که دارند آب روی صورتم میریزندنهایتا از آنجا شبانه به بصره منتقل شدم وبعدمرا به اطلاعاتشان سپردند یک ماهی در آنجا بودم. راوی: 🕊 روابط عمومی انتظامی بروجرد
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 وقتی من اسیر شدم، شرایطم خیلی بحرانی بود. شدیداً مجروح شده بودم و خون فراوانی از من رفته بود. دستم تیر خورده بود و چند جای بدنم نیز زخمی شده بود، به خاطر همین یادم نمی آید در هنگام اسارت درخواستی مبنی بر اهانت به حضرت امام از ما داشته باشند؛ ولی در طول اسارت در اردوگاه، بارها با اصرار از ما خواستند که به امام اهانت کنیم و علیه ایشان شعار بدهیم. لازم است این نکته را عرض کنم که عراقی ها هر چیز مثبتی را که برای ما ارزش بود، با خمینی می شناختند و با عنوان خمینی از آن یاد می کردند؛ مثلاً، اگر یک روحانی خیلی قوی و مثبتی بود و کارکرد خوبی داشت و کار فرهنگی ـ سیاسی می کرد می گفتند: خمینی است. اگر می خواستند او را خوب بشناسانند، در یک کلام می گفتند: خمینی. اگر پاسدار خیلی خوبی را می خواستند معرفی کنند، می گفتند: این خمینی است. اگر اردوگاهی خیلی حزب اللهی و خوب بود، می گفتند آن اردوگاه پر از خمینی است. خلاصه، نام مقدس حضرت امام سمبل و الگویی شده بود برای همه چیزهایی که نشانه مقاومت بود؛ نشانه خصایل انسان حزب اللهی بود؛ نشانه خدایی بودن و الهی بودن بود و هر چیزی را که عراقی ها می خواستند خیلی مختصر و مفید بفهمانند متعلق به انقلاب و حزب اللّه است می گفتند: خمینی است و این خیلی خوب بود. راوی : روابط عمومی انتظامی بروجرد 🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد شبی که قرار بود فرار کنیم تا صبح نخوابیدیم. قرارمان ساعت۱۲شب بود. اضطراب وجودمان را فرا گرفته بود. صدای انفجار و شلیک گلوله هم بیشتر به گوش می رسید و این برای ما خیلی خوب بود. بچه‌ها را یکی یکی بیدار کردیم و از آنها حلالیت خواستیم. هیچ وقت لحظه خداحافظی از یادم نمیرود. حرفی نمیزدیم و فقط گریه میکردیم. ساعت یک ربع به۱۲بود که دندان درد بسیار شدیدی گرفتم به‌نحوی که از فشار درد سرم را به دیوار می کوبیدم. پرویز و مجید هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام دادند اما ساکت نشد. نفهمیدم چه وقت خوابم برد. توی خواب انگار یکی می خواست بیدارم کند که از خواب پریدم. دیدم مجید و پرویز هم کنارم خوابیده‌اند. یادم آمد که امشب قرار است فرار کنیم. فوری بیدارشان کردم. برای آخرین بار همدیگر را بغل کردیم و حلالیت طلبیدیم. رفتم پشت پنجره. متوجه شدم که یکی از نگهبان‌ها به اسم «کریم خانقینی» آمد و پشت پنجره‌ای که ما میخواستیم از آن فرار کنیم نشست. منتظر شدیم تا جایش را عوض کند. راوی : 🕊 روابط عمومی انتظامی بروجرد 🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد هنوز ساعتی نگذشته بود که خبر آوردند یک جیپ عراقی با ۵نفر مسلح به‌دنبال ۳ایرانی می گردند. چند نفر از بزرگان و ریش سفیدهای روستا پادرمیانی کردند و با آنها صحبت کردند و عراقی ها هم روستا را ترک کردند. شیخ روستا گفت: عکس‌تان همه جا پخش شده اگر شما را اینجا پیدا کنند دیگر به ما هم رحم نمی کنند. سعی کنید امشب از روستا بروید. تصمیم گرفتیم نرسیده به شهر «سید صادق» بزنیم به ارتفاعات. به دشت وسیعی رسیدیم که دورش را سیم خاردار کشیده بودند. خیلی با احتیاط از سیم خاردار عبور کردیم. تقریبا ساعت ۹ - ۸ شب بود، بقیه دشت را نگاه کردیم دیدیم پادگان نظامی است و همه جا ارتش و ادوات نظامیه و در حال مانور هستند. از بس ترسیدیم قدرت تصمیم‌گیری نداشتیم. راه بازگشت نداشتیم باید از این مسیر عبور می کردیم. دل را به دریا زدیم. به‌صورت سینه خیز و پا مرغی و خیلی با احتیاط راه افتادیم. شاید یکی از حساس‌ترین تصمیم‌های این چند روزمان را گرفته بودیم. فقط از دوربین‌های مادون قرمز می ترسیدیم که ما را شناسایی نکنند. راوی : 🕊 روابط عمومی انتظامی بروجرد 🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 خدیجه میرشکار بزرگ‌شده در بستان است، اما دو دهه‌ای می‌شود ساکن شهر امام رضا (ع) است. از زنان انقلابی است که ریشه‌ای مذهبی دارد و در خانه و خانواده پدری او به‌ویژه درباره پدرش این ریشه‌ها به چشم می‌خورد، ریشه‌هایی که در بیست‌سالگی سبب انتخاب یک جوان انقلابی به‌عنوان شریک زندگی می‌شود. «در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم. پدرم روحانی بود. داروخانه و عطاری هم داشت. در واقع، نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود. او متولی مسجد جامع شهرمان هم بود. یک حسینیه هم خودمان در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسم مذهبی را در این حسینیه برگزار می‌کردیم. بعد انقلاب که تلویزیون خریده بودیم، هرشب صحبت‌های امام (ره) را گوش می‌کردیم و اعتقادات مذهبی و انقلابی داشتیم. راوی : 🕊 روابط عمومی انتظامی بروجرد 🕊🌹