eitaa logo
روانشناسی
6.5هزار دنبال‌کننده
442 عکس
1.7هزار ویدیو
10 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتهای زن زندگی آزادی، یک اوضاع وحشی و بی در و پیکره مراقب باشین کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر عجیب کلمات در سختی و آسانی زندگی... کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
آهنگ های غمگین گوش نکنید اخبار بد و مطالب منفی و صد من یه غاز نخوانید شب زنده داری نکنید سوالی نپرسید که میدانید جواب اش شما را ناراحت می کند انتقام و تلافی کردن را تا می توانید به تعویق بیاندازید راضی نگهداشتن همه را رها کنید. به ما ربطی ندارد که همه از ما راضی باشند. این مسئله واقعا غیر ممکن است مگر اینکه شما آدم ریاکاری باشید قبل از هرمعامله، با وکیل مجرب قبل از هر استارت آپ با یک مشاور خوب و قبل از نامزدی با چند روان شناس و مشاور قابل، مشورت کنید نقشه دیروز برای زندگی امروز کار ساز نیست نرم افزارهای ذهنی خود را به روز کنید و یک روز را ۳۶۵ بار زندگی نکنید آرامش تان را با تدبیر و آینده نگری حفط کنید یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است. از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است. در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن. هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن. شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد. هیچوقت در محل کار در مورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن. در حمام آواز بخوان. در روز تولدت درختی بکار. طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند. بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر. هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد. فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود. فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند. از حال بد به حال خوب🔻 کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣شما مادر پدرها با دقّت گوش کنید. کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه ۳۴ 🌹 محمد گفت : 🌹 او بوده که به حکومت ، 🌹 گزارش شیعه شدن پدر شما را داد . 🌹 او بوده که در آن حادثه کوچه ، 🌹 مادر شما را سیلی زد 🌹 او بود که درب خانه شما را آتش زد 🌹 او بود که آب و برق شما را قطع کرد 🌹 او بود که مردم را ، 🌹 بر علیه شما تحریک کرد . 🌹 او بود که بین شیعه و سنی ، 🌹 اختلاف می انداخت . 🌹 او بود که به مردم گفت : 🌹 شیعه کافرند پس شما هم کافر شدید 🌹 تا مردم شما را اذیت کنند 🌹 او بود که به فامیل شما اطلاع داد 🌹 که شما قصد داشتید از شهر خارج شوید 🚥 حرفهای محمد ، 🚥 مرا یاد خاطرات تلخم انداخت 🚥 او می گفت و من گریه می کردم . 🚥 واقعا دلم برای مادرم تنگ شده . 🚥 سپس محمد کمی مکث کرد 🚥 سرش را پایین انداخت و با یک بغضی گفت : 🌹 و از همه بدتر ... 🚥 چشمان محمد ، مثل چشمان من ، 🚥 پر از اشک شدند . 🚥 گفتم : چی شده آقا محمد ؟! 🚥 با صدای گرفته گفت : 🌹 او بود که لگد به شکم مادر شما زد 🌹 و بچه در شکمش را سقط کرد 🌹 او بود که خواهر شما را ، 🌹 از دست پدرتان گرفت و انداخت زمین 🚥 گفتم : بسه محمد نگو 🚥 زدم زیر گریه 🚥 محمد مرا در آغوش گرفت 🚥 ناگهان مثل زنان ضجه زدم 🚥 یتیمانه با هم گریه می کردیم 🚥 بعد از اینکه آرام شدم ؛ گفتم : 🇮🇷 محمد جان❗ 🇮🇷 اینها که این بیرون ، می خواستند مرا بکشند 🇮🇷 آنها هم آلمانی بودند ؟ 🌹 گفت : بعد از مناظره آخر شما ، 🌹 محبوبیت شیعیان ، 🌹 بین اهل سنت ، خیلی بیشتر شد 🌹 خصوصا بین جوانان ؛ 🌹 همین باعث شد که گرایش آنها ، 🌹 به شیعه بیشتر شود 🌹 به خاطر همین 🌹 هم آلمانی ها و هم حکومت آل سعود ، 🌹 شما را خطری برای خودشان می دیدند 🌹 به خاطر همین 🌹 تصمیم گرفتند شما را بکشند 🌹 تا دیگه نتوانید از شیعه دفاع کنید . 🚥 محمد در حال صحبت کردن بود 🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
روانشناسی قلب 56.mp3
11.45M
56 🎧آنچه خواهید شنید؛ هیچ عشقی... در قلب انسان، تولید نميشه؛ مگر اینکه کمالات معشوقش رو شناخته باشه. 💓اگه میخوای عاشق خدا بشی... باید بیشتر بشناسیش... کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت ۳۰ که با حضور او شیرین می شود عليرضاچون نور براش بد بود و ماه مهر هنوز عفونت گوشش خوب نشده بود یکسال مدرسه نرفت براي عليرضا نمي دونم خوب بوديا نه؟اما براي من خوب بودچون تنهانبودم به هر حال كاري براي انجام دادن و مسوليتي به عنوان رسيدگي به عليرضا داشتم او آسم داشت و يكسري چيزها براش بد بودو از جهت سوختگي شيريني براش بد بود چون موجب خارش سوختگيها و تشكيل گوشت اضافه مي شد اينكه موهاش دسته دسته مي ريخت و بايد به تغذيه اش رسيدگي مي كردم اگر می رفت مدرسه من تنها می شدم و می رفتم تو فکر و خیال غصه می خوردم گاهی به یاد صادق گاهی برای علیرضا اما نرفت اگر به من بود حتماً مدرسه ثبت نامش مي كردم چون فقط كمي گوشش عفونت داشت كه مي شد صبح به صبح پانسمان كنم اما باباش ننوشت بعد از مدت کوتاهی ، فاميل مرتب از آوردن بچه ديگه حرف مي زدند و مخصوصا خاله ي همسرم خيلي اصرار داشت و هر بار منو مي ديد به طور جدي صحبت مي كرد كه بچه بياريد و من از جدا شدن از صادق شديداً ناراحت بودم صادق نجيب و صبور بود در كار منزل كمكم مي كرد بي احترامي نمي كرد و در ارديبهشتي كه خردادش تصادف كرديم در هفته ي كتاب با هم رفتيم نمايشگاه كتاب و چندين ساعت باهم بوديم و صحبت كرديم اصلا موقع صحبت احساس نمي كردم با يك پسره ١٣/٥ ساله صحبت مي كنم خيلي عوض شده بود چند ماهي بود كه بسيار مودب شده بود و اين مدت همصحبت خوبي برايم شده بود و منو از همه بي نياز كرده بود . و گاهی اگر باباش تند با من حرف می زد خيلي مؤدبانه منو حمایت می کرد . چقدر زود رفت . اینکه دیگران صحبت از بچه آوردن می کردند ناراحتم می کرد حوصله دلواپسي های بچه جدید رو نداشتم اصلا نمي خواستم به من امانتي داده بشه كه امكان گرفتنش هست و البته حاملگي من با بد وياري همراه بود و در چهار ماه اول چهار كيلو كم مي شدم و انقدر حالت تهوّع و استفراغ داشتم كه مويرگ هاي حلقم پاره مي شد و خون مي اومد همسرم هم بچه ميخواست و من مي گفتم برو زن ديگه بگير من نميخوام مي گفت من زن ديگه هم بگيرم بچه دار هم بشم باز عليرضا تنهاست براي اين خواهر برادر نميشه ، بعد از چند ماه عليرضا گفت من تنهام ،اگر بزرگ بشم ازدواج كنم بازم خواهر برادري ندارم كه خونه شون برم بچه ي من نه عمه داره نه عمو داره ،نه دختر عمه،نه پسر عمه ،نه دختر عمو ، نه پسر عمو نداره ،ببين من چقدر عمه و عمو و .....دارم خودم هم هميشه تنهام گفتم او بياد كوچيكه اختلاف سنيش با تو زياده گفت باشه اولش كوچيكه بعد كه بزرگ بشه ديگه اختلاف سني مهم نيست ، به هر حال به جز پدر و مادر ،كسي رو دارم !!!! گفتم می دونی الان خيلي عزيزي بچه بعدي بياد ميخوره تو كاسه كوزت از عزیزی در میایی و او عزيز ميشه كه كوچيكتره بابات الان خيلي لوست مي كنه گفت مهم نيست بخوره تو كاسه كوزم و لوسم نکنه گفتم بچه زحمت داره من كمرم درد مي كنه ،سخته گفت من كمكت هستم گفتم ٤٢ سالمه بچه مونگل ميشه گفت مگه نگفتي مادرت شما رو ٤٨ سالگي به دنيا اورده خيلي هم باهوشي ،پس نترس توكلت بر خدا باشه و مجبور شدم به خاطر عليرضا رضايت بدم بعد از تصادف حوصله خوردن نداشتم برام جويدن غذا كاري سخت و بي معني بود خوردن برام لذت نداشت بنابراين به حداقل اكتفا مي كردم و چند كيلويي كم شده بودم مدتي هم رژيم گرفتم و هر ماه يك كيلو وزن كم مي كردم كه بعد از حاملگي خيلي افزايش وزن نداشته باشم چهل روز چهل غذا بدون اينكه اصلا غذاي تكراري درست كنم پختم نمي دونم شايد عليرضا گفته بوده چرا غذاها متنوع نیست بعد از حاملگي دوباره همان حالت تهوّع و استفراغ و كاهش وزن بود دكتر برام ٣-٤ تا سرم نوشت و گفت دو هفته ديگه با افزايش وزن مياي دو هفته بعد که رفتم ديگه كاهش وزن هم نداشتم اما افزيش هم نداشتم دوباره قرص ويتامين ب و امپول ب١٢ و ب كمپلكس داد و سفارش به خوردن و افزايش وزن کردنميخواستم افزايش زياد وزن داشته باشم كه بعد از زايمان كمتر اضافه وزن داشته باشم اخه در عين اينكه ماهاي اول كم مي شدم ماهاي اخر جبران مي كردم در ضمن به دليل دو سقط جنين بايد استراحت مطلق مي بودم در حد نماز و دستشويي رفتن البته چهار ماه اول،عليرضا خیلی كمك بود تابستون كه تعطيل بود بيشترمحمد رضا آبان ٨٠ به دنيا اومدما خرداد ٧٨ تصادف كرده بوديم يعني۲سال و۵ ماه بعد البته چندين ماه كه درگير عليرضا بودم برای سوختگیها وعفونت‌های گوشش اینکه جای سوختگیها روچرب کنم ،اینکه پماد از بین بردن گوشت اضافه رو بزنم و ماساژ بدم ،دوساعت یکبار بايد ضدآفتاب ميزد.عفونت‌های گوشش رو فشار بدم اسید بزنم ،عنبر نسارا دود کنم دم گوشش،گل ختمی بجوشانم به عنوان آنتی بیوتیک بهش بدم از آفتاب وروشنایی دور نگهش دارم.البته لابه لای همه اینها ،شوخی وخنده و بازی هم بود روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@khanvadtarbiat مطمئن باش که به آرزوهات می‌رسی👆 🍃دکتر: مجتبی تمسکی ‎‎ ‌‌┄کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
روانشناسی قلب 57.mp3
11.79M
57 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️ببین؛ این يه شاه کلیده! اگه بدون قلبت توی خلوت باخدا حاضربشی، هیچ اتفاق قشنگی برات نمیفته! نه شادی،نه آرامش،نه قدرت 💖با قلبت بیا. کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
الهی امروزتون پر از انرژی مثبت فنجون عشقتون پـر از مـهر دستاتـون پـر روزی روزی تون حلال قلب تون مالامال از عشق خدا کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر بگوییم مردها فلانند و زنها فلان تنهایی خوب است دنیای زشت است آخرش یه روز برای کسی قلبت تندتر می‌زند کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یادت باشه، "از خدا خواستن" "عزت" است! 🌖هرگز از تاخیر اجابت دعا ناامید مباش، زیرا بخشش الهی به اندازه نیت توست . گاه ، در اجابت دعا تاخیر می‌شود تا پاداشی بیشتر ازخواسته دعا کننده بدهد .گاهی درخواست می‌کنی اما پاسخ داده نمی‌شود، زیرا بهتر از آنچه خواستی به زودی یا در وقت مشخص ، به تو خواهد بخشید ، یا به جهت اعطاء بهتر از آنچه خواستی ، آنرا اجابت نمی‌کند، زیرا چه بسا خواسته‌هایی داری که اگر داده شود مایه هلاکت دین تو خواهد بود. کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوایی ست که فضای خانواده رو انباشته...!👌 نظر مردی که عاشق همسرشه کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت ۳۱ که با حضور خدا قابل تحمل شده بودند دكتري بود به اسم محسني در كلينيكي خيابون شيخ بهائي تهران، او ورقه هايي مثل ژله ي بي رنگ متراكم مانند سيليكون براي از بين بردن گوشتهاي اضافه براي عليرضا نوشته بود رفتيم داروخانه ي هلال احمر سفارش داديم برامون آوردن مي گذاشتيم توي دستكش و اون ماسك صورتش خيلي تاثير داشت و البته دردسر هم داشت چون مدام بايد روش مي بود و عليرضا به اين سادگي نمي گذاشت،دوست همسرم هم از خارج پمادي آورده بود كه اگر روزي چندين بار مثلا٤-٥ بار مي ماليدي و پنج شش دقيقه ماساژ مي دادي كم كم طي ماهها گوشتهاي اضافه كم ميشد البته چرب نبود و موقع ماساژ روي پوست راحت و روان دست حركت نمي كرد و پوست ميسوخت و رَوَند كندي داشت و بايد ماهها مي ماليدي عليرضا علاقمند نبود من براش مي ماليدم يكي دوتا پماد كم كم استفاده شد و وقتي بزرگتر شد ديگه نذاشت براش بمالم ،دوستم گفت در كتاب أبوعلي سينا نوشته براي گوشت اضافه رب انار ترش خوبه اينكه بمالي بشوري نبود بايد مي گذاشتي روش بمونه روي دست و صورتش بمالي يا بخوابه يا ببندي اينم يكي دوبار گذاشت براش بمالم جروي دستش و دردسرش زياد بود و كثيف كاري داشت كسي بهمون روغن كوسه ي ماهي رو معرفي كرد كه مي ماليديم ماساژ مي داديم و ماسك رو مي كشيد روي صورتش و دستكشها رو دست مي كرد و مي دوختم اين چرب بود ماساژش آزار دهنده نبود كثيف كاري هم نداشت اما بوي بدي مي داد بوي ماهي فروشي بوي ماهي مونده كه همون دختر خاله م كه اول دوهفته خونه شون بوديم گفت چه بوي ميده مثل اينكه دوستهاي مدرسه ش هم گفته بودند فكر كردم روي روابطش اثر ميزاره و ترد ميشه كم كم ازش فاصله مي گيرند و تنها ميشه البته پسرم خيلي اوقات تنها بود چون آسم داشت و از اواخر آبان تا اخر فروردين كه هوا سرد بود زنگ تفريحها حياط نمي رفت چون هواي سرد نبايد توي ريه اش مي رفت البته مامور راهروش كرده بودند وقتي رفتيم هلال احمر اونجا مادري بود كه دخترش رو اورده بود او هم سوخته بود و جاش گوشت اضافه اورده بود گفت دكتر براش چسبي داده كه روي جاي سوختگي مي چسبوني و شش ماه كنده نميشه و روش هست حتي وقتي حمام كني به عليرضا چندين بار گفتم هر چند ماه يكبار باز مي گفتم اقلا مي شد روي دستاش بزني اما عليرضا مي گفت نه موقعی که تصادف کردیم علیرضا ۱۱ سالش بود قبلش هم دوبار در بیمارستان بستری شده بود دوتا ده روز ،یکبار برای آسم یکبار برای منتژیت ،٤ سالش بود خيلي سرما ميخورد و مريض مي شد بيمارستان كودكان با بانك سپه قرار داد داشت براي همين اصولا مي برديم درمانگاه بيمارستان كودكان خیابان طالقاني اونجا خانم دكتري بود عليرضا رو معاينه كرد مشكوك شد گفت نافت رو نگاه كن به سختي نگاه كرد گفت نمي تونم و گردنش درد اومد آزمايش نوشت و گفت ممكنه مننژيت باشه عفونت گلوش و سينوسها زده به مغزش ديگه سريع برديم بيمارستان كودكان مفید، نمي دونم چرا شايد چون اين بيمارستان كودكان نظرمون بودخیلی پولکی هستند و الكي بستري مي كنندوصادق رو يكبار الكي ميخواستند بستري كنند كه يواشكي در رفتيم می خواستند آب نخاع کمرش رو بگیرند دلش درد می کرد آزمایش خون دادند خلاصه اومدیم خونه و بهتر شد شايد براي همين برديم مفيد اونجا دولتي بود و ميخواستند به دانشجوها چيز ياد بدهند گفتند سريع بايد آب نخاعش رو بگيريم و آزمايش کنیم ،خُب اگر مننژيت بوده درمان مي كردند چرا اب نخاع كمرش رو گرفتند مي دونيد چطوري اب نخاع رو گرفتند؟نبايد اجازه مي داديم،اگه تنها بودم اجازه نمي دادم اسم مننژيت اومدم ترسيدم خيليها با بيماري مننژيت مردند ، با آمپولي بزرگ كه سوزنش به كلفتي ميخ بود فرو كردند در مهره ي كمرش،تو راه كه داشتيم مي رفتيم بيمارستان ناهارنخورده بوديم بعد از بستري بچه همسرم رفت دوتا ساندويج گرفت كه من اصلا نتونستم بخورم عليرضا موقع بستري شدن ٢٣ كيلو بود در بيمارستان به ١٦ كيلو رسيد كمرش شديداً درد ميكرد و مدتي دولا دولا راه مي رفت ده روز در بيمارستان بود و سرم تو دستش كه مرتب بهش انتي بيوتيك تزريق مي كردنداما نبايد اجازه ميداديم اب نخاعش رو بگيرند تا ماهها از كمر درد نمي تونست سر سفره غذا بخوره و غذاش رو مي گذاشت توي سيني و ميرفت به پشتي تكيه مي داد تا غذا بخوره بايد مي گفتيم بنا رو بزاريد بر اينكه مننژيت هست و درمان كنيد اينكه با ميخ تو كمرش بزنند اينكه بچه دولا دولا راه بره اينكه تو يك هفته وزنش هفت كيلو كم بشه و بشه ١٦ كيلو لازم نبود کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
روانشناسی
📚 داستان پسری به نام شیعه #قسمت ۳۴ 🌹 محمد گفت : 🌹 او بوده که به حکومت ، 🌹 گزا
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۳۵ 🚥 محمد در حال صحبت کردن بود 🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد . 🚥 یکی از دوستان ، وحشت زده آمد و گفت : 🌹 همه فرار کنید . 🇮🇷 گفتم : چی شده ؟! 🌹 گفت : مامورین حکومتی و آلمانی ها ، 🌹 به ما حمله کردند . 🚥 من و محمد را ، از در پشتی ، فراری دادند . 🚥 و با سرعت ، 🚥 به طرف سفارت ایران حرکت کردیم . 🚥 و با اولین پرواز ، به ایران برگشتیم . 🚥 تصمیم گرفتم به جای اینکه ، 🚥 خودم تنها به مناظره ادامه دهم 🚥 که معلوم نیست زنده می مانم یا نه 🚥 حداقل ده نفر را به شاگردی بگیرم 🚥 و آنها را در فن مناظره ، قوی کنم 🚥 که اگر بلایی سر من آمد 🚥 لااقل یک نفری باشد تا راه مرا ادامه بدهد 🚥 در اولین فرصت ، 🚥 مدرسه فرق و مذاهب تاسیس کردم 🚥 و در طول دو سال ، 🚥 بیست شاگرد برای مناظره با انواع مذاهب ، 🚥 تربیت کردم . 🚥 که از میان آنها ، سه نفر قوی تر بودند . 🚥 آن سه را به قم فرستادم 🚥 تا اطلاعات خود را افزایش دهند . 🚥 چند روز دیگر ، عروسی خواهرم هست 🚥 هیچ وقت ، به اندازه امروز ، 🚥 خوشحال و خندان نبودم . 🚥 خوشحالم از اینکه ، به قولم عمل کردم 🚥 و مراقب آبجی بودم . 🚥 پدر ، به شهر رفته بود تا وسایل بخرد 🚥 رفتم به اتاق خواهرم ، سر بزنم . 🚥 دیدم دارد گریه می کند . 🚥 کنارش نشستم 🚥 گفتم چی شده عزیزم ؟!! 🚥 ناگهان بغلم کرد و زار زار گریه کرد 🚥 و با گریه گفت : دلم برای مامان تنگ شده 🚥 هر عروسی دوست داره ، مادرش کنارش باشه 🚥 ولی من کسی رو ندارم 🚥 من خیلی تنهام 🚥 من هم ناراحت شدم . 🚥 بغض چند ساله ام را شکستم و گریه کردم 🇮🇷 گفتم : من هم دلم برای مادر تنگ شده 🇮🇷 ولی تو غصه نخور عزیزم 🇮🇷 گریه نکن گلم ، من همیشه کنارت هستم 🇮🇷 همه ما کنارت هستیم 🇮🇷 تو هیچ وقت تنها نیستی ... 🚥 با کمک دوستان و همسایه ها ، 🚥 خانه و کوچه را ، چراغانی کردیم . 🚥 وسایل پذیرایی را ، تدارک و مهیا نمودیم . 🚥 که ناگهان ، چند ماشین غریبه ، 🚥 کنار خانه ما ، توقف کردند . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
هدایت شده از روانشناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیر مدرسه سگ به بغل میاد. انتقادی وارد به آموزش پرورش و مدارس. خانم دکتر معصومی ما معلم ها اعلام می کنیم یک وزیری می خواهیم که مدل قرآن، آموزش و پرورش را اداره کند. به کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری، تربیت فرزند و رشدفردی وسیاست‌های زنانه ارتباط موفق و سفرهای پرماجرا و عزت نفس استادشجاعی بپیوندید👇 @Ravanshenasee
✍اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید! اگر هر روز شارژش میکردید باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید پایِ صحبت‌هاش می نشستید پیغام‌هایش را دریافت میکردید پول خرجش میکردید دورش یک محافظ محکم میکشیدید در نبودش احساسِ کمبود میکردید حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود حتی، مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید همیشه و همه‌جا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی‌ الانم که گوشی ها لمسی شده... اگر همونقدر که گوشی رو لمس میکنید همسرتون رو نوازش بکنید کلی خوشبخت می شوید و همیشه، بجای این همراه، اون همراهِ اولتان بود…. مهارت_زندگی به کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وسیاست‌های زنانه و تربیت فرزند و رشدفردی و ویسهای ارتباط موفق و سفرهای پرماجرا و عزت نفس از استاد شجاعی بپیوندید👇 @Ravanshenasee
هدایت شده از روانشناسی
✍اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید! اگر هر روز شارژش میکردید باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید پایِ صحبت‌هاش می نشستید پیغام‌هایش را دریافت میکردید پول خرجش میکردید دورش یک محافظ محکم میکشیدید در نبودش احساسِ کمبود میکردید حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود حتی، مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید همیشه و همه‌جا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی‌ الانم که گوشی ها لمسی شده... اگر همونقدر که گوشی رو لمس میکنید همسرتون رو نوازش بکنید کلی خوشبخت می شوید و همیشه، بجای این همراه، اون همراهِ اولتان بود…. مهارت_زندگی به کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وسیاست‌های زنانه و تربیت فرزند و رشدفردی و ویسهای ارتباط موفق و سفرهای پرماجرا و عزت نفس از استاد شجاعی بپیوندید👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞شوهرم فیلم‌های پورن می‌بینه. من نمیتونم با اونها رقابت کنم... مسلمان و غیر مسلمان ندارد همه از اسیب‌های آزادی و هرزگی رنج می‌برند اشک‌های یک‌زن غربی وقتی شوهرش درگیر یک‌گناه نا بخشودنیست. به کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وسیاست‌های زنانه و تربیت فرزند و رشدفردی و عزت نفس بپیوندید👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفاقت با معصومین و امامزادگان و ... نمی‌تونه نجاتت بده مگر در یک حالت‼️ کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت ۳۲ که با حضور خدا قابل تحمل می شد نبايد اجازه ميداديم آب نخاعش رو بگيرند تا ماهها از كمر درد نمي تونست سر سفره غذا بخوره و غذاش رو مي گذاشت توي سيني و ميرفت به پشتي تكيه مي داد تا غذا بخوره بايد مي گفتيم بنا رو بزاريد بر اينكه مننژيت هست و درمان كنيد اينكه با ميخ تو كمرش بزنند اينكه بچه دولا دولا راه بره اينكه تو يك هفته وزنش هفت كيلو كم بشه و بشه ١٦ كيلو اينكه نتونه وسط اتاق ده دقيقه بشينه براي مادر سخته اما تمام اينها رو طوري رفتار مي كردم كه انگار مهم نيست و طبيعيه و به زودي اين روزها تمام ميشه آه و ناله و دلسوزي و آخ و اوخ نمي كردم در مورد اين مسايل براي كسي حرف نميزدم تا بچه فكر كنه اتفاقي افتاده و مهمه اين ده روز بايد مدام بيمارستان مي بودم بدون جايي براي استراحت فقط شبها ١/٥-٤/٥ كنار تختش روي زمين يادم نيست پتو يا ملافه اي پهن مي كردم و قاچاقي مي خوابيدم هم بايد مي بوديم و قاچاقي بوديم روز پنجم اسهال شديد گرفتم روز ششم حالم بد شده بود و ديگه نمي تونستم روي پا باشم مي رفتم تو تخت عليرضا مي خوابيدم كنارش ديواره ي كوتاهي داشت پرستارها بار دوم كه منو ديدند اعتراض كردند گفتند مريضي يا همراه؟ گفتم حالم خوب نيست گفت برو كسي ديگه بياد و زنگ زدم خواهرم بياد حال عليرضا بهتر بود خاله ي همسرم براش ماشيني آورده بود جيپ و عقب مي كشيدي ميرفت جلو مي دونيد چند پولش بود؟ ٤٠٠ تومان ٦٠٠تومان كمتر از هزار تومان ماشينه خيلي عالي و قشنگ بود و پر قدرت از فروشگاه بيمارستان خريده بودند منم براش يك مدل ماشين كوكي خريده بودم اونجا در اتاق بچه اي بود كه عليرضا سرم به دست مي نشست روي جاپايي تختش و كمي با اون پسر بازي مي كردند خواهرم اومد و من رفتم رفتم خونه ديدم واي چه خونه اي ميخواستم بشينم زار زار گريه كنم در بيمارستان چون ميخواستم بيمارستان بمونم مريضيمو پنهون كرده بودم نشون نمي دادم خيلي حالم بده از پا در اومده بودم حتي توان نشستن هم نداشتم چه برسه به كار كردن خلاصه دارو خوردم حمام رفتم و خونه رو با كمك صادق رو به راه كردم شايدم فرداش روبه راه كردم فرداش كسي ديگه اي رفت و من روز هشتم رفتم خواهرم گفت عليرضا از من سوْال كرد كه چند روزه ديگه بايد بيمارستان باشم گفتم ٤ روز ديگه عليرضا خوشحال شد و گفت اخ جون چه خوب و كلي خوشحال شد خواهرم گفت كسي ديگه بود ناراحتي مي كرد گريه ميكرد غر ميزد كه چقدر دير !! خسته شدم و..اما اين گفت اخ جون و خوشحال شد خيلي اخلاقش خوبه مدام سُرُم توي دستش بود شرايطي رو گذرونده بود كه در ٤-٥ روز اول هفت كيلو كم شده بود کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 ۳۶ 🚥 یکی از شاگردان من ، که او را به قم فرستادم 🚥 از یکی از آن ماشین ها پیاده شد . 🚥 به هم سلام کردیم 🚥 و همدیگر را در آغوش گرفتیم . 🚥 آنها را به خانه خود دعوت کردم 🚥 و از آنها پذیرایی نمودم . 🚥 چند مسئول دولتی و چندتا روحانی بودند . 🚥 یکی از آنها به نام حاج آقای اکبری گفت : 🌼 بابت اینکه مزاحم شدیم ، عذر می خواهیم 🌼 ولی باید می آمدیم 🌼 چون به شما نیاز داریم 🌼 پادشاه قطر ، 🌼 از تمام مذاهب اسلامی دعوت کرده 🌼 تا نمایندگانی به قطر بفرستند 🌼 و دلایلی بر حقانیت مذهب خود عرضه کنند . 🌼 ما هم ، تا چند روز پیش ، 🌼 دنبال کسی می گشتیم تا این وظیفه مهم را ، 🌼 که البته خطرناک هم هست ، تقبل کند . 🌼 تا اینکه شاگرد شما ، شیخ فاضلی ، 🌼 شما را به ما ، معرفی کردند . 🌼 ما هم خدمت شما رسیدیم 🌼 تا از شما خواهش کنیم 🌼 که به نمایندگی از مذهب تشیع ، 🌼 و به نمایندگی از همه ایرانیان ، 🌼 به این همایش تشریف ببرید . 🚥 بدون فکر کردن ، پیشنهاد آنها را قبول کردم 🚥 و قرار شد دو هفته دیگر ، پرواز کنم . 🚥 دو روز قبل از روز عروسی خواهرم ، 🚥 دو نفر با موتور ، کنار خانه ما ایستادند . 🚥 همسایه ها ، در حال تمیز کردن خانه بودند 🚥 یکی از آن موتور سواران ، 🚥 اسلحه خود را درآورد و به طرف مردم گرفت 🚥 اما خدارو شکر ، اسلحه اش گیر کرد 🚥 و شلیک نکرد 🚥 مردم به طرف آنها دویدند . 🚥 آنها نیز مجبور شدند فرار کنند . 🚥 پدرم گفت : 🌷 اینها هر کی باشند ، باز هم می آیند 🌷 پس بهتر است که به پلیس اطلاع دهیم 🚥 روز عروسی فرا رسید 🚥 حاج علی ، همسایه ما ، 🚥 با کلانتری هماهنگ کرده بود 🚥 که مراقب عروسی باشند 🚥 چندتا از جوانان محله نیز ، 🚥 روی پشت بام ها رفتند 🚥 و به نوبت نگهبانی می دادند 🚥 تا امنیت عروسی را تامین کنند . 🚥 خواهرم با لباس عروس آمد 🚥 چقدر لباس عروس حجابی ، 🚥 و چادر سفید عروسش ، 🚥 بهش می آمد . 🚥 مثل ماه شده بود 🚥 خیلی زیبا شده بود . 🚥 ناگهان یاد مظلومیت مادرم افتادم 🚥 جای خالی مادرم ، در این روز زیبا ، 🚥 کاملا احساس می شد 🚥 آرام و بی صدا ، از گوشه چشمم ، 🚥 اشکم می ریختم . 🚥 و شکر خدا ، 🚥 عروسی به خوبی تمام شد . 🚥 آخر شب ، مهمان ها ، در حال رفتن بودند 🚥 که ناگهان دو موتور سوار ، 🚥 سر کوچه ما ایستادند 🚥 و یک نامه به یکی از بچه های همسایه دادند 🚥 تا به دست من برساند 🚥 وقتی آن را خواندم ، 🚥 احساس ضعف و ناتوانی کردم 🚥 همه بدنم به لرزه افتاد 🚥 پاهایم ، دیگر قدرت نداشتند 🚥 دنیا را تیره و تار دیدم 🚥 و ناگهان بی حال ، بر زمین افتادم . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee