eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 25_23 🦋 حدود بیست و دو ماه از تولّدش می گذشت که باز آثار بارداری در من پیدا شد وچون با تولّد محمّد حسین به آرامش😊رسیده بودم،نسبت به این اتّفاق عکس العمل خاصّی نشان ندادم،زیرا او کودکی زیبا😍،جذاب و آرام بود. آن جمله همسرم:《هنوز تا دوازده راه داری》در ذهنم بود. اگرچه میدانستم او به شوخی گفت، امّا به استناد اینکه نیمی از هر شوخی جدّی است، به تن دادم. آن زمان اعتقاد به پیشگیری از بارداری بین مردم رایج نبود،من هم راضی بودم به رضای حق. آن روز نزدیک آمدن همسرم،سماور را روشن کردم تا چای☕️ دم کنم. در ذهنم مرور می کردم که چگونه این خبر را به او بدهم. بسیار منتظر دیدن عکس العملش بودم. چیزی نگذشت که از راه رسید. 🏡خانه ما بزرگ بود و بچّه ها معمولاً در اتاق ها یا زیر زمین مطالعه📖 می کردند و در حیاط خانه🌿🌳 که برای آن هاتفریحگاه و تفرّجگاه بود، بازی می کردند. او طبق معمول کنار سماور نشست و منتظر چای شد. چای را که برایش ریختم،گفتم:《آقا غلامحسین! یک خبر بهت بدم؟☺️》 با لحنی مهربان گفت:《بفرما خانم! انشاءالله خیره》. گفتم:《یادت می آید روزی که محمّد حسین را باردار شدم، چقدر اعصابم بهم ریخته بود؟》 گفت:《بله! دقیقا یادم هست.》 گفتم:《یادت می آید شما به من چه گفتی؟》 گفت:《من زیاد با شما حرف زدم و میزنم،برو سر اصل مطلب.》 گفتم:《هیچی! یک همراه و حامی برای محمّد حسین توراه دارم.》 همچنان که چای را در نعلبکی ریخته بود و نوش جان می کرد، گفت:《راست می گویی؟!😁》 با گفتن این کلمه شروع کرد به سرفه زدن،مبهوت شد. گفتم:《مراقب خودت باش! چه خبر است؟》 گفت:《الحمدلله!》 در همین هنگام صدای محمّد حسین بلند شد، من به طرفش رفتم و غلامحسین را تنها گذاشتم. دوران بارداری به هر ترتیب بود گذشت. من نزدیک سی و شش سال از عمرم می گذشت. با اینکه در رفاه نسبی بودم، امّا توان جسمی ام، به سبب تعدّد زایمان ها، کم شده بود، ولی شکر خدا دهمین فرزندم به نام "محمد هادی" به سلامتی به اعضای خانواده پیوست تا در دوران سختی و خوشی، همراه و یاور محمّد حسین باشد. اینقدر عزیز و دوست داشتنی بود که به دنیا آمدن برادرش اورا از آغوش من جدا نکرد. او از همان کودکی،آرام و خلّاق بود و لبخند های ملیح و شیرینش هنوز در ذهنم ماندگار است. محمّدحسین پنج سال داشت که آخرین فرزندم"نعیمه" به دنیا آمد.... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 27_25 🦋 تعدّد بچّه ها، هیچ زمان از بار تربیتی آن ها کم نمی کرد. من با جدّیت به تحصیل بچّه های بزرگ تر رسیدگی می کردم و از آن ها میخواستم تا کوچک تر هارا در انجام تکالیف کمک کنند.✏️ هم چنین نسبت به های_دینی آن ها بی تفاوت نبودم. به دختر ها از همان کودکی نظافت منزل،آشپزی،رعایت 🧕 و احتراز از نامحرم را یاد دادم و آن ها این امور را به شایستگی انجام می دادند. حیاط خانه ما با وسعت و چشم اندازی بسیار زیبا وجذّاب🌳 تفرّجگاه و تفریحگاه خوبی برای بچّه ها بود. این امر باعث شده بود تا آن ها دنبال بازی های کوچه و خیابانی نباشند ودر کنار من و در محیط کنترل شده خانه رشد کنند.👌 پسرها فوتبال⚽️ را دوست داشتند،امّا همسرم به دلیل جوّ نامطلوب حاکم بر فضاهای ورزشی، اجازه حضور در باشگاه و سالن را کمتر به آن ها می داد. آن ها نیز کاملاً از پدر اطاعت می کردند و به تصمیماتش احترام می گذاشتند. به همان حیاط خانه و بازی هایی، از قبیل: هفت سنگ،گل کوچک و دوچرخه سواری🚴‍♀ قناعت می کردند و هیچ گاه اعتراض نداشتند، چون از ابتدا با همین شیوه و روش پدر عادت کرده بودند. آن روز، من و غلامحسین لب حوض نشسته بودیم و بچّه ها سرگرم بازی بودند. به او گفتم:《آقا! دقّت کردی چقدر بچّه ها با هم تفاوت های فردی دارند؟》 گفت:《بله! این طبیعی است...خداوند پنج انگشت را مثل هم نیافریده است.》 گفتم:《امّا این پنج انگشت در کنار هم یک عضو واحد را می سازند. خدا کند که دست به دست هم دهند و من و شما را سر فراز کنند.》 گفت:《الحمدلله! هیچ کدام بیراه نرفته اند.》 و اضافه کرد که"فرزند اهل، هرچه بیشتر بهتر، ان شاءالله سرافراز می شوی". گفتم:《در بین بچّه ها، هوش و ذکاوت محمّد حسین توجّه مرا به خود جلب کرده است و محمّدحسین را از دیگر بچّه ها متفاوت تر می بینم.》 خندید:《بین بچّه ها تفاوت نگذار خانم!☺️》 گفتم:《تفاوت نیست، خدا می داند همه شان را دوست دارم، امّا محمّدحسین چیز دیگری است، حالا می بینی》. *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگی نامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔶 تولـــد (به روایت مادر) صفحات 29_27 🦋 مهرماه ۱۳۴۶ بود که همسرم دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه ارباب زاده🏫که خودش مدیرآن بودثبت نام کرد. ظهر☀️که برگشت ازاوپرسیدم: "تنهاآمدی؟" گفت :"بله! قرار بود کسی همراهم باشد؟" با نگرانی گفتم :"بله! بچه ها مگر توی مدرسه شما نبودند؟خب ماشین 🚗داشتی بچه ها را هم می آوردی." گفت: "چنین قراری نداشتیم من صبح که می رفتم تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید همراه برادرش این راه را پیاده طی کند." به او و حرف هایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم . بعد گفت: "الان هم چیزی به آمدنشان نمانده است زنگ تعطیلی خیلی وقته که زده شده. من دیرآمدم توی مدرسه؛ کمی خرده کاری داشتم." او درست گفت چیزی نگذشت که محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته وارد خانه شدند. محمدحسین سریع به طرفم آمد: "مادر! چرا وقتی پدر ماشین دارد، ما باید پیاده بیاییم؟" گفتم: "این سوال را ازخودش بپرسی بهتر است." شاید هم حس مادری ام میگف اورا به سوی پدر روانه کنم تا شاید عقیده اش را تغییر دهد. بعدـمحمدحسین را صدا زدم :"پدرت پاسخ قانع کننده ای برای کارهایش دارد! حتما از خودش سوال کن." ناهار که خوردیم، محمدحسین کنار پدرش نشست و با قیافه ای حق به جانب از او پرسید: "پدر چرا امروز ما را با؛ماشین به خانه نیاوردی ؟این مسیر طولانی است؛ ما خسته شدیم ." پدر او را در آغوش کشید و بوسید: "بخاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند.. این کارخوبی نیست که جلوی آن ها شما هرروز و هرلحظه با پدر باشی! بردن شما با ماشین به مدرسه وجهه خوبی ندارد و باعث تبعیض بین دانش آموزان میشود و این تبعیض ازتاثیرکلامم به عنوان یک معلم میکاهد. به خیلی ازبچه ها گفتم بارها گفته ام که من جای پدر شما هستم و شما مثل فرزندانم هستید! پس باید این را عملا به آن ها ثابت کنم آیا به نظرتون من کار بدی کردم؟" محمدحسین کمی فکرکرد: "پدرشما کار خوبی کردید." این را گفت وبه طرف حیاط خانه دوید.. *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
🍃🌸 🌸🍃 یکی از همراهان امام خمینی( ره) میگوید: روزی که از نجف عازم کویت شدیم، صبح ساعت چهار حرکت کردیم شاید هم زودتر. بعد از آن همه گرفتاریها حدود ساعت دوازه، امام در هتل بصره استراحت کردند. دو ساعت نخوابیده بودند که ساعتشان زنگ زد و بیدار شدند و خواندند و بعد هم نماز صبح." 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ «سلامٌ عَلی» آسمانِ نگاهٺ «سلامٌ عَلی» نورِ در سجده گاهٺ «سلامٌ عَلی» جاده و گرد ميدان بر آن سيصد و سيزده مردِ راهٺ 🌼 🍃 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴یه فرمول جالب برای اینکه بدونیم فلان جزئه قرآن ... تو صفحه چنده؟ 🔴تاحالا شده لازم بشه بدونین هر جزء قرآن تو صفحه چنده؟؟؟! خب حالا من بهتون میگم😊 🍒فرض کنیم میخوایم جزء ۸ رو ببینیم از کدوم صفحه شروع میکنه 🍒از ۸ یه عدد کم میکنیم میشه ۷ حالا ۷ رو ضرب در ۲ میکنیم میشه ۱۴ اون ۲ رو میزاریم بغل ۱۴ میشه، ۱۴۲ 🍒پس جزء ۸ از صفحه ۱۴۲ شروع میشه به همین راحتی😊 🔴حالا یکی دیگه رو امتحان کنیم مثلا جزء ۲۱ ۲۱-۱=۲۰ ۲۰×۲=۴۰ ۴۰۲ 🔴پس جزء ۲۱ از صفحه ۴۰۲ شروع میشه... خوب بود!؟؟ 🔴به دوستاتون هم بفرستین به مناسب ماه مبارک رمضان😊🌹 پيشاپيش ماه رمضان مبارک التماس دعا✨ @Ravie_1370🌷
♥️💌 🌙 حاج‌قاسم♥️ می‌گفت: اگر ‌تمام‌ علمـاێ‌ جهان ‌یک ‌طرف ‌باشند و مقام‌معظم‌رهبری ‌یک‌طرف ،‌مطمئنا‌ من ‌طرف آیت‌الله‌خامنه‌ای‌ می‌روم" فاتح‌ قلوب قاسم‌سلیمانی به‌روح‌او‌وتمامی‌پاکان‌صلوات:) @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حریرچی: مقام معظم رهبری گفته‌اند منتظر واکسن داخلی می‌مانند 🔹به ایشان پیشنهاد تزریق واکسن آنفلوآنزا داده شد که پرسیدند مگر همه زده‌اند که من بزنم @Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران ابتدایی(به روایت مادر) صفحات 29-30 🦋 بعدازآن روز-حسین ومحمدرضااین راه نسبتا طولانی را پیاده طی می کردند. یک سال گذشت که محمد هادی درهمان مدرسه شروع به درس 📚خواندن کرد. تفاوت سنی آن هاکمترازدوسال بود.حالااوراه مدرسه 🏫تاخانه🏡وبالعکس رابا-حسین می آمد.آن دومعمولاباشیطنت های کودکانه و بازی،، این مسیررابرای خودشان کوتاه می کردند. یادم می آید یک روزسردزمستانی❄به محض اینکه دررابازکردم دوتایی سراسیمه واردخانه🏡شدند.خودرادرآغوشم انداختند. اینقدردویده بودند که رنگ به رخسارشان نمانده بود.صدای تپش قلبشان🧡به گوش میرسید.نسیم سردزمستانی نوک دماغشان راقرمزکرده بود. ازآن هاپرسیدم :《چی شده؟چرااینقدرآشفته اید؟》 -حسین گفت:《نیمه های راه مدرسه بودیم که یک سگ🐕ولگرددنبالمان افتادنزدیک بود به ما حمله کند،تا همین نزدیکی های خانه تعقیبمان کرد،باتمام توان این مسیررادویدیم.》 هردورادرآغوش گرفتم وبوسیدم:《سریع برویدداخل اتاق و پای بخاری دست وصورتتان را گرم 🔥کنید،امایادتان باشد وقتی سگی 🐕رامی بینیداگرفرارکنید،بیشتردنبالتان می آید.》 بعدازدقایقی هردوفراموش کردن چه اتفاقی برایشان افتاده است،زیراازاین دوموارد،یکی دوبارهم پیش آمده بود همین امر سبب شده بود آن هاشجاع ونترس باربیایند........... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران راهنمایی(به روایت مادر) صفحات ۳۲_۳۱ 🦋 صبح جمعه که ما مشغول پختن نان🍞بودیم، دوباره سروکله اش پیدا شد. پدرش به اوگفت:《 ! تو به عنوان یک شیعه از البلاغه ،تفسیر قرآن و رساله چی می دانی؟》 اومیخواست غیرمستقیم هوش و استعداد محمدحسین را به این سمت و سو سوق دهد، اما با کمال تعجب محمدحسین چیزهایی گفت که موجب حیرت من و پدرش شد. وقتی او حرف هایش تمام شد و رفت ، من به غلام حسین گفتم: 《آقا! یادت هست چندسال پیش توی همین حیاط لب حوض چی گفتم؟》 آن روز غلام حسین اقرار کرد که محمدحسین نسبت به سایر فرزندانش برتری دارد.👌 هرچه زمان بیشتر می گذشت، علاقه من به او بیشتر میشد. رفتار و کردارش آن قدر بامحبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته او بودند.🤗 نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقت ها به دلم می افتاد که او نیست........... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷