eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
زيباي يك رزمنده برای نسلهای بعد 💢ما می خواستیم محکوم تاریخ نشویم و نسل بعد ما را نداند و جنگ آمد ... میدانی چه میگویم؟؟ آری جنگ آمد. ما به دنبال جنگ نرفته بودیم🚫 او آمد 🔰تعدادی از ما تحت امر امام و ولی مان جنگیدیم👊 شدیم. عده ای رنگ رزمنده گرفتند. عده ای نیز رنگ رزمندگی به خود پاشیدند. و تعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و جنگ شدند. عده ای . عده ای . اما یا ز برتن یا داغ بر دل و عده ای نیز داغ بر پیشانی زدند. ↫عده ای ↫عده ای مظلوم ↫عده ای مغموم ↫وعده ای نیز مذموم 💢تعدادی آمده بودند تا بروند. قرار را بر گذاشته بودند. عده ای نیز آمده بودند تا بمانند. چاره ای نبود. شهیدی گفته بود: "از یک طرف باید بمیریم تا آینده شهید🌷 نشود و از طرفی باید شویم تا آینده زنده بماند. 🔰عده ای آمده بودند تا از خود بکشند. عده ای تا حساب های خود را تسویه کنند. عده ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند👌 عده ای نیز حساب باز کردند. عده ای نیز آمده بودند تا حسابی آدم شوند. عده ای آمدند تا بی پیکر شوند ... عده ای نیز تراش عده ای نیز پیکره ی یک "بت" عده ای ویلچری♿️ تعدادی ویلایی عده ای حاضر✌️ تعدادی ناظر قومی نیز 💥واما.. 💢دیوانگی ما با جنگ مصادف شد. در ما میل به زیستن زنده بود. حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت. اما جنگ آمده بود.چه باید میکردیم؟ آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم⁉️ ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم. اما نزدیکتر از دور بود. 🔰جنگ بود. باید این نزدیک را پاسخ میدادیم و نزدیکمان دور شد و دور و دور و دور به ساعات ۸ سال باید میرفتیم به دنبال این . مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم❓ 💢برای ما هم عزیز بود. از توپ وتفنگ و ترکش💥 میترسیدیم. باید جرأت می یافتیم. عشق و عاشقی و معشوقه را به امید از تمامی عاشقان ومعشوقانی مانند شما رها کردیم ...و رفتیم ...چه باید میکردیم؟ 🔰ما بدنبال شدن نرفتیم🚷 خواستیم محکوم تاریخ آینده نشویم. خواستیم فردا از نگاه تیز و شماتت بار شما فرار نکنیم. ما خونخواری نیاموخته بودیم. باور کن از رنگ خون میترسیدیم. اما به رفتیم. خونخواهی سرهای به ناحق بریده شده. مگر چه باید میکردیم؟؟؟ 💢از جنگ به بعد شکل عاشقی مانیز تغییر کرد. ما با دلتنگی و دلبستگی به محبوبه های شب♥️محبوبه های شب عملیات. محبوبه های جا مانده در ارتفاعات میمک، قلاویزان "ماووت" و جاماندگان در زیر خاک ریزهای و رفیقان رفته تا دهانه ی خلیج و نبرد های نابرابر جبهه ها 🔰باور کنید قطار قطار رفتیم👥 واگن واگن برگشتیم جوان رفتیم پیر پیر برگشتیم راست راست رفتیم شکسته شکسته🥀 بر گشتیم گروه گروه رفتیم.دسته دسته برگشتیم دسته دسته رفتیم، برگشتیم 💥اما 💢آری من و تو حق داریم همدیگر را نشناسیم. از دو نسل ، دوستان ما آنسوی دردها ورنج ها به ساحل و ما این سمت چشم دوخته به افق های نامعلوم😭 🔰راستی اگر نمیرفتیم چه میکردیم⁉️ باور کنید ما هم دل داشتیم😢 ↵با دل رفتیم، بیدل برگشتیم ↵با رفتیم، با بار بر گشتیم ↵با پا👣 رفتیم، بی پا برگشتیم ↵با عزم رفتیم، با زخم💔 برگشتیم ↵پر شور رفتیم، برگشتیم ⇜ما پریشانیم ...اما نه ⇜شکسته ایم ... اما نشسته نه❌ ⇜دلخسته ایم ...اما دست بسته نه 💢ما همان پیاده ایم. سواری نیاموخته ایم. سوای شما نیز نیستیم✘ ما همان دیروزی هستیم. تعداد ما میدانید در ۸سال چه تعداد بود؟ ۳ونیم درصد از جمعیت . اما مردم تنهایمان نگذاشتند. 🔰آری همه ی ما ۸ سال بودیم، با هم در کنار هم. هم بودی. آری همه بودند. نگاه محبت آمیز آن دوران به ما؛ هدایای مادران و پدران شما به جبهه♥️ گذشتن از شام شب و هدیه به جبهه. گذشتن از فرزند و اعزام فرزند دیگر. بمباران. تشییع رفیقان ما. دیدار وعیادت و دلجویی از جانبازان ما. 💢آری مردم بودند..ایستادند، مقاومت کردند👊 تلخی چشیدند اما به رخ ما نکشیدند. ما هنوز لقمه های سفره های شما هستیم که بیدریغ به سنگر های ماهدیه کردید. 🔰ما هنوز به آنسو و این سو بدهکاریم. طلبی نداریم❌ اما بدانید... قرار "دیروز" آنچنان بود. از امروز شرمنده ایم. ما غارت را آموزش ندیده بودیم. را تجربه کردیم. از امروز 😔 @shohadarahshanedamadarad
گمنام: 👌 🌹 همسر شهـــید مهدی باکری: خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت. خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم درست کردم. یاد رفت نمک بریزم. توی بشقاب خودم نمک می‌ریختم. مهدی هیچی نمی‌گفت. فکر کردم متوجه نشده. پرسیدم: «مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟» گفت: «نه». گفتم: «اما نمکش کمه». گفت: «غذاست دیگه. بی‌نمک هم می‌شه خورد». ❤️ نکات اخلاقی از نقل این خاطره: 1⃣ ایراد نگرفتن از چیزهای بی ارزش 2⃣ آشکار نکردن عیب دیگران تا خدای نکرده باعث خجالتش نشود 3⃣ تغافل (یعنی خود را به غفلت از دانستن عیب دیگران) 4⃣ اهمیت ندادن به مسائل کوچک مثل نمک غذا ⁦🥀 شهدا پیش بین 🌷@shohadarahshanedamadarad
# # اسم خیابانشون زیبا بود گفت خیابان همیشه خلوت بود یک روز حوصله کار نداشتم موندم خونه استراحت می‌کردم تا اینکه سر ظهر شد حوصلم سر رفت گفتم بروم تو کوچه بشینم وقتی تو کوچه نشسته بودم دیدم یک جوان رعنایی از ته خیابان به سمت بالا می آید ❣ تعجب کردم❗️❗️❗️❗️ این جوان کیست❓ که در خیابان راه میرود و گاهی در آفتاب راه می رود و گاهی در سایه‌ای❤️کفش پایش در گرمای تابستان میسوخت💯 خیلی کنجکاو شدم ❌ تا ببینم این جوان کیست وقتی که نزدیک شد دیدم که این جوان را می شناسم نزدیک رفتم و سلام علیکم کردم گفتم فلانی چرا کفش نپوشیدی کفشاتو کجاست چیزی نگفت من خیلی اصرار کردم که کفشاتو چیکار کردی گفت از مسجد داشتم می آمدم بیرون یک نفر جلوی مسجد داشت پول جمع کردن � کفش بخرد من دست در جیب خود کردم دیدم پولی همراه ندارم بهش گفتم شرمنده پولی ندارم ببخشید کفش‌هایم را درآوردم بهش دادم وقتی این را گفت خیلی متاثر شدم رفتم تا برایش دمپایی بیاورم گفت خداحافظ من رفتم گفتم صبر کن صبر کن کفش بیارم و نموند رفت هادی # اسماعیل پیش بین @shohadarahshanedamadarad
پاوه که بودیم، حاج احمد صبح‌ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر می‌برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می‌رفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برف‌ها سُر می‌خوردیم و ده دقیقه‌ای برمی‌گشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از آنها پذیرایی می‌کرد. یک‌بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه.» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمی‌دیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز». سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژی‌ام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمی‌تونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمی‌تونم»، والله نمی‌تونم»، بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم! ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟»، گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!» پیش بین @shohadarahshanedamadarad❄️
موقع رفتن به من گفت فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم بقیه هم هستند چطور بهت بگم دوست دارم بقیه چی می شنوم من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم به همین گفتم پشت گوشی بگو یادت باشه من منظورت را میفهمم قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشد خوش آمد بود پله ها را می رفت پایین بلند بلند می گفت فرزانه یادت باشه یادت باشه هم لبخند می‌زدم می‌گفتم یادم هست سیاهکالی مرادی پیش بین @shohadarahshanedamadarad
گفتم: کاش میشد منم همراهت به جبهه بیام!😔 لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: هیچ میدونی سیاهی چادر تو از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟! همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿 ✍ : همسر شهید محمدرضا نظافت
🪴 یه مدت بود می دیدیم محمد دست از شیطنت هاش و سر از گوشی برداشته یک جلد کلام الله مجید مرتب دستشه و از تمام فرصت هاش در طول شبانه روز برای قرائت قرآن استفاده میکنه.. داخل مترو،سرکلاس،تایم استراحت و.. خیلی ها که گفتند به به چه پسری😁 ولی از اونجایی که من ایشون رو از نزدیک میشناختم گفتم برم بپرسم ببینم قضیه چیه! به محمد نمیخوره یک دفعه اینطور متحول شه...پرسیدم داستان چیه تو که ته ته پشتکارت شکستن رکورد توی بازی ساب وی بود.. گفت صادق خان قرآن برداشتم اونم چند تا.. گفتم چرا چند تا؟گفت خوبه دیگه تو نمیخوای؟گفتم نه بابا نصف نیمه میخونم رها میشه.. گفت حالا تو بگیر یه دونه من درستش میکنم😎آقا ما رو برد یک جایی پیش یک بنده خدای عزیزی بهمون گفتن این ختم قرآن به نیت فلانی فرزند فلانی اینم پاکت ۱۰۰ هزار تومان پول ناقابل بابت اجرت😂اونجا بود که تازه دوزاریم افتاد محمد الکی با خدا معامله نمیکنه😂تازه بماندبعد از اون قضیه از سهمیه‌ی من برای دریافت نماز و روزه قضای اموات هم استفاده میکرد ... : شهید ❤️ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌷 🌷 !! 🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می‌توانستی پیدا کنی. همیشه به من می‌گفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می‌کند. وقتی می‌خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره‌ها بلافاصله جابجا می‌شوند. چه بسا که خیلی‌ها هم مهره‌هایشان جابجا شد و خیلی‌ها زانودرد گرفتند. 🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید این‌قدر توان داشته باشند و توان رزمی‌شان بالا باشد که بتوانند به راحتی این‌ها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می‌دیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوان‌ها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه این‌ها از طریق خود سردار مقدم انجام شد. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم : فرمانده سردار ناصر شهسواری منبع: سايت نويد شاهد 🇮🇷 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹🌹🕊🕊🕊🕊🌹🌹 🌹🕊 🌹تولدحضرت فاطمه(س)بود.آقاسجاد مثل همیشه باروی خندون ازسرکاراومد. بعدازچنددقیقه گفت:خانوم اشکال نداره،توراضی هستی که من هدیه ای که پادگان برای روز زن داده،بدم به بنده خدایی که لازم داره؟گفتم نه چه اشکالی داره.من ازخدامه.من تازه چادرگرفتم فعلا لازم ندارم.من اون روزنپرسیدم چادر رو برای کی میخای،تااینکه بعدازشهادت همسرم،یکی ازدوستانش بهم گفت که موضوع چی بوده. 🌹گفت که تودانشگاهمون یک دختر خانم بود که حجاب خوبی نداشت.آقا سجادبه دوستش میگه برو بااین خانم صحبت کن ببین چراحجابش اینجوریه. همسرمربه دلیل حیای زیادخودش با دخترخانم حرف نمیزنه.دخترخانمم گفته بودبه دلیل مشکلات مالی نمیتونم چادر تهیه کنم.که اتفاقا همون روزچادر رو به ماهدیه دادن.آقاسجادهم همون روز چادر رومیبره برای این خانم وخداروشکر از اون روز تاحالااستفاده میکنن.خوشحالم که تونستم قدمی ناچیزبرای چادری شدن یه دختر مسلمان بردارم.انشالا حضرت فاطمه(س)ما روشفاعت کنن😔 ✍:همسر شهید 🌹شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۶سوریه عملیات آزادسازی نبل و الزهرا 🌹 ........🌹 🕊 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
(۲ / ۲) ! 🌷....او با اسرا مصاحبه‌هایی انجام می‌داد و خاطرات آن‌ها را در جنگ و جبهه یادداشت می‌کرد. من خاطرات خود و داستان آن خلبان را برایش بازگو کردم. در سال ۱۹۸۷ (۱۳۶۶) نیز دو نفر از برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ملاقات ما آمدند و اطلاعاتی در رابطه با مدفن شهدای ایرانی در جبهه جویا شدند. من یک سری اطلاعات خصوصاً در ارتباط با آن خلبان را به انضمام نقشه محل حادثه و اطلاعات دقیقی که روی صفحه بزرگی ترسیم کرده بودم، در اختیار آن‌ها گذاشتم. ماه‌ها گذشت. روزی مسئول امنیتی اردوگاه به من اطلاع داد که با افرادی ملاقات خواهم کرد. او اسامی افراد مورد نظر را به من داد. به او گفتم: «هیچ کدام از این افراد را نمی‌شناسم.» او گفت: «بالأخره تو با آن‌ها ملاقات خواهی کرد.» یقین حاصل کردم که آن‌ها از مقامات ایرانی هستند. 🌷به او گفتم: «شاید آن‌ها دوستان من هستند و با نام مستعار و به عنوان مهاجر وارد ایران شده‌اند.» به هرحال آن شب را نخوابیدم و خاطراتی را که در مورد دوستان و آشنایانم به یاد مانده بود، مرور کردم. صبح روز بعد بهترین لباس‌هایم را پوشیده و خود را معطر کردم و به مطب اردوگاه اسرا که محل فعالیت روزانه‌ام بود، رفتم و بی‌صبرانه در انتظار ملاقات نشستم. ساعت ۹ بامداد برادر «میرزائیان» مسئول امنیتی اردوگاه با چهره‌ای بشاش ظاهر شد و گفت: «ملاقات کنندگان تو آمده‌اند.» به اتفاق او به دفترش رفتیم. در بین راه به من اطلاع داد که آن‌ها دو تن از برادران ایرانی هستند و به خاطر اطلاعاتی که چند ماه قبل در مورد آن خلبان شهید به سپاه پاسداران ارائه کردی این‌جا آمده‌اند. و اضافه کرد: «آن‌ها نگران به نظر می‌رسند و باور نمی‌کنند یک اسیر جنگی آن‌ها را از سرنوشت فرزندشان مطلع سازد.» 🌷لحظه‌ای بعد وارد دفتر مسئول امنیتی شدم و دو فرد میانسال را روبروی خود دیدم. سلام کردم و با آن‌ها دست دادم. اولی پنجاه ساله می‌نمود که خود را به عنوان پدر شهید و یک خلبان مفقودالاثر معرفی کرد. در چهره‌اش آثار ایمان و وقار به چشم می‌خورد. او گفت که مدیر یکی از دبیرستان‌هاست. فرد دوم چهل ساله نشان می‌داد و سرهنگ نیروی هوایی و شوهر خواهر همان خلبان مفقودالاثر بود. پدر خلبان در ابتدای سخن گفت: «طبق اطلاعاتی که شما در مورد یک نفر خلبان شهید به پاسداران انقلاب داده‌اید، آن‌ها منطقه را جستجو کردند و جسد خلبانی را یافته‌اند. به من گفته‌اند آن جنازه بنابر اطلاعات شما پسر من است، اما من هنوز جسدی را تحویل نگرفته‌ام. می‌خواهم ماجرا را از زبان شما بشنوم تا قلبم آرام گیرد و رنج و اندوه و نگرانی را که سال‌هاست در دل دارم، برطرف گردد.» 🌷من حادثه را با تمامی جزئیاتش شرح دادم. به محض این‌که صحبت‌هایم به پایان رسید. پدر فریادی زد و گفت: «او فرزند من است!» به گریه افتاد. تمامی حاضرین در اتاق به شدت متاثر شدند. خم شد تا دستم را ببوسد. دستم را به سرعت عقب کشیدم. شهادت پسرش را به او تسلیت گفتم. آن مرد درحالی‌که اشک چشمانش را پاک می‌کرد از صمیم قلب از من تشکر کرد و گفت: «خوشحالم از این‌که پسرم به فیض شهادت رسیده است.» از آن‌ها خداحافظی کردم و درحالی‌که صدام و اربابان او که مسبب این همه کشتار و ویرانی بودند را لعنت می‌کردم، به اردوگاه اسرا برگشتم. : پزشک اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی 📚 کتاب "هنگ سوم" خاطرات یک پزشک اسیر عراقی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌷 : .... 🌷حدود ۲۰ - ۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقی‌ها یکی از بچه‌ها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه این‌ها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.» با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز می‌داد و تانک را به جلو و عقب می‌برد. ناگهان.... 🌷ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «این‌ها را نکشید لازم‌شان داریم.» بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردندمان خط دوم. آن‌جا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟» آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمده‌ام تا با کفار بجنگم.» از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟» سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت: ـ آمده ام با شما بجنگم. افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک. 🌷سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟» او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمده‌ام.» فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟» گفتم: «برحسب وظیفه‌ام آمده‌ام.» بهم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آن‌ها – هم از خدا خواسته – مثل سگ‌های شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا می‌توانستند زدند. از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم. 🌷عراقی‌ها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون این‌که حتی یک قطره آب به ما بدهند. ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابه‌ای که با آن می‌رفتند توالت، برای ما آب گرم می‌آوردند که آن هم به ما نمی‌رسید. : آزاده سرافراز علیرضا بُستاک منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌ دیدین تصورش هم وحشتناکه! ✅ امنیت اتفاقی نبوده و نیست https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🍂🌸 شهادت پس از اقامه نماز پدر نحوه شهادت مهدی را از زبان يكي از همرزمانش اين‌گونه بازگو ميكند: 👇 «‌‌يك گروه ۵ نفره بودند در شهر حلب. ۳ تا سوری و ۲ تا ايرانی ؛ مهدی و ميثم. بعد از سحر راهی می شوند. 🌱 موقع اذان، مهدی ميخواهد نماز بخواند اما چون در تيررس دشمن قرار داشته نمازش را نشسته ميخواند🫰 ميثم هم تيمم كرده و اقامه نماز ميكند.» همرزمش ميگفت پس از نماز از هر طرف تير‌اندازی ميشد. مهدی در جلو و بقيه پشت سرش وارد خانه‌ای ميشوند. 🥹 مهدی بالای بام خانه ميرود تا شرايط را بررسی كند و به همرزمانش دستور تيراندازی ميدهد. ✨ از هر طرف به سوی خانه آتش می باريد و رزمنده‌ها وارد اتاقی می شوند اما مهدی نمی آيد.🖤💔 در حين تيراندازی گلوله‌ای به پايش اصابت ميكند.😔 با اين حال به خودش مسلط ميشود و موقعيت را با بی سيم اعلام كرده و با دست ديگر شليك ميكند. خون زيادی از پايش ميرود.🥀 ميثم داد ميزند مهدی بيا. تير دوم هم به پايش اصابت ميكند و او بی اعتنا با بی سيم حرف ميزند تا موقعيت را به ديگر همرزمان اطلاع دهد. 💔 در اين حين تكفيری ها نارنجكی به داخل ساختمان می اندازند و ميثم ديگر چيزی متوجه نمی شود.» وقتی چشم باز كردم نيروهای خودی برای كمك رسيده بودند. اما مهدی شهيد شده بود.🌷 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄