eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @shohadarahshanedamadarad
🌼🍃 شهید محمد رضا دهقان امیری🌹🍃 🍃🌹 ❤️  26فروردین ماه سال 1374 دراستان تهران دیده به جهان گشود. محمد رضا از از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم هجرت کرده و به شهادت رسید. 🌹دانش آموخته ی علوم و معارف اسلامی (ع) و سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود. 🌹از صفات بارز اخلاقی محمد رضا می توان خوش خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر اشاره کرد. 🌹در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی   شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در طی عملیات محرم خلعت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد. 🌹قسمتی از وصیت نامه شهید: "الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون" سرلوحه کارخود قرار دهید و مطمئن باشید که همه از این دنیا خواهند رفت و تنها کسی که باقی می ماند خداوند متعال است،اگر دلتان گرفت یاد کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم کبری(س) کوچک تر است. روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود. 🌹🍃 اخلاقی شهید محمدرضا دهقان امیری: فوق العاده شوخ طبع و خنده بود. خیییییییلی و دل رحم...😍 دنبال حتی کوچکترین کار خیر... بااااا ادب😊 بیشتر از سنش پیرامونش رو متوجه میشد و بالایی داشت. امروزی بود. به تیپ و ظاهرش ، همونطور که براش مهم بود ، خیلی اهمیت میداد.  نترررررس و خوبی‌بود. و خونه خیلی انعطاف پذیر بود ، تقریبا با همه می جوشید. شدیدا بود و . بود و هروله کردن تو روضه رو خیلی دوست داشت.   علاقه زیادی به هیات النبی (س) و هیات العباس (ع) پیدا کرده بود. با خیلی بود. اهل گردش و اصلاااا آدم آرومی نبود خیییییلی بود. عااااشق شهید بود. امامزاده علی اکبر چیذر ، کهف الشهداء و مقبره الشهدای شهرک رو خیلی دوست داشت. اعتقادات قلبی اش خیلی زیاد بود ، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده عاشق بود ، خودش می گفت: "آدم باید عکس بگیره یادگاری بمونه که اگر دو روز دیگه نبود ، دو تا عکس ازش باشه."😊 تا حد زیادی از هیچکس چیزی به دل نمیگرفت ، بدی دیگران رو میکرد و در مقابل؛ خوبیاشون رو به خاطر میسپرد... وقتی یکی با یا سپاه مخالف بود ، اصلا سکوت نمیکرد ولی طوری با زبان و بیانش برخورد و بحث میکرد که طرف مقابل تاثیر منفی نگیره و خودش هم جبهه ی خیلی معترض نمیگرفت. الشهدا بود... ترک محرمات و انجام واجبات... روی این موضوع با هیچکس شوخی نداشت. خیلی با معرفت بود ، هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد. تا جایی که میشد حرفش رو میزد.خیلی رک بود و با کسی رودربایسی نداشت. به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود. عاشق و ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) رو انتخاب کرد ، تا حرف!... و آخر هم زیر بی بی موند و شد یکی از ظهور... برگرفته از نکته ها و خاطرات بیان شده از دوستان شهید کتاب‌خاطرات‌این‌شهید‌عزیز هست😊 شادی روح شهداوتعجیل‌ظهور صلوات 🌼🍃 @shohadarahshanedamadarad
🔖 #خاطرات_شهدا 🌱 هر وقت #صحبت از سوریه درمنزل میشد، میگفتن 3000 تاشیعه تو محاصره هستن و واجب هست که به فرمان #رهبر گوش بدیم و کمر به همت ببندیم برای نجاتشون، حرف رهبر زمین نباید بمونه. #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 🚩#ما_ملت_امام_حسینیم #من_ماسک_میزنم @shohadarahshanedamadarad
سلام دوستان ♦️نمیدونم چند نفرتون نظاره گر پخش زنده وداع با بودید...؟؟؟! سخنان بیان شده از زبان طلبه جوان راشنیدید؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! 《اهل خواب و مکاشفه نیستم! اما مردم بدونید قاسم هنوز حواسش بهمون هست... یکی از همرزمان تعریف کرده که چند وقت پیش شهید رادمهر رو تو خواب دیدم!! گفتم کجایی؟ اوضاع واحوالت چطوره ؟ بالا بالاها نشستی ، هوای برگشت نداری؟ گفت ؛ هوای برگشت نداشتیم!! اومد گفت برگردید اقا تنها نباشه ! آقا به کمکتون نیاز داره!😭》 به خیلی ها گفت : آقا تنهاست ، برید کمکش! نشنیدند ، نفهمیدند ، امتثال نکردند به سربازاش گفت پاشید ؛ وقت برگشتنه ! اونام گفتن : چشم😭 👌 " قصه همینه بخدا". 👌 🔸محمود رادمهر برگشته گرا بده، 🔸رضا حاجی زاده بزنه، 🔸محمد بلباسی پشتیبانی کنه، 🔸حسین رجایی فر تجهیزات بیاره، 🔸علی عابدینی بزنه به خط، 🔴مالک اشتر آقا هنوز هم دلواپس آقاست ، یعنی ما تنهایش گذاشتیم !؟ ❌نکند راه را گم کردیم و بیراهه رفتیم که دلواپسش شدند!؟😭 ❌ نکند ما هم چون کوفیان مولای زمانمان را تنها گذاشتیم !؟😭 آری!؟تاریخ تکرار میشود!! در آزمون سختی قرار گرفته ایم !! قبل از آنکه دیر شود به یاری مولای زمانمان بشتابیم... یادمون نره سردارمون چی گفت!؟👇👇 🌻اگــر ڪسی صداۍ خود را نشنود به طور یقین زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... و امروز قرمــز❌ باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد @shohadarahshanedamadarad🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️اگر دیدی باتو مخالفت می کنند اگر دیدی از تو روی گردانی می کنند اگر دیدی با ابزارهای گوناگون از همه طرف تو را احاطه می کنند فقل حسبی ﷲ «حسبی ﷲ لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم» @Ravie_1370🌷
💢 🌹 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامه دارد ... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شما جوان‌ها، کارتان سنگین است🌸 توصیۀ من به شما جوانان عزیز، توصیۀ به «ذکر» و «شکر» است. راهی که ما می‌رویم راه کوتاهی نیست، راه آسانی هم نیست؛ راهی است که عمدۀ مسئولیّت پیمایش این راه هم به عهدۀ شما جوان‌ها است. دنیای فردا مال شما است، کشورِ فردا مال شما است، نظمِ جهانی فردا به دست شما است؛ کارتان سنگین است. در این راه، همّت لازم است، معرفت لازم است، تلاش لازم است امّا بیش از همه، پشتوانۀ معنوی لازم است؛ آن پشتوانۀ معنوی را من امروز خلاصه می‌کنم در این ✾دو جمله: «ذکر» و «شکر»✾ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
با شور و حرارت حرف می‌زد . می‌گفت : امام پیام دادن ؛ جبهھ‌ها را محکم نگه دارید و باشید ! قید مرخصی رو زدند و سوار اتوبوس شدند تا به بروند . یک‌عکس امام روی طاقچه‌ی اتاق بود . میگفت : ببین امام چطور نگاهمون میکنه من خجالت‌می‌کشم مثلِ او نباشم.ما باید پیرو امام باشیم ! عتقاد داشت اگر می‌خواهیم دشمن را ذلیل کنیم و اگر ملت مۍخواهد سربلند شود ، باید گوش به فرمان بسپاریم اگر گفت سرت را بده ، سر را فدا کنیم و اگر گفت عزیزت‌را فدا کن ، فدا کنیم . مطیع محض بود . همیشه به بچه‌ها سفارش می‌کرد کھ تابع ولایت باشند و امام را فراموش نکنند..🤍✨ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋