فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هستی صاحب عزا
بقیه اللّهـ
🖤💔🖤💔🖤
آقا
یابن الحسن
آجَرَکَــ اللّهـ
🖤💔🖤💔🖤
#امام_حسن_عسکری
#تسلیت_امام_زمانم
#رفیق_شهید
♥️امام حسن عسکری ع♥️
بهترين برادر تو
كسى است كه: خطاى تو را فراموش كند
و نيكى تو را نسبت به خودش يادآورى كند...
#تسلیت_امام_زمانم
#امام_حسن_عسکری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
گفـت: دختر رو چہ بہ شہـآدت؟!💣
🦋گفتـم:
شاید دخترها توےِ جنگ
شهید نشنـ🍃
🦋اما همین بس کہ ازنسل
بعضے مادرهآ
چمران و بلباسی ...
قاسم سُلیمانی داریم..✌️🏻
#ما_ملت_امام_حسینیم
#رفیق_شهید
#شهادت
📿ـنماز
برترین چیزی است که میتواند
همه افراد جامعهی مسلمان را
به تهذیب اخلاقی
و تعالی روحی و معنوی برساند...
🔹 مقام معظم رهبری
نماز اول وقت فراموش نشه
و ✌️A هم فراموشتون نشه...
#نماز
#نماز_اول_وقت
#امام_حسن_عسکری
#شهید_مقداد_بویر
فرزند اله قلی
متولد 1368/07/01
محل تولد : روستای الگن بخش چاروسا
تاریخ شهادت : 1399/07/05
محل شهادت : مرز دشت آزادگان- خوزستان
مذهب : شیعه
دین : اسلام
وضعیت تاهل : متاهل
تحصیلات : کارشناسی نظامی
درجه : سرگرد
استان سکونت : کهگیلویه و بویراحمد
شهر سکونت : ده دشت روستا سکونت : روستای الگن بخش چاروس
انوع استخدام : کادر مرزبانی
تعداد فرزندان : 1
تعداد پسرها : 1
تاریخ حادثه : 1399/07/05
استان حادثه : خوزستان
محل دفن : گلزار شهدای روستای الگن
شهید مقداد بویر فرمانده پاسگاه مرزی دشت آزادگان، اهل روستای "الگن" بخش چاروسا از توبع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد هستند.
علت شهادت : درگیری با اشرار مسلحعامل شهادت : گلوله اشرار مسلحشرح علت شهادت : شهید مدافع وطن مقداد بویر از نیروهای مرزبانی دشتستان عصر مورخ 1399/07/05 هنگام تامین امنیت مرزی و گشت زنی در آب های دشت آزادگان براثر درگیری با اشرارمسلح مرزی به شهادت رسید...
#شهید_ناجا
#رفیق_شهید
اطلاعات فردی
#شهید_افشین_آشناور
متولد 1379/09/15
محل تولد : روستای زیده-فومن-گیلان
تاریخ شهادت : 1399/05/05
محل شهادت : مرز پیرانشهر- آذربایجان غربی
مذهب : شیعه
دین : اسلام
درجه : سرباز
استان سکونت : گیلان
شهر سکونت : فومن
روستا سکونت : زیده
نوع استخدام : سرباز مرزبانی
تاریخ حادثه : 1399/05/05
استان حادثه : آذربایجان غربی
محل دفن : گلزارشهدای روستای زیده
علت شهادت : درگیری
عامل شهادت : گلوله
شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن افشین آشناور سرباز مرزبانی پیرانشهر مورخ 1399/5/5 هنگام تامین امنیت مرزی براثر اصابت گلوله به شهادت رسید...
#رفیق_شهید
#شهید_ناجا
🖤ـچادر
از انسان کوه میسازد
یک کوه پر ابهت...💪
کوه که باشی😌
ارامش زمین میشوی...🌏
کوه که باشی⛰
همنشین آسمان میشوی...
کوه که باشی
در اوجی..🕊
کوه که باشی
دیگران را هم به اوج می رسانی...
❤️🥀❤️
#حجاب
#چادرانه
#رفیق_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍#کلیپ #پاسخ_شبهه
🎥لفظ حسن #عسکری درست است یا #عسگری ؟
💢سوالی که ممکنه بارها تو ذهن ما به وجود بیاد اینکه چرا بعضیا میگن #امام_حسن_عسگری و بعضی دیگر #امام_حسن_عسکری علیهالسلام
👈جواب سوال رو در فیلم بالا ببینید و برای دوستان خود ارسال کنید تا نکته آن را متوجه شوند به اشتباه اسم را نگویند❗️
🦋
❤️ #امام_حسن_عسکری علیه السلام فرمودند:
🔰سختتر از یتیمی که پدرش را از دست داده، آن یتیمی است که از #امامش بریده شده است و نمیتواند به او برسد و به او دسترسی ندارد
📚 بحارالأنوار ، ج۲ ، ص۲
❣الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج❣
#تسلیت_امام_زمانم🏴💌
💚#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام : قبيحترين و زشتترين حالت و خصلت براى مؤمن آن حالتى است كه داراى آرزوئى باشد كه سبب ذلّت و خوارى او گردد. ❌❌
#تحف_العقول
🦋
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🕊شهادت یازدهمین گـــــلـ🥀 🥀بوستان امامت و ولایت، 🕊امام حسن عسکـــری(ع) بر ساحت مقدس امام عصر پس
صلوات خاصه
امام حسن عسکری علیهالسلام ...
بسْمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ
الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِيءِ
خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ
وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ
وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا
فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ
يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ؛
خدايا درود فرست بر حسن بن على بن محمّد، نيكوكار، پرهيزگار، صادق، وفادار، نور تابنده، خزانه دار دانشت، به ياد اندازه توحيدت، و ولىّ امرت، و يادگار پيشوايان دين، آن راهنمايان رشد يافته، و حجّت بر اهل دنيا،
پس بر او درود فرست، اى پروردگار، برترين درودى كه بر يكى از برگزيدگان و حجّت هايت، و اولاد رسولانت فرستادى، اى معبود جهانيان».
#امام_حسن_عسکری
#تسلیت_امام_زمانم
#صلوات_خاصه
بیش از هزار و صد و هفتاد سال است که مهدی (عج) “امام” شده است..
و منتظر است که منتظرانش “به خود بیایند” تا او بیاید…
به امید روزی که متن تمام پیامها
یک جمله باشد
و آن: مهدی (عج) آمد…
#عید_امامت
زیباترین، عادلترین، مهربانترین و تنهاترین شاه عالم خجسته باد...
#نهم_ربیع_الاول
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بیش از هزار و صد و هفتاد سال است که مهدی (عج) “امام” شده است.. و منتظر است که منتظرانش “به خود بیای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بیش از هزار و صد و هفتاد سال است که مهدی (عج) “امام” شده است.. و منتظر است که منتظرانش “به خود بیای
ردآے
سبـز
اِمآمـت
مبـآرڪت بـآبـآ
🌿🎊🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
❤️عاشقانہ مذهبے❤️ #امین_هانیه (قسمت3) با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهم
#عاشقانہ_مذهبے
#قسمت_چهارم
همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!
با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ تو هِد خرخونت!
_آزار دارے؟
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے!
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد!
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم!
_هوے هوے ڪجا؟!
برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم،سریع سرش رو دزدید.
صداے آخ مردے اومد،با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم!
_عاطفہ ڪے بود؟
عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:داداشمو ڪشتے قاتل!
رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم،تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ!زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم!
عاطفہ طلبڪارانہ گفت:بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ،هانیہ رو اذیت نڪن....
امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:من ڪے گفتم هانیہ؟!
نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:من گفتم خانم هدایتے!
لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ،هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:چیزے شد؟
بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ رو بزنم،آقاامین ببخشید!
با گفتن اسمش سرخ شدم،ڪتابمو گرفت سمتم و گفت:این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے!
بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم،خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد!
زیر لب گفتم:بازم عذر میخوام دیگہ....
ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم،دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر!
صداے امین اومد:عاطفہ داخلہ،صداش ڪنم؟
با دلخورے گفتم:نہ خیر!
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار.
_اینا رو بذارید رو سرتون!
با لحن آرومے گفت:خانمِ ہ...هانیہ خانم؟!
با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاہ ڪرد!
#این_داستان_طولانیہ_اوایلش_بیشتر_طنزہ
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#عاشقانه_مذهبی ❤
#قسمت5
با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم،اوایل آذر بود و هواے پاییزے بدترم میڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟!عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم. _ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟ پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش میڪرد،خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت من. _شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم:خودنویسم!فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ!
#از_دو_سہ_قسمت_دیگہ_تقریبا_وارد_ماجراے_اصلے_میشیم #اما_تا_اصل_داستان_مونده
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
❤️عاشقانہ مذهبے❤️ #قسمت6
امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمیداشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم!
با حالت بدے گفت:ڪیو دید میزنے؟
با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود،بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم،میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟!
حتما فڪرڪردہ با اون پسرہ بودم!
با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ،چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن،از بین صداها،صداے امین رو تشخیص دادم!
با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و میڪشید بقیہ پسرهمسایہ رو گرفتہ بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون میڪرد رفتم ڪنارش. _چے شدہ؟!
عاطفہ برگشت سمتم.
_هانیہ چے ڪار ڪردے؟!
با تعجب گفتم:من؟!من چے ڪار ڪردم؟!
مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا میڪنہ؟! خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط،عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون.
قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟!
خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم! _یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟!
جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:هوے با توام!
با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در!
_صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:آقاے حسینے من خودم زبون دارم!
با بهت نگاهم ڪرد،چرا احساس میڪردم دلخورہ بہ جاے آقاامین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر رو ڪشیدن ڪنار،رفتم سمت امین
_من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے زد و آروم گفت:یہ دختر بچہ بیشتر نیستے!
سرش رو بلند ڪرد و زل زدم تو چشم هام!
قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد. _هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے...
خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت،من رو بہ چالش سختے ڪشوند،از اون روز ماجرا شروع شد...
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : دو ماشال..... خاطرات برادر جانباز ماشالله حرمتی🌹
خاطره نگار: مهین سماواتی🌹
قسمت : دوم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaemogadas1
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl