رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
00:00 ❤️❤️:❤️❤️ "بۍتـویڪلحظہرمـق دردلودرجانـمنیسٺ بیقـرارمنڪنۍ طاقٺهجـرانمنیسٺ...:)" ا
آخہیاصاحبالزمان
فَکَیفَاَصبرُعَلیٰفِراقِك ...؟!💔
سلام آقای خوبیها
#صفرعاشقی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🎥اجرای سالار عقیلی به مناسبت #زادروز #حاج_قاسم مثل پرنده ها بیقرارم 🥀🕊🥀🕊🥀 ✌️🇮🇷✊🇮🇷✌️ #شهیدانه
⭕️ از #حاج_قاسم به همه آزادگان جهان ؛
" امروز قرارگاه حسین بن علی ایران است
بدانید جمهوری اسلامی حرم است
و این حرم اگر ماند دیگر حرم ها میمانند "
چشمم عزیزِ دل
حاج قاسمِ عزیز
جمهوری_اسلامی ؛ تار و پود و همه وجودمان است
...فقط_جمهوری_اسلامی...
...شبتون_شهدایی...
#روز_جمهوري_اسلامي #جمهوري_اسلامي
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
دوس داستی حرفتو انتقادتو پیشنهادتو و پیام دلنوشته تو برام ناشناس بهم بگو بجز تبادل😉
https://harfeto.timefriend.net/16138013651191
و جوابتو اینجا ببین
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/42401864Caf7e7e9e7b
1_589171890.mp3
3.29M
#دعای_ندبه
🏳لبیک مولاجانم !!!! یا صاحب الزمان
🤔چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای⁉️
🤲الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آیا منم با این همه گناه، میتونم یار امام زمان(عج) باشم؟
#استاد_عالی
#پیشنهاد_دانلود👌
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جوری
خوب باش که...
#حاج_قاسم
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
سیزده بدر واقعی🌿
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط
#شهید_مرتضی_مطهری
#روز_طبیعت
📅مناسبت مرتبط:
سیزده فروردین
#01_13
#jihad
#martyr
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#معرفی_شهید تاریخ تولد: ۱۳۲۰ محل تولد : روستای قلعه گل شهرستان کهگیلویه تاریخ شهادت : ١١ اسفند ١٣
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
✅تقویم شهدا
🔸سالروز ولادت🔸
🌹سردار شهید حاج ابراهیم همت🌹
▪️محل ولادت:شهرضا (اصفهان)
▪️محل شهادت:جزیره مجنون
▪️تاریخ ولادت:۱۳۳۴/۰۱/۱۳
▪️تاریخ شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۱۷
✍🏻رزمنده ها خیلی شهید همت رو دوست داشتند. حاجی اومده بود توی چادر برا سرکشی،بچه ها از شدت علاقه از سر کولش بالا رفتند، یهو شنیدم حاجی گفت: بی انصاف ها انگشتم شکست، اما بچه ها توجهی به حرفش نکردند
دو روز بعد دیدم حاجی انگشتش رو گچ گرفته.
➖➖➖➖➖➖
قسمتی از وصیتنامه:
از طرف من به جوانان بگوييد ، چشم شهيدان و تبلور خويشان به شما دوخته شده است ، به پا خيزيد اسلام و خود را دريابيد.
➖➖➖➖➖➖
✅شادی روح مطهر شـ🌹ـهدا صلوات+وعجل فرجهم
#معرفی_شهید #حاج_ابراهیم_همت➖➖➖➖➖➖
🆔 @Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 ✅تقویم شهدا 🔸سالروز ولادت🔸 🌹سردار شهید حاج ابراهیم همت🌹 ▪️محل ولادت
به رختخوابها تکیه داده بود.
دستش را روی زانوش که توی سینهاش کشیده بود، دراز کرده بودوِو دانههای تسبیحشـ📿 تند تند روی هم میافتاد..
🙃ـمنتظر ماشین بود؛
دیر کرده بود.
مهدی دور و برش میپلکید. همیشه با ابراهیم غریبی میکرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود.
ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت.
همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی اینبار انگار آمده بود که برود. خودش میگفت «روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای.
از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
😔😔😔
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد.
برگشتم توی صورتش
از اشک خیس شده بود...
😭💔😭😭
بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست.
مهدی را روی دستش نشاند و همینطور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی!!!
فکر نمیکنی مادرت چهطور میخواد بزرگت کنه؟»
و سفت بوسیدش.
چند دقیقهای میشد که رفته بود.
ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود.
دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخکوبم کرد...
🥺🥺🥺
نمیخواستم باور کنم.
بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اونقدر نماز میخونم و دعا میکنم که دوباره برگردی.»
به روایت همسر
#شهید_ابراهیم_همت
#یک_روایت_عاشقانه
#13_1
#خاطره
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
اگر انسان در هر ۲۴ساعت یک تذکر به خودش بدهد بد نیست. بهترین موقع برای چنین تذکری لحظههای بعد از پایان نماز و وقتیست که سر به سجده میگذارید. همان وقت، اعمال خودتان طی صبح تا شب آن روز را مرور کنید. از خودمان بپرسیم؛ در این ۲۴ساعتی که بر ما گذشت، آیا کارهایمان برای رضای خدا بود؟!
| شهید همت |
سالروز تولد شهید همت🌸
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
حی علی الحیا... هجده ساله ای بین در و دیوار جلوی چشمان حسنین! افتاد بر زمین... اما نیفتاد حجاب و حی
| #پروفایل
| #حجاب
| #چادرانه
پشٺ اين چآدࢪ 🖤ـمشڪے ..
بہ ❤️ـخدآ ࢪرآزے هسٺ ..
بہ 💜ـڪبودے زدهاند ࢪنگ غم يآسـے ..
بہ خدآ زندھ ڪند ..
بآࢪ دگࢪ دࢪ دنيآ ..
چآدࢪ زينبےاَم💚 غيرٺ عبـآسے ࢪرآ ..
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یه خانم مذهبی هیچوقت شوهرش سرش داد نمیزنه... چون شوهرش این سخنرانی آقای پناهیان رو حتما شنیده
★ یه پسر مذهبی
باید هروقت هییت میره
دست خانمشو بگیره
و با خودش ببره *
😊😊✌️🤜🤛✌️😊😊
#بچه_شیعه
#مذهبیها_عاشقترند
#عاشقانه_مذهبی
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
+منقربونخداییکههروقتناامیدشدم یهاتفاقخوشگلگذاشتجلوموگفت ببینهواتودارم 🌸''(: #خدا #مخ
*ٺلنگࢪ⚠️¿
مےگفـت:⇩
توحیـفے•😓•
توگـناهنکن•✋🏻•
تـوبخـاطرخـدا عاشق بـمـان•🎈•
هیـچچـراغِقرمـزیرا•🚦•
رد نـکن•
توخوببمـان✨
براےخدا....
#خدا
#تلنگر
#ما_ملت_شهادتیم
🇮 🇮 ♥️🇮 🇮 🇷
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
تنها امیدِ خلقجهان . . .💔 #جمعه #امام_زمان ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅
کوفینباشیم
_یادم نرود
حسینراهمروزۍ
همانڪَسانیتنھاگذاشتند
ڪہ نامہی"فدایتشوم"
نوشته بودند ..
ڪوفینباشیم
یڪحسینغایبداریم
هروزمیــــــگووییم
"اللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج"
ولۍ هزارهفتصدسال
هستآقایمونغایبِ است💔🥀
این جمعه هم گذشت
نیامدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#جمعه
سیزده بدرش را می آورد دم در پادگان پیش پسرش!
مادر است دیگر...
این عکس #حبیب_الله_دانه_گردی » و مادرش در سیزده بدر سال ۶۰ و بیرون پادگان غدیر اصفهان برداشته شده است.
او اسفند۶۴ و در والفجر۸ شهید شد.
#سیزده_بدر
#روز_طبیعت
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_53
#قسمت_54
#قسمت_55
#قسمت_56
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#قسمت_پنجاه_و_سوم_رمان_نسل_ سوخته: تاج سر من
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
.
#قسمت_پنجاه_و_چهارم_رمان_نسل_ سوخته: میراث
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
#قسمت_پنجاه_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: دستخط
تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
.
#قسمت_پنجاه_و_ششم_رمان_نسل_ سوخته: ساعت به وقت کربلا
بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ...
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلی ...
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313