eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
301 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
دوس داستی حرفتو انتقادتو پیشنهادتو و پیام دلنوشته تو برام ناشناس بهم بگو بجز تبادل😉 https://harfeto.timefriend.net/16138013651191 و جوابتو اینجا ببین 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/42401864Caf7e7e9e7b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_589171890.mp3
3.29M
🏳لبیک مولاجانم !!!! یا صاحب الزمان 🤔چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای⁉️ 🤲الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آیا منم با این همه گناه، میتونم یار امام زمان(عج) باشم؟ 👌 ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
یه جوری خوب باش که... جمعه 1:20
سیزده بدر واقعی🌿 📚موضوع مرتبط 📅مناسبت مرتبط: سیزده فروردین
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#معرفی_شهید تاریخ تولد: ۱۳۲۰ محل تولد : روستای قلعه گل شهرستان کهگیلویه تاریخ شهادت : ١١ اسفند ١٣
🌹بسم رب الشهداء‌ و الصدیقین🌹 ✅تقویم شهدا 🔸سالروز ولادت🔸 🌹سردار شهید حاج ابراهیم همت🌹 ▪️محل ولادت:شهرضا (اصفهان) ▪️محل شهادت:جزیره مجنون ▪️تاریخ ولادت:۱۳۳۴/۰۱/۱۳ ▪️تاریخ شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۱۷ ✍🏻رزمنده ها خیلی شهید همت رو دوست داشتند. حاجی اومده بود توی چادر برا سرکشی،بچه ها از شدت علاقه از سر کولش بالا رفتند، یهو شنیدم حاجی گفت: بی انصاف ها انگشتم شکست، اما بچه ها توجهی به حرفش نکردند دو روز بعد دیدم حاجی انگشتش رو گچ گرفته. ➖➖➖➖➖➖ قسمتی از وصیت‌نامه: از طرف من به جوانان بگوييد ، چشم شهيدان و تبلور خويشان به شما دوخته شده است ، به پا خيزيد اسلام و خود را دريابيد. ➖➖➖➖➖➖ ✅شادی روح مطهر شـ🌹ـهدا صلوات+وعجل فرجهم ➖➖➖➖➖➖ 🆔 @Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌹بسم رب الشهداء‌ و الصدیقین🌹 ✅تقویم شهدا 🔸سالروز ولادت🔸 🌹سردار شهید حاج ابراهیم همت🌹 ▪️محل ولادت
به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بودوِو دانه‌های تسبیحشـ📿 تند تند روی هم می‌افتاد.. 🙃ـمنتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود. مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.» 😔😔😔 صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش از اشک خیس شده بود... 😭💔😭😭 بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی!!! فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش. چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد... 🥺🥺🥺 نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.» به روایت همسر ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄