#امام_جماعت 👳 #واحد_تعاون بود
بهش می گفتند #حاج_آقا #آقاخانی
روحیه عجیبی داشت 🤔
زیر #آتیش 🔥 سنگین ☄ #عراق #شهدا ❤️ رو منتقل🚑 می کرد عقب
توی همین رفت و آمدها بود که #گلوله مستقیم تانک #سرش رو #جدا کرد
😔😔😔
چند قدمیش بودم
هنوز تنم می لرزه 😨 وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد :
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#شهادت : #کربلای5 #شلمچه
( برگرفته از کتاب روی خط عاشقی )
#کتاب
#عشق
#عاشقی
#عاشقانه
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
خودم
پسرم را به #خاک سپردم
ا#مادر_شهید میگوید:
«وقتی #جنازه را آوردند، سه روز در #نهر_خیّن در #شلمچه مانده بود.
سه روز هم در #معراج_الشهدا نگه داشته بودند تا پدرش از #جبهه برگردد.
یک روز هم طول کشید تا کارهای #تشییع و #تدفینش انجام شود.
یعنی جمعاً 7 روز از شهادتش میگذشت.
#کاسه سر محمد خالی بود و فقط #صورت داشت.
توی کاسه خالی سرش، پر بود از #پنبه که #دندانها و #زبانش لابهلای پنبهها بود.
جنازه را خودم توی #قبر گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم.
وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، #خون تازه دستم را رنگین کرد.
دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است.
اما #گریه نکردم.
محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون.
بعد هم که #دفن شد، روی قبر ایستادم و با #استعانت از #عمهام #حضرت_زینب سلامالله علیها، سخنرانی کردم.
به این #امید که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.»
جالب اینجاست که خودش قبل از #اعزام آخر به #دامادمان گفته بود که این #قبر من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد
#شهادت
#شهیدانه
#شهادت
#عاشقانه
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_دوازدهم
تو #دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم.
🍃یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم. 😔😔
برگشتم #ایران رفتم خونه مجردیم، بازم گناه.
😔جدیدا وقتی #گناه میکردم بعدش یه چیزی مثل یه #فیلم تار از ذهنم رد میشد و #عذاب_وجدان داشتم.
😱😱😱
یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد، متنش این بود :
🕊بازگشت دو پرستوی #گمنام از منطقه #شلمچه به تهران.
فردا #دانشگاه_علوم_پزشکی ساعت ۱۵
برگشتم خونه همه رو از خونم بیرون کردم.
📡 #ماهواره و #دیش_ماهواره رو پرت کردم تو حیاط.
📱ـتلفن همراه، #لب_تاپ تلفن خونه همه رو خرد کردم.
😭ـگریه میکردم
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم، شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه...
#ادامه_دارد...
✅تمام اسامی جز #شهیدابراهیم_همت مستعار هست وکل روایات #واقعی هست #رمان
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_چهاردهم
در باز کردم دیدم زینب پشت دره.
#حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست.
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد.
تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم.
-برات شربت بیارم میام
+شربت؟؟؟
من روزه ام عزیزم
-روزه؟ روزه چیه ؟
+ هیچی عزیزم بیا بشین حنانه.
ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست، حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه #مفقودالاثر میشن.
😔بابام که خودت میدونی مفقودالاثره.
حنانه ببین من نمیدونم بین تو #شهدا چه قول و قراری هست...
👌اما هنوز اشکا و التماساتو برای #شلمچه رفتن جلوی چشممه که به مسئولا اصرار کردی تا بردنت.
دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم.
⚠️من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم.
+حنانه ببين الان ماه رمضونه،
ماه #مغفرت و #رحمت چندشب دیگه شبهای قدره، بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا؛ اینم شماره من...منتظر تماست هستم.
🍃زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد، رفتم سر کمد لباسام.
اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام.
☺️دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم.
🍃سه چهار روز بود کارم شده بود #چادر و بذارم جلوم و گریه کنم.
بعد از سه چهار روز گریه شماره #زینب گرفتم.
-الو سلام زینب...
#ادامه_دارد...
✅روایت #حنانه واقعی هست اما نام ها وادرس ها مستعار هست بجز نام #شهیدهمت و خود #حنانه
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_هفدهم
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا بشی ...
😔در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود.
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی، محمدی، حسینی، زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب.
💥این #جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا...
نزدیکای #اهواز زهراسادات نزدیکم شد، سرم به شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
+حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
+یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
+خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
+حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی؟
-آره در حد همین اسم
+خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
+ببین بعداز #شهادت #امام_حسین (ع) تو روز #عاشورا و شروع #اسارت بی بی #حضرت_زینب (س) تو راه #کربلا به #کوفه یه مسجدی هست که الان به #مسجد_حنانه معروفه.
😔ماجراش اینه یک شب سر #شهدای_کربلا و خود اسرای کربلا در این #مسجد موند؛ ستون های مسجد به حال #حضرت_رقیه (س) طفل سه ساله امام حسین (ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن #حنانه_یعنی_گریه_کنِ_حسین💔
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
🍃❤️ #حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده...
👌رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار #شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت #شلمچه راه افتادیم...
ادامه دارد...
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#رمان_واقعی #به_سوی_او
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیستم
👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟
-آره عزیزم؛ زینب...
+جانم
-میگم میشه #قم هم بریم؟
+إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟
-دیشب خوابشو دیدم
+ای جانم عزیزم
-کی میریم؟
+پس فردا ۶ صبح
-زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی
+آره حتما عزیزم
🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن
+حنانه جون #امام_رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان #خاندان و بالاخص #اسلام از #مدینه #تبعید میشن #مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن.
😔😔
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن.
😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن.
روز #ولادت_فاطمه_معصومه (س) روز دختره. حنانه...
-جانم
+میگم بیا عضو #پایگاه_بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
+وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن.
💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد.
بعد اون سفر #شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛
خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن.
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم.
🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا #ترکیه و #دبی بودم یا تو ایران #کیش و #شمال.
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی بجز #حنانه و #شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت #واقعی #رمان_واقعی #به_سوی_او هست.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیست_وپنج
من منتظر رفتن به #شلمچه بودم، اونجا #محجبه شدم اونجا #حاج_ابراهیم بهم نماز یاد داد.
😭با هق هق گفتم : کجایی داداش کجایی؟ خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم گفت : غصه چی رو میخوری؟ نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم.
👌وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران : حنانه جان خوبی؟
-نه
+دکتر اینجا گفت بخاطر چشمت باید بریم اهواز بیمارستان یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین بیان دنبالمون
💔من فقط گریه میکردم. بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود.
دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند
بعد از ۵-۶ ساعت گفتن چشمش صحیح و سالمه.
🍃توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه
بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده کجایی #حاج_ابراهیم_همت
🔸دوباره بی هوش شدم، خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید
👌حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود
🌹اصلا فکر کنم بازگشت من از راه پرگناه بزرگترین #معجزه_شهداست، شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه.
سفرمون تموم شد اما با خودم عهد کردم برگشتم تهران حتما درمورد حاجی تحقیق کنم...
#ادامه_دارد... #معجزه #رفیق_شهید #رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_حسین #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ما_ملت_امام_حسینیم #من_حسینی_ام
@Refighe_Shahidam313