eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
77 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 دستورالعمل معنوی آقای  آملی🍀 هر صبح که از خواب بلند شدی وبه طرف کار روزانه میروی چند ثانیه وقت بگذار 🍀وضو بگیر 🍀19 بار بفرما "بسم الله الرحمن الرحيم "چون این آیه 19 حرف دارد بعد کار روزانه ات را شروع کن نتیجه وپاداش این کار چیست؟ 🍀تطهیر میشوی 🍀19 بار خواندن بسم الله الرحمن الرحيم آفات وبلیات جهنمی وشعله های جهنم بیرون دنیا را از شما دور میکند آنگاه شما ومحلی که هستید بیمه میشوید           بیمه خدا 🍀و بعد صلوات است که تعداد نداره. فايده گفتن (بسم الله الرحمن الرحيم) در آغاز هر کاری  ‍ ✨آیت الله بهجت: آيا ميدانيد فايده گفتن (بسم الله الرحمن الرحيم) در آغاز هر کاری چیست؟ اگر شما عادت كنيد كه در ابتداي هر كاري بسم الله الرحمن الرحيم بگوييد، فردا در روز قيامت وقتي نامه اعمالتان بدستتان داده مي شود قبل از آنكه آن را بخوانيد بسم الله الرحمن الرحيم ميگوييد و ناگهان مي بينيد كه همه گناهانتان از نامه اعمالتان پاك شده است. مي پرسيد چه شد ؟ در اين زمان ازطرف خداوند ندایی می‌آید كه اي بنده، تو ما رابا نام رحمن و رحیم فرا خوانده اي پس ما هم با تو مقابله به مثل كرده ايم و گناهانت را بخشیده ایم . @omid_aramesh114
- میگفت: همـیشہ توے عبادت، متوجہ بآش... "خدآ" عآشق میخوآدنہ مشترے بهـشٺ ؛)♥! @omid_aramesh114
‼️ الذین آمنوا وعملوالصالحات!!! یعنی‌دل‌پاک‌ کافی‌نییییییسسسسست/: پوشش‌وعملت‌هم‌مهمه:) @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿هرصبح، یک حدیث🌿 🌻پیامبراکرم[ﷺ]می‌فرمایند: 🦋آنکه نسبت به دوست خود محبتی داشته باشد،و او را با خبر نکند،به او خیانت کرده است!💌 📜ڪنزالعمال، ج۹، ص۲۵ 💙⃟🔵¦⇢ 💠@omid_aramesh114 💠
اگر قراره ترانه های غربی دلتو آروم کنه پس چرا خدا گفت: الابذکرالله‌تطمئن‌القلوب:)؟ ✨@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞✨ ❌ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤨 ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟😐 ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ،ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.😊 ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.😉🙊♥️ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ:ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟🤨 ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🧐 ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.😅💞 ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند.🕊✨ @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فارس‌من| اکران «شهر گربه‌ها» را متوقف کنید 🔹پویش «اکران فیلم شهر گربه‌ها را متوقف کنید» بلافاصله پس از ثبت در سامانه، مورد حمایت مخاطبان فارس‌من قرار گرفت و در همان ساعات اولیه بیش از ۴ هزار امضا برای کسب کرد. 🔹امضاکنندگان می‌گویند سکانس‌هایی از رقص و موزیک‌های غیرمجاز در این فیلم کودکان دیده می‌شود و خواستار برخورد با این‌گونه آثار ضدفرهنگ شدند. پویش را اینجا امضا کنید سوژه‌هایتان را اینجا ثبت کنید @my_farsnews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید... @omid_aramesh114
*🔴 ثواب عظیم آشناکردن مردم با امام زمان علیه السلام* ✍حضرت امام سجاد علیه‌السلام فرمودند: خداوند متعال به سوی حضرت موسی علیه‌السلام وحی فرستادند: «ای موسی! اگر به سویم بندهٔ فراری مرا برگردانی، یا گمراهی را به سوی من بر گردانی، بهتر است برای تو از عبادت صد سال که روزهایش را روزه بداری و شب هایش نماز به پا داری. حضرت موسی علیه السلام گفتند: پروردگارا! بنده گریخته کیست؟ فرمودند: معصیت کاری که از فرمان ما تجاوز کرده. گفتند: کیست آن گم شونده از در خانهٔ تو؟ فرمودند: نادانی که امام زمانش علیه السلام را نشناسد، در حالی که تو او را برایش معرفی می‌کنی و می‌شناسانی...» 📗بحارالأنوار، ج ۲، ص ۴ 📗مستدرک الوسائل، ج ۱۷، ص ۳۱۹ @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈چهل و ششم✨ گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت: برو به سلامت.به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت.مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم. -مامان فقط همینو گفت؟ -نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش. -به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی. داشتم بهت امیدوار میشدم. لبخند زد و گفت: _اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره. مثلا اخم کردم و گفتم: _از این کارها نکن لطفا. -از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم. -بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن. -این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم.ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت کنن. -اگه بخاطر این میگی .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره. -نه.اینجوری بهتره. -باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟ -اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم. -منظورت اون روز تو محضره؟ خنده ای کرد و گفت: _اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود. -اون روز خیلی خجالت کشیدی؟ -خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم. مامان برای شام صدامون کرد... از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید و گفت: _من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید. مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت: _شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی ،دلم برای پسرم تنگ میشه. بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت: _نگران ما و زهرا نباش.غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای ش میکنی.الانم مطمئنم اگه ت نمیدونستی نمیرفتی. امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم. اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم.... بابا نماز میخوند.مامان دعا میکرد.منم هرکاری میکردم تا آروم بشم. تا چهار روز برنامه ی ما همین بود... بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون. شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود،دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن. اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود. خیلی جدی به امین گفتم: ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈چهل و هفتم✨ گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی. بعد بالبخند گفتم: _اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،... با تهدید گفتم: _مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان. همه خندیدن.علی گفت: _اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم. محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود. امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت. حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم: _بیام؟ گفت:_نه. تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم.... همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد. خاله و خانواده ش هم که بودن. همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره... اوضاع اونجا اصلا خوب نبود. خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن. با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد. حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن. بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن. امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش. وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد. صورتش پر از غم بود. دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد. بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈چهل و هشتم✨ رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره. گفتم: _من بهش دادم نشم. -تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟ هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: _تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن. صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت: _همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه. گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن. امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت: _بریم. بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم: _خداحافظ. تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود.حتی نگاهم نمیکرد.بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم: _من میخوام. ترمز کرد و گفت: _چی؟ بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم: _قیفی باشه لطفا. یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم: _پس مال من کو؟ منظورمو فهمید.گفت: _من میل ندارم. مثلا باناراحتی گفتم: _پس برو پسش بده.منم نمیخورم. رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم: _بخور دیگه.آب میشه ها. با اکراه بستنی میخورد.من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد... یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم: _میدونم سخته ولی اگه این ها رو بخاطر بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه. باناراحتی گفت: _تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟ باخنده گفتم: _من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم. -پس چقدر ضرر کردی. -آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟ سؤالی نگاهم کرد. -میخوام اینبار قصد قربت کنم. لبخندی زد و گفت: _دیوانه -تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته. اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود. اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت. -امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟ -مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید. -از عمه دیبا ناراحت نباش.اون... -ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم. قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت. ساعت یازده صبح میخواست بره... ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش... با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان. وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره... گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند. پشتش به من بود.فقط.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا