#خاطراتشهدا💌
#روایت_عشق 🌷
#شهیداحمدمکیان🌼
مادر شهید مدافع حرم از دوران کودکی فرزندش باذوقی وصفناشدنی میگوید:
از همان سهسالگی بدون هیچگونه آموزشی، تنها با شنیدن صدای پدر در هنگام اقامه نماز، قادر به خواندن نماز بود، باهوش خارقالعادهاش مصمم به یادگیری و حفظ کلامالله مجید و روایات اهلبیت (ع) بود؛
او تنها حافظ نبود، چنان غرق در مفاهیم آیات و روایات میشد که با گذر زمان عقل و دینش نیز کاملتر شد.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
#شهید_جواد_تیموری
●روزی که اومدن خواستگاری گفت که نظامیه من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دلم میخواست که همسرم نظامی باشه با شغلش مشکلی نداشتم ولی با سوریه رفتن و پیگیری شدیدش کمی مشکل داشتم.میدونستم که اول و آخرش شهید میشه ولی عاشق بودم دلم نمیخواست به این زودی بره حتی بعد عقد بهم گفت:"بانو جان..!؟
باید برم سوریه
بیتاب شدم...گریه کردم و نذاشتم که بره ولی مطمئن بودم و میدونستم که یه روزی واسه دفاع میره اطمینانم وقتی بیشتر میشد که اشکاشو تو سوگ مدافعان حرم میدیدم اشکهای مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهمالسلام جاری شه عروسیمون فصل سردی بود اسفند ۹۲ فردای عروسی واسه ماه عسل رفتیم مشهد و خودمونو سپرد دست امام رضاعلیهالسلام روزای خوبی بود کنار حوضها میشِستیم و خیره میشدیم
به ضریح مبارک میدونم که تو همون نگاها هم شهادت میخواست بعد زیارت تو هوای سرد و یخبندون اسفندماه میرفتیم بستنیفروشی و بستنی قیفی میخوردیم و میگفتیم و از ته دل میخندیدیم....
تو کارای خونه هم کمک حالم بود و هیچ وقت اخم و داد و بیدادشو ندیدم درست مثه یه گل ازم حمایت میکرد عشقمون شهره ی خاص و عام بود الآن که صبر زینبی دارم شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیهالسلام خودشون کمکم کردن تا تحمل کنم...💔
✍راوی:
همسر شهید
📎 پ ن: شهید حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۹۶
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا 💕
#روایت_عشق 🌸
#شهیدعلیرضااختراعی🪴
یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود.
در یکی از عملیاتها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت.
پس از چند روز زنگ زد و از جراحتهایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحتها نباید ما را خانه نشین کند.
همیشه گله مند بود و میگفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم.
هر وقت از او میپرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، میگفت من در آشپزخانه خدمت میکنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردانرزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله
● ولادت : ۱۳۴۱ کرمان
● شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶
@Revayateeshg
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم.
آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛☺️
اما نمیفهميدم كه چه مےگويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود.
امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند
و به فارسے به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»😍
باورم نمیشد، امام رضا(ع) ضامن اولين ثمره زندگےام شده بود.😍❣️
راوی:مادرشهید
#شهیداحمدڪشوری
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
#شهیدمحمدکیهانی
هر جا بحث ولی فقیه میشد آقامحمد خودش را به آب و آتش میزد و از انقلاب و ولی فقیه دفاع میکرد. مدام توی تجمعات و بین دانشجویان میرفت و با آنها حرف میزد.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
به خاطر حفظ قرآن از خیر فوتبال حرفه ای گذشت
در هفت سالگی 17 جزء قرآن را حفظ کرد. او تنها حافظ نبود، بلکه در معنا و مفاهیم آیات و روایات غرق میشد.»
به گفته پدر در سن چهار سالگی احمد تمام قرآن را میخواند. هر جا دست میگذاشتی آیه را میخواند
پدر می گوید پسرم در یک سال نزدیک به 20 جزء قرآن را حفظ کرد.
احمد خیلی با قرآن انس داشت. به حرم حضرت معصومه (س) زیاد میرفت و قرآن میخواند.
در ماشین قرآن را تکرار میکرد و بعضی اوقات چله میگرفت و در حرم و جمکران قرآن میخواند
#شهیداحمدمکیان❤️
#خاطراتشهدا 🌱
#روایت_عشق🌸
@Revayateeshg
تو بچگی یک تصادف شدید میکنه
و تا مرزِ مرگ میره.
مادرش نذر میکنه اگه خوببشه،
سربازِ حضرتعباس(ع) بشه..
تو سوریه فرمانده و موسس لشگر فاطمیون بود.
یکروز قبل از عملیات میگه:
انشاءالله تاسوعا پیش عباسم
صبح تاسوعا شد و رفت پیش عباس..:)
#شهید_مصطفیصدرزاده
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
دانشمند شهیدی که بارها دست به امام حسین علیهالسلام شد .
با چند نفر از بچههای دانشگاه یه قرار گذاشته بود.
صبحهای پنجشنبه میرفتند گلزار شهدا و زیارت عاشورا میخواندند. مصطفی و بچههای دستاندرکارِ انرژیهستهای، در کنار همتِ بالا و تلاش ، تـوسلِ دائمی داشتند و قبل از اولین گازدهی، کنارِ دستگاهها زیارت عاشورا میخواندند...
منبع:
یادگاران «کتاب شهیداحمدیروشن» ، صفحه ۲۷
#شهید_احمدی_روشن
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
محمد، وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. قبل از عملیات، داده بود جلو پیراهنش نوشته بودند:
«آن قدر غمت را به جان پذیرم حسین (ع)
تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع).»
می گفت: «دوست دارم تیر روی سینه ام بخورد و شهید شوم.» دعایش هم زود مستجاب شد و در عملیات والفجر هشت، تیری سینه اش را شکافت؛ همان جایی که شعر را نوشته بود.
ترکشی هم پهلویش را شکافت تا نشانی از حضرت زهرا (س) بر جسمش یادگار بماند.🌸
#شهید_محمد_مصطفی_پور
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا 🌼
#روایت_عشق 🌱
#شهید_حسین_بصیر❤️
یکی از همرزمانش از خاطراتش با وی می گوید:
به ندرت لباس فرم سپاه را میپوشید و اکثر وقتها لباس خاکی بسیجیان بر تن داشت. روزی در قرارگاه با فرماندهان عالی رتبه جنگ مانند محسن رضایی و علی شمخانی جلسه داشت. مشاهده کردم که با همان لباس خاکی بسیج می رود تا در جلسه شرکت کند. گفتم بهتر نیست تا لباس فرم سپاه را بپوشید ؟
در جوابم گفت : فرزندم ! من این لباس را دوست دارم و به آن افتخار می کنم و از خدا می خواهم که همین لباس را کفنم قرار دهد. دوست دارم لباس رزم کفنم شود و در آن روز بزرگ که همه در پیشگاه محبوب سرافکنده می ایستیم در قافله پر شور شهیدان سربلند بر حریر خویش مباهات کنم.
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا 📖
نیمه شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارند می برندشان برای اعدام. وقتی میرفتند، طیب زد به میله سلول من و گفت:
محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی،
سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم.🦋
#شهیدطیبحاجرضایی 🌸
#روایت_عشق ❤️
@Revayateeshg
#شهیدسجادطاهرنیا💚
#خاطراتشهدا 🌹
#روایت_عشق 🌼
آقا سجاد اهل مطالعه بود. او پس از خواندن سلام بر ابراهیم، عاشق شهید هادی شد. به هرکسی از دوستان می رسید یک جلد کتاب ابراهیم می داد و می گفت: «بخون بعد بهم برگردون ».
همیشه چند جلد کتاب تو ماشین داشت و به صورت گردشی به دوستاش و آشناها می داد.
گاهی خواننده کتاب از بس عاشق کتاب می شد که دیگه بازگشتی تو کار نبود و آقا سجاد اون کتاب رو به عنوان هدیه تقدیمش می کرد.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
༺@Revayateeshg༻