روایت عشق🖤
#شهیدمرتضیآوینی #زندگینامهشهدا #سالروز_شهادت 🌷نام : سید مرتضی آوینی 🌷معروف به : کامران 🕊تاریخ
❤️#شهیدمرتضیآوینی
🧡#خاطراتشهدا
💛#سالروز_شهادت
با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود،
ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم؛
با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده مان بود.
وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد.
من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم.
جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف ها انجام می داد.
تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد
خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
نزدیکعملیـاتبود،میدانستمدختـرداره
یکروزدیدمسرپاکتنامهازجیبش
زدهبیرون
گفتماینچیه؟
گفت:عکسدخترمه..
گفتم:بدهببینمش!
گفت:خودمهنوزندیدمش،گفتمچرا..؟
گفت:
الانموقععملیاته،میترسم
مهرپدروفرزندیکاردستمبده؛باشهبعد..
#شهيدمهدیزینالدین
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
روایت عشق🖤
خودتان را برای ظهور ِ امام زمان عجل الله و جنگ با کفاࢪ بخصوص اسرائیݪ آماده کنید ك آن روز خیلی نزدی
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته !
میخواستم ببرمش دکتر...
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم ، علی چیزیش نیست
منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه !
راوی:
همسرشهید
#شهیدمحسنحججی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
توی حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هر وقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغِ خاموش میرفتیم.
یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند!!!!
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندهای؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن میخندید و میگفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!❤️
راوے:
#شهیدمصطفیصدرزاده
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
#شهیدحسنقاسمیدانا
@Revayateeshg
رساندنزنبارداربهبیمارستان:
روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که حاج احمد در آنجا عملیاتی انجام میدهد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکند. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دادم.حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...
راوی:
سردار حسن رستگارپناه🌸
#شهیداحمدمتوسلیان
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
#شهید_محسن_حججی
«وقتی محسن از سوریه برگشت، خانوادهی خودم و خانوادهی محسن را برای شام به خانه دعوت کردم و ولیمه دادم .
آن شب محسن کمی عجیب شده بود.
مهمانها که رفتند، رفتم رو به رویش نشستم و با گریه گفتم:
«محسن!
چیه؟
چرا دستت حالت سوختگی داره؟
چرا صدای منو خوب نمیشنوی؟
به من بگو چی شده.»
سرش را انداخت پایین و گفت:
«وقتی بهت میگم من لیاقت شهادت ندارم، یعنی همین!
به تانک من موشک میخوره ولی من هیچیم نمیشه»
گفتم:
«چی شده؟»
بغض کرد و گفت:
«چند شب پیش که رفته بودیم عملیات، بعد از اینکه چند تا شلیک موفق داشتم، یه موشک اومد خورد به تانک ما.
وقتی دیدم از بالای تانک آتیش میاد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستم رو بگیرم جلو صورتم. همه گفتن که صد درصد من شهید شدم، اما دریغ!
فقط دستام این طوری شد و یکی از گوشام هم سنگین شده.»
بعد باحسرت گفت:
«زهرا! لابد یه جای کارم می لنگه و یه جای کارم اشکال داره که شهید نمیشم.»
راوی :
همسر شهید
@Revayateeshg
#شهیدعلیخلیلی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
پنجسالشکهبود،نمازمیخوند . . .
خیلیعلاقه ی شدیدینشونمیداد به مهروتسبیح . . .
مخصوصاتسبیحروخیلیدوستداشت!
هرجامیرفتیهتسبیـحمیخرید .
کلاسِاولابتدائیبود،اولیندوستیکه
پیداکرد؛حافظِقرآنبود :)
ازهمونکلاسسوم،چهارمِابتدائیروزهاییکه صبحیبود،ظھرمیرفتمسجد…
روزهاییکهبعدازظهریبود،
شبهامیرفتمسجد(:
پنجشنبه جمعههمکھ بایدحتمامسجدمیرفت .
همہمیگفتند،اصلاعلیمثلِیه مردِ
کوچكمیمونه'!
ماتوشبچگیندیدیم!همیشه یه
روحِبزرگیداشت،حرفایخیلیبزرگیمیزد . .🌱"
راوی:
مادرشهید
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
#روایت_عشق
#خاطراتشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
متولد ۶۴ بود آبان ۹۴ هم پر کشید
یعنی درست ۳۰ سال عمر با برکت
سه سال بود که تو عراق و سوریه به دفاع از حریم حرم اهل بیت پیامبر (ص) مشغول بود.
اسم مستعارش تو سوریه " عمار " بود و همه " حاج عمار" صداش میکردن .
شجاع و نترس بود و محبوب دلها ...
وقتی ازش میپرسیدیم تو سوریه چکار میکنی؟
میگفت:
سربازی ...
روز تشییع پیکرش وقتی فرماندهان نظامی رو دیدم ازشون پرسیدم:
مگه محمدحسین اونجا چکاره بود؟
سردار گفت:
فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) !!!
سالها بعد از دفاع مقدس اومد تو میدون ...
بعد از ما اومد و قبل از ما رفت ...
محمدحسین زود بارش رو بست ...
سردار میگفت و میسوخت و غبطه میخورد ...💔
@Revayateeshg
از کودکی تکیہ داشت ، میزد و بچہها را دور خودش جمع میکرد نوحه هم هر شب برای آن ها میخواند ، سینه هاشونو میزدند، عزاداری هاشونو میکردند ساعت دوازده شب نشده هم میگفت برید خونہهاتون خانواده هاتون اذیت نشن
خودش هم در همون تکیہ میخوابید . . .
هشت سالش بود ، خواب امام حسین (ع) رو دید ؛ با بغض اومد بہ خونہ
گفتم حسین چیشده ؟
گفت مامان خواب دیدم آقا #امام_حسین (ع) رو اومده تو تکیہام گفتہ حسین چہ تکیہ قشنگی زدی دستشونم کشیدن رو سرم
یعنی با بغض این هارو بہ من میگفت .💔
#شهیدحسینولایتیفر
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.🌷
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.🍃
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه، گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع🥺
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است💔
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است💔
#شهیدعلیاکبردهقان
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید: جوان! شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
آیت الله بهجت فرمود:
بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
سپس پرسید: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
فرمود: حتماً اسمت را عوض كن، اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد، شما در شب امامت #امام_زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد، شما یکی از سربازان مولا (ع) هستيدو هنگام ظهور با ايشان رجوع می کنید.
شهید عبدالمهدی کاظمی شهیدی که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، در شب امامت امام زمان عج در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#شهید_جواد_محمدی ❤️
#خاطراتشهدا 🍃
#روایت_عشق✨
گاهی وقتها به شوخی میگفت درجه برای آبگرمکن است .
به درجه اعتقادی نداشت و دنبالش هم نمیرفت ،روی لباسش هم نمیزد .
میگفت درجه را باید خدا بدهد تا شهادت نصیبت بشود
📚 بی برادر ص ۹۵
@Revayateeshg